ویرگول
ورودثبت نام
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Faridای کاش تنها صدای خنده های بشر را شنیده بودم، بشری بدون جنگ، فقر، بیماری و تنهایی
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

روانی


پیرمردی اخم آلود در پارک جلوی تیمارستان نشسته بود و داشت سیگار می کشید. مردی آنسوی میله ها، با لباس های آبی کم رنگی که مختص بیماران بود، داد زد:

- شما هم روانی هستید؟

پیرمرد برگشت از روی شانه نگاهش کرد و گفت:

- روانی خودتی و هفت نسلِ پشتِ سرت.

سپس از روی صندلی بلند شد و در حالیکه زیر لب، حرف های نا مفهومی زمزمه می کرد، از آنجا دور شد.

روانی به دور و اطراف نگاه کرد. کسی نبود صدایش کند. نه اینکه نبود، اما بیرون نرده ها کسی نبود. لباس آبی ها همه در محوطه قدم می زدند و آنها را همیشه دیده بود. دنبال صحبت با یک آدم از دنیای بیرون نرده ها بود.

در این حال بود که پسر بچه ای به طرفش آمد و جلوی نرده ها ایستاد. گفت:

- چرا این شکلی هستی تو؟

به کودک نگاه کرد و نمی دانست چه بگوید. اینبار کودک گفت:

- تو روانی هستی؟

او از شنیدن سوال کودک جا نخورد. هنوز فراموش نکرده بود وقتی همان سوال را از یک آدم عادی پرسید، او چگونه پاسخش را داده بود. بدون معطلی به کودک گفت:

- روانی خودت هستی و هفت نسلِ پشتِ سرت.

سپس خندید و با خشنودی از کَرده ی عاقلانه ی خود به او زل زد. با خود اندیشید اولین کار انسان های عاقل و بالغ را کرده است. کودک با شنیدن این حرف زد زیر گریه و از او دور شد. روانی افسوس خورد چرا در مقابل پیرمرد گریه نکرده است.

روانی
۹
۴
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
ای کاش تنها صدای خنده های بشر را شنیده بودم، بشری بدون جنگ، فقر، بیماری و تنهایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید