
داستان از جایی غم انگیز شد که بعد از آن انفجار مهیب، همان انفجاری که نور زندگی را تراوش کرد، کابوس از جهانش جدا شد. او متعلق به جهان بیداری ها نبود، باید لا به لای خواب ها زندگی می کرد. اما آن انفجار، همه ی خواب ها را به بیداری مبدل کرده بود.
حالا خواب را از کجا پیدا می کرد؟
شیطان به او گفت انسانها، صاحب خواب ها شدند.
پس کابوس روی زمین آمد. در شبی که نسیم شبانگاهی می وزید.
در یک کلبه ی جنگلی، کودک خوابیده بود. در رویا سوار امواج دریا شده بود و با رنگین کمانها تاب می خورد.
کابوس وارد خواب کودک شد. از بدو ورودش دریا متلاطم شد و رنگین کمانها بهم خورد. از این آشفتگی، کودک از خواب پرید و کابوس از ذهن او بیرون پرت شد. پدر که با صدای فرزندش بیدار شده بود، او را بغل کرد و گفت:
« کابوس دیدی؟ »
کابوس با شنیدن نام خود خوشحال شد. باور نداشت از زبان انسان نامش را شنیده باشد. اما شادی او دوام چندانی نداشت. زیرا پدر گفته بود:
« نترس کابوسها حقیقت ندارند. »
کابوس با حیرت اندیشید:
« مرا در کنار خود نمی بینند؟ »
چرا باید او را می دیدند؟
آن دو همدیگر را بغل کردند و خوابیدند.
کابوس سعی کرد به خواب کودک برود، منتهی این دفعه اوضاع فرق کرده بود. فهمید نمی تواند به خواب کودکی برود که در آغوش پدرش خوابیده است.
آمد بیرون و رفت سراغ خانه های بعدی. در خانه ی کوچکی که هیزم ها می سوختند. کودک در آغوش مادرش خوابیده بود. خواب قصر شکلاتی می دید. اما کابوس به هنگام ورود، با نوری مواجه شد که نقش محافظ داشت. فهمید نمی تواند به خواب کودکی برود که در آغوش مادرش خوابیده است.
وقتی سراغ عاشق و معشوقی که با هم خوابیده بودند رفت، دید آنها حتی در دنیای شیرین خواب باهم هستند. با همدیگر قدم می زنند و آواز می خوانند. کابوس دید تمام فضای شیرین خواب را پر کرده بودند و در دنیا خواب شان، جایی برای نفر سوم نگه نداشتند.
پس چطور باید وارد خواب انسان ها می شد؟
اینبار رفت کنار دختری که تنها خوابیده بود. اما دختر در خواب رویا نداشت. کابوس از او نیز نا امید شد. رفت پیش پسر. او نیز در خواب رویایی نداشت.
کابوس سرگردان شده بود. شیطان را صدا کرد. شیطان پرسید:
« مگر نمی خواستی صاحب خواب ها شوی؟ »
« می خواستم. نشد. »
شیطان راه حل داد و رفت.
کابوس به پرواز درآمد.
برگشت پیش کسی که گفته بود کابوس ها حقیقت ندارند. خود را شبیه رویای انسان درآورده بود. کودک را برد به قصری که شکوه زیادی داشت. آن کودک تا به حال چنین قصری ندیده بود. ستونهای بلند و سرسرای طلایی رنگ.
کابوس پرسید:
« اینجا زیباست یا کلبه ای که در آن هستی؟ »
« اینجا. »
« اما تو هیچ وقت چنین قصری نخواهی داشت. »
و بالهای سیاهش را گشود و خواب کودک را سیاه و پریشان کرد.
شبی دیگر رفت پیش مادری که فرزندش را بغل می کرد. در خواب به مادر گفت:
« آینده ی پسرت را ببین که تمام دختران سرزمینت او را می خواهند. ببین شاه شاهان شده. »
مادر لبخند زد.
« پیش تو باشد یا پادشاهی کند؟ »
« بهتر است پادشاهی کند. »
« پس دستانت را از روی شانه هایش بردار. »
مادر دستانش را برداشت.
کابوس بالهای سیاهش را گشود و خواب مادر و فرزند را آشفته کرد.
و شبی دیگر رفت کنار عاشق و معشوقی که با هم خوابیده بودند. مرد را صدا کرد.
« چشمان من زیباتر است یا معشوقه ات؟»
مرد ساکت بود.
« من دلربایم یا معشوقه ات؟ »
مرد ساکت بود.
« من رعنا ترم یا معشوقه ات؟ »
مرد ساکت بود.
« صدای من بهتر است یا معشوقه ات؟ »
« نمی دانم. آوازی بخوان. »
کابوس با آواز به خواب مرد وارد شد. زن فهمید در خوابش تنهای تنها شده، در را گشود و کابوس در خوابهای او نیز پر کشید.
شبی دیگر رفت پیش همان دختر. صدایش کرد:
« تو زیباتری یا من؟ »
« تو زیباتری. »
« چرا من زیباترم؟ »
و کابوس توانست هر وقت دلش می خواست به خواب های او رفت و آمد کند.
به پسر می گفت:
« در خوابهایت خودت را نمی بینی؟ »
« خودم را؟ »
کابوس خود را به شکل پسر درآورده بود.
« این منم؟ »
« بله، تویی. خودت را می بینی؟ از همه بهتری. از همه بالاتر. » و کابوس در دنیای او نیز شروع کرد به بال زدن.
کابوس چه راحت در رویاها پر می کشید، چه راحت در خواب آدمها بال می زد، دیگر همه چیز را از شیطان یاد گرفته بود.
پایان