وقتی داخل تالار شد تمایلی به وسایل گرانقیمت آنجا نشان نداده بود. در عوض، به هنگام خروج، مبهوت دوچرخه ای شد که به حال خود در گوشه ای از محوطه رها شده بود. دوچرخه با لاستیک هایی پنچر و بدنه ای زنگ زده، با زنجیر چرخ افتاده و کاملا درب و داغان. می توانید چنین چیزی را تصور کنید که حتی ارزش نگاه کردن ندارد؟ گویا او مثل دیگران نگاه نمی کرد و اصلا در دزدیدن دوچرخه بی مبالاتی نشان نداده بود. او دوچرخه را برداشته و بدون دستبرد به دیگر وسایل گران قیمت تالار، از آنجا خارج شده بود. اینرا صاحب آن عمارت برای ژاندارم شهر تعریف می کرد. می گفت وقتی از راه می رسد اصلا متوجه این دزدی نمی شود. او از ردپای به جا مانده بر تالار، تازه فهمیده دزدی ناقلا به خانه اش سر زده است.
صاحب عمارت با دلهره خودش را به صندوقچه ی جواهرات می رساند. در صندوقچه باز بود و دزدی از آن چه آسان بود. دو دستی زد بر سرش و نشست یکی یکی سکه ها را شمرد، گردنبند ها را وارسی کرد، سنگهای قیمتی اش را بالا و پایین کرد، جواهراتش را زیر و رو کرد و عاقبت مطمئن شد چیزی کم نشده است. رفت سراغ جاهای دیگر خانه. نه، خبری نبود. از سر آسودگی نفس عمیقی کشید. ولی تا چند وقت فکرش درگیر این بود که این دزد ناقلا چرا به خانه اش آمده، تا اینکه می فهمد دوچرخه ی وارفته ی کودکی هایش گم شده است.
وقتی که ژاندارم به حرفهای صاحب عمارت گوش می داد آن دزد جای دیگری مشغول بود. اما نه در اتاق ها و لا به لای اثاثیه منزل. او در انبار حیاط پشتی خانه ای دیگر رفته بود. جایی که ظروف مسی قدیمی، یک اجاق کج و معوج، رو تختی لکه دار، پالتوی کهنه و... داشت. از بین این همه چیز، با پالتوی کهنه از خانه خارج می شود. حتی در یادداشتش برای صاحب خانه می نویسد:
« دزدی امشب بسیار کارایی دارد. »
اهالی خانه وقتی نامه را دیدند با حیرت زیادی سرگرم وارسی خانه شدند. اما فقط انبار منزل بهم ریخته بود. زن خانه میگفت:
« آخر انبار ارزش دزدی دارد؟ »
و مرد خانه جواب داده بود:
« احتمالا سرمان را گرم کرده است. »
و شتابان به پذیرایی بازگشته بود. زن هم به دنبالش خانه را دو مرتبه جست و جو کرده بودند. زیر و بالای خانه را گشته بودند. زن گفت:
« باید به ژاندارم خبر بدهیم. »
و مرد جواب داده بود:
« آخر چه کسی باور میکند یک دزد به انبار زده است؟ »
ولی این اتفاق افتاده بود.
« حداقل برو ببین از انبار چه گم شده است؟ »
« اصلا مهم نیست. انبار ارزش گشتن ندارد. »
اما آن مرد چنان که به نظر می رسید روی نظری که داشت، نمانده بود. بعدها که حضور این دزد و کارهایی که می کرد در شهر به شهرت می رسد، برای آن مرد هم جالب شده بود که بداند دزد مرموز چه از انبار خانه اش برداشته است. وقتی که فهمید یک پالتوی داغان را دزدیده است او هم با خنده جریان را به گوش ژاندارم می رساند.
یک شب به یک دکان عطاری رفت. راحت در دکان را باز کرد و داخل رفت. چه جالب که عطاری طوطی هم داشت. از نوع سخن گویش. طوطی صبح روز بعد به صاحب دکان توضیح می داد:
« برای دزدی آمده بود ناقلا. »
صاحب با ناراحتی پرسید:
« چه چیز برداشته؟ پولهای داخل دخل را؟ »
و طوطی گفته بود خیر.
« جنس های اعلا را؟ »
همچنان جواب طوطی خیر بود.
« ادویه های گران قیمت را؟ »
« خیر. »
« نکند برنج و گندم برداشت بی شرف؟ »
و طوطی به سطل آشغال اشاره کرده بود. پر بیراه نبود. دزد، قیچی درب و داغانی را برده بود که دیشب داخل سطل آشغال انداخته شد. صاحب دکان داد زد:
« عجب دزد احمقی بوده. »
البته دزد ما همیشه هم خوش شانس نبود. یکبار وقتی که داشت از سر یک باغ بزرگ، باغی پر میوه و دار و درخت، یک تنه ی درخت خشکیده می دزدید صاحب باغ سر بزنگاه می رسد و او را زیر باد کتک می گیرد. دزد تنها موفق شد صورتش را از باغبان بپوشاند. صبح روز بعد باغبان متوجه شد دزد برگشته و کار دیشب را کامل کرده است. او تنه ی درخت را برده بود. در توصیف او به ژاندارم می گفت:
« عجب حرکت عجیبی. کار مرا آسان کرد و آن تنه ی بی مصرف را از باغم برد. »
در همه جای شهر صحبت از او بود. دزدی های پی در پی و موارد بی شمار که باعث شده بودند در تمام شهر مردم ساعت ها درباره اش حرف بزنند. دزدی که گویا در یک ویژگی مشترک بود. می توانست اشیاء با ارزشتری بردارد اما دست به دزدی موارد ناچیزی می زند، مانند یک داس زنگ زده از خانه ی فلانی، یک نی کهنه از صندوقچه ی خاطرات پیر شهر، جعبه ی مداد رنگی از یک کودک، یک دستکش متعلق به قرن بوق و ... .
آن شبی که ژاندارم تا دیر وقت سر کار می ماند، می فهمد شاکی ها به دنبال پس گرفتن اجناس خود نیستند. فقط گزارش حضور می دهند.
آن شب که به خانه رسید، متوجه شد رد پاهایی که روی زمین افتاده است با تعاریفی که شاکی ها می کردند هم خوانی دارد. نکته را گرفت.
با اطمینان خاطر رفت سراغ حیاط. بشکه ای کهنه داشت. احتمال می داد آنرا با خودش برده باشد. اما بشکه سر جایش بود. رفت سراغ انبار. چیزی از انبار کم نشده بود. رفت سراغ سطل آشغال، صندوقچه ی خاطرات و خلاصه هر جایی که به نظرش آمد اسباب و اثاثیه ی بی ارزشی دارد. جدی جدی چیزی کم نشده بود. نگران شد.
« آیا او هوس کرده دست به چیزهای با ارزش ژاندارم بزند؟ »
با دلهره و خشم لوازم خانه و صندوقچه ی پولهایش را کنترل کرد. در واقع چند بار پشت هم اینکار را تکرار کرد. ناگفته نماند، پیش می آمد که با جای خالی چیزی روبرو می شد و دلش می ریخت، اما یادش می آمد آنرا کجا گذاشته و خیالش راحت می شد. کلافه شد.
« چه از این خانه برداشته است؟ »
همسر که رسید جریان را با او در میان گذاشت. همسر می گفت در محل کارش همواره از این دزد صحبت می کنند. از یکی، صندلی چرخدار برداشته مال دوران دقیانوس. از خانه ی همکار دیگرش یک جفت چکمه ی پلاستیکی برده. همان چکمه ای که سالیان سال در جاکفشی خانه خاک می خورده. برای ژاندارم تعریف آخری همسر جالبتر رسید:
« وسط برهوت یک درشکه ی کهنه و به درد نخور افتاده بود که سالیان سال زیر برف و باران قرار داشت. او آمده و درشکه را کشان کشان با خودش برده است. می گفت قیمت درشکه به زحمت جا به جایی آن نمی ارزیده. »
ژاندارم ادامه داد:
« حتی بسیاری از خانواده های این شهر زحمت شکایت هم به خودشان نداده اند و خیلی ها بعد اینکه توسط تعاریف دیگران او را شناختند به خانه ی خود رفته و بعد از وارسی، تازه متوجه می شوند دزد به خانه ی آنها هم آمده است. »
هر دو از سر حیرت لحظاتی چند خاموش شدند. بعد ژاندارم سکوت را شکست و گفت:
« فهمیدم از خانه ام چه برداشته. »
« چه؟ »
« امنیت را. »
رفته رفته خبر حضور این دزد در شهر و مواردی که برمی داشت به مسئله ی بغرنج ای تبدیل شد. برخی خانواده ها از ترس رویارویی با او امنیت درب و پنجره های خود را بالا بردند. برخی همه ی اشیاء و اثاثیه ی بی ارزشی که در خانه شان موجود داشتند، بیرون خانه گذاشتند بلکه از شر این دزد خلاص شوند. اما دزد مرموز داستان ما همچنان به کارش ادامه می داد. هر شب به یک منزل، دکان، عمارت و ... می رفت و گزارش آن لحظه به لحظه به ژاندارم می رسید.
یک لامپ کم ارزش از محله ی چراغانی فلان جا، یک شنل از انبار ژاندارمری، همانی که از همه کهنه تر بود، یک تور ماهیگیری از خانه ی فلانی، توری که جای خالی اش هیچ ضرری به صاحب آن نزده بود.
داستان از جایی بسیار شهرت گرفت که عاقبت دزد داستان ما به قصر حاکم شهر زد. حاکم زمانی که با خبر شد همراه وزیر و ژاندارم همه جای قصر را با نگرانی کنترل کرد. خیال می کرد کل سکه و جواهراتش را دزدیده است. هفت شبانه روز طول کشید نگهبان ها خزانه را شمارش کنند. عاقبت فهمیدند تک و توک سکه هایی که از سر صندوق ها لبریز شده، دزد برداشته است. جمع آنها یک کیسه ی کوچک بود. حاکم متعجب و سخت حیرت کرد. از وزیر قصر پرسید:
« جواهرات ما برای او ارزش دزدی نداشته است؟ او دیوانه است که چنین جایی می آید، خطر مرگ را به تن می خرد و با مشتی سکه اینجا را ترک می کند؟ »
به پیشنهاد وزیر، برای دستگیری این دزد جایزه تعیین می کنند. هزار سکه ی طلا برای کسی که مرده و زنده ی او را به حاکم تحویل دهد. از وقتی که اعلان این جایزه در گوشه و کنار شهر در معرض دید عموم قرار می گیرد، جنب و جوشی میان مردم افتاد که سابقه نداشت. شب ها در کوچه و محلات مخفی می شدند، برایش تله می گذاشتند و شبها تا صبح بیداری می کشیدند. حاکم و نیروهایش از یک طرف، ژاندارم و سربازان از طرف دیگر، نمی توانستند او را دستگیر کنند.
تقریبا عمارت و خانه ای در شهر نبود که دزد آنجا نرفته باشد. حتی شاعر شهر. شاعر می گفت:
« وقتی مشغول نوشتن بودم درب خانه را زد. رفتم ببینم چه کسی آمده. از نشانه هایی که جماعت می گفتند یعنی چهره ای پوشیده زیر نقاب، قدی کشیده و تنی بسیار خوش تراش، فهمیدم دزد مرموز مقابل من ایستاده است. بدون آنکه صحبت کند اشاره کنان گفت کنار برم. او وارد پذیرایی خانه ام شد. همه جای منزل را کندوکاو کرد مثل کسی که دنبال گم شده اش باشد. کیسه ی پولم روی میز بود. نگاهش کرد و به خودش اجازه نداد از آن بردارد. دست آخر سراغ چک نویس هایم رفت. یکی یکی بر میداشت و می خواند. بعد از مطالعه ی آنها از یک ورق خوشش آمد. ورق را برداشت، داخل جیب خود کرد و فوری از خانه بیرون رفت. »
ژاندارم پرسید:
« روی آن کاغذی که برداشت و رفت چه نوشته بودی؟ »
شاعر یادش نبود.
سرباز ژاندارم بعد رفتن شاعر گفت:
« شاکی بعدی نتوانسته خودش به حضور جناب برسد. حالش حسابی بد شده. می گوید یک عصا از خانه اش گم شده. بسیار بسیار با ارزش و گران قیمت. از جنس درخت جوانی و کنده کاری های هنری. این عصا توسط دزد ربوده شده است. عصا حسابی قیمت داشته، به اندازه ی خرید چهار عمارت در مرکز شهر! »
ژاندارم سرش را خاراند و به سرباز گفت:
« چیزی می شنوم که با مرام دزد ما نمی خواند. »
و سرباز لبخند زنان گفت:
« شاید مرام شاکی ما با مرام دیگران فرق دارد! »
روزها و شب ها می آمد و می رفت و دزدان زیادی گیر می افتادند اما هیچ کدامشان دزد مرموز شهر ما نبودند. شگرد او برداشتن چیزهای بی ارزش بود. چیزهایی که به کار صاحبان اش نمی آمد و هیچ علاقه ای به نگهداریش در میان نبود.
تقریبا یک سوال تازه برای اهالی این شهر مطرح شده بود. این همه وسایل دزدیده شده را می خواهد چکار کند؟ او که برای خواسته ها و آرزوهایش می توانست از خزانه ی حاکم یا صندوقچه ی جواهرات مردم بردارد و هر چه لازم دارد با یک بار دزدی تهیه کند.
اما داستان همیشه اینطور نبود. یک روز خبر آمد یکی دزد را دیده است.
« دیشب داشته یک قایق کهنه را به طرف دریا می کشیده. اما چندین نفر از راه رسیدند و او فرار را به قرار ترجیح داده. آنجا را ترک کرده و قایق را کنار ساحل رها کرده.»
ژاندارم بلافاصله گفت:
« یادم میاد در حال دزدیدن تنه ای خشکیده بود که صاحب باغ از راه رسید. او فرار کرد ولی دوباره برگشت. مطمئنم برای بردن قایق همین کار را می کند. »
بی معطلی نیروهایش را جمع و جور کرد و به جایی که گفته بودند رفت. یک قایق بی صاحب و به شن نشسته در ساحل بود. ژاندارم به نیروهایش فرمان داد اطراف را به محاصره ی خود در بیاورند طوری که از نظر هم پنهان بمانند.
ساعاتی به انتظار گذشت. هوا رفته رفته تاریک شد. آنجا بود که ضربان قلب ژاندارم شدت گرفت. نیروهایش در مخفیگاه بشکن می زدند. حدس او درست از کار درآمده بود. او آمده بود و داشت یک سر طناب را به دماغه ی قایق می بست. وقتی کارش تمام شد سر دیگر طناب را گرفت و با مشقت فراوانی قایق را به دنبال خود کشاند. درست به طرف دریا.
ژاندارم موقعیت را مناسب دید و فریاد زد نیروهایش او را بگیرند.
دزد با همه ی توان دوید. اما نیروها حلقه ی محاصره را تنگ کرده بودند.
ژاندارم تپانچه را کشید و پایش را زد. زخم، تلاش او را برای فرار زایل کرد.
ژاندارم بالای سر او ایستاد و سربازان دور او جمع شدند. او بی حس و اندوهگین روی زمین افتاده بود و در کمال ناباوری می گفت باید قایق را به فلانی برسانم. همانطور که شاعر گفته بود، مردی خوش تراش، با پوششی بدن نما، یکدست و به رنگ سیاه با یک نقاب به رنگ لباس یکدست او که فقط دو چشم و یک دهان از پشت آن معلوم بود.
ژاندارم گفت:
« نمی توانی جایی بروی. تو هزار سکه می ارزی. »
ادامه داد: « دزد دیوانه، چرا از خانه ی فلانی تور ماهیگیری برداشتی به جای پول؟ هان ؟ به چه کارت می آمد؟ »
دزد مرموز سکوت کرده بود.
ژاندارم با لگد به جای زخم دزد مرموز ضربه زد که او را به حرف وادارد. دزد مرموز چاره ای نداشت و این را فهمیده بود. بالای سرش سربازانی بی شمار، آماده به رزم ایستاده و نگاهش می کردند. دزد مرموز گفت:
« آن تور را برای جوانک بیکار شهر بردم. او حالا ماهیگیری می کند. »
همه حیرت کردند. ژاندارم اینبار پرسید:
«چرا داخل عمارت ثروتمند ترین مرد شهر شدی اما دوچرخه ای کهنه برداشتی؟ بعد از هفته ها فهمید آنرا برداشتی. به چه کارت می آمد؟ بگو. »
دزد دلیل آن کارش را توضیح داد:
« دوچرخه به درد صاحبش نمی خورد. منم آنرا برای یک بیکار دیگر بردم. شغل او حالا نامه رسانی در شهر شده است. »
« بگو نخ و سوزن به چه کار تو آمد؟ »
در حالی که سعی داشت جلوی خونریزی را بگیرد پاسخ داد:
« برای آن زن بد کاره که حالا درآمد اش از خیاطی شده است. »
و دیگر منتظر سوالات ژاندارم نماند. دلیل دزدی های خودش را شروع کرد به توضیح دادن:
« همچنین پالتو را برای آواز خوان شهر بردم. وقتی که سردش می شد صدایش می لرزید و شنوندگان بهش پولی نمی دادند. حالا او صدایش نمی لرزد. و آن قیچی عطار، مال کسی شد که حالا از راه کوتاه کردن پشم گوسفندان پول در می آورد. و تنه ی خشک درخت را به یتیم شهر دادم. قبلا گدایی می کرد ولی حالا زغال فروشی یاد گرفته و به تنهایی می تواند گذران زندگی داشته باشد. و داس را برای بیکاری که حالا گندم درو می کند بردم. می دانی ژاندارم، گندم را با دست نمی شود درو کرد. نی را بردم برای یک چوپان. در تنهایی دیگر خود خوری نمیکند. نی مینوازد هم برای خود هم برای گوسفندان. و جعبه ی مداد رنگی را برای هنرمند فقیر. فقط کاغذ داشت. بیکار شده بود. »
سربازی پرسید:
« دستکش به چه کارت می آمد مرد؟ »
« دستکش را وصله پینه زدم. برای خار کنی. »
سربازی دیگر ادامه داد:
« لابد چکمه ی پلاستیکی مال کسی شد که تنها پارو زنی بلد بود. »
او سرش را تکان داد و گفت:
« درست گفتی. و درشکه ای که وسط بیابان برف و باران می خورد. به کسی رسید که میوه فروشی راه انداخت. و یک لامپ برای آن معبد خاموش و یک عصا برای پیرمرد خانه نشین و یک کیسه ی کوچک سکه برای زنی که همسرش در زندان افتاده بود. »
و ژاندارم آهی کشید و تصدیق کرد:
« و یک جمله ی شاعر را برای کسی که از زندگی قطع امید کرده بود.»
پایان