قسمت پنجاه و هشتم
گاتریا انگار سن خود را فراموش کرده بود. از ارتفاعاتی بالا میرفت که مشرف به رودخانه ی مرکزی شهر بود. عاقبت آن بالا رسید، نفس تازه کرد، سنگی مناسب نشستن پیدا کرد، نشست و پاهایش را آویزان کرد. پشت به خیابان ها و شلوغی ها کرده بود و روبرویش چشم اندازی خوبی از رودخانه و کوهپایه ها وجود داشت.
افق گسترده بود و ابرهای سیاه تمام شهر را پوشانده بودند. بارانی سخت در راه بود. اما برای آقای گاتریا، سکوت آنجا یک پناهگاه تازه بود که به سختی بالا رفتن اش می ارزید.
نامه ی سوم مریم همراهِش بود. آنرا از جیب در آورد، نامه ای که درب کتاب فروشی نیاورده بودند، خودش رفته بود زودتر و نامه را گرفته بود و یکراست آمده بود اینجا.
آقای گاتریا پاکت نامه را که باز کرد، کاغذ را که درآورد، متوجه شد تعدادی قطره اشک روی نامه افتاده، لغزیده و هنوز آثارش قابل تشخیص است. ناگهان دلش لرزید و زمزمه کرد:
_ امیدوارم اشک شوق، خوشحالی و هیجان بوده باشد. امیدوارم او از زندگی سرشار شده باشد.
با دو دلی نامه را باز کرد و شروع کرد به خواندن:
_ درود بر جناب آقای گاتریای بزرگ و خردمند. امیدوارم نامه ی سوم من بدست شما رسیده باشد.
آقای گاتریا، من این روزها خیلی خوشحال هستم. می خندم و می دانم چطور از زندگی لذت ببرم. خیلی وقت بود که خندیدن را از یاد برده بودم. خیلی وقت بود که از بودن خودم در این دنیا، با این شدت قدردان پروردگارم نبودم.
می دانید چرا؟ آخَر اتفاق خارق العاده ای در این شهر رقم خورده است. قبل از اینکه بگویم جریان چه بوده، برمیگردم به دوران نوجوانی ها. آن موقع ها یک آرزوی بزرگ در سر داشتم. می خواستم در برابر مردم نمایش برگزار کنم، ولی این آرزو را سالها پیش فراموش کرده بودم. تا اینکه یک گروه بزرگ مهاجر دیدم که به اینجا رسیدند. آنها چون مرغان مهاجر هستند که شهر به شهر تمام سرزمین را می گردند. کولی هایی که چیزی جز رقص و پایکوبی و خندیدن نمی دانند. آنها هر شب نمایش های خیابانی برگزار می کنند.
آقای گاتریا، اینها طبل می زنند، پایکوبی می کنند و لباس های شاد و گُل گلی و غیر متعارف می پوشند و مردم را می خندانند. مردم هم به آنها پول می دهند و از این طریق زندگی آنها سپری می شود. به نظرم، کولی ها زندگی شگفت انگیزی دارند.
آقای گاتریا، در من دوباره عشق به اینکار زنده شد و من به اندازه ای عاشق این کار شدم که هر روز زودتر از آغاز نمایش، در صحنه حاضر می شدم و آخرین نفری بودم که از محل اجرای نمایش بیرون می رفتم. می دانید چه شد؟
رئیس آنها، یک خانم سالخورده بود که فهمیدم داستان های زیادی برای گفتن دارد. او آمده بود پیش من و گفتمانی گرم میان ما شکل گرفت. وقتی که فهمید چقدر به کار آنها علاقمند شدم، برای هفته ی جدید، از من دعوت کرد عضوی از آنها باشم. حتی برای من مزد تعیین کرد و گفت اگر نقش خودم را بخوبی بازی کنم، مزد بیشتری هم می دهد.
با کمال میل دعوت او را پذیرفتم. او قد و قواره ی مرا اندازه گرفت و داد به بهترین دوزنده ای که آنجا بود تا لباس مناسب نقشم را آماده کند.
دارم از ذوق می میرم آقای گاتریا و همین الان از شدت خوشحالی قادر نیستم جلوی اشکهایم را بگیرم. من شغلی دارم که مردم برایم دست بزنند؟ من پول می گیرم و می تونم با یک گروه بزرگِ نمایش خیابانی باشم؟ من می توانم تن به کاری بدهم که آرزوی دیرینه ام بوده؟ خوشحالم آقای گاتریا.
ای کاش یک روز که خوب نقش خود را آموختم، شما و رهای قشنگ اینجا حضور پیدا کنید تا در برابرتان نمایش زیبایی اجرا کنم. این، یکی از آرزوهای جدید من است که امیدوارم بزودی محقق شود.
راستی، اینبار پروردگارم با دانه های برف به زمین نشست و صدایم زد. برگشتم به سمت او. گفت جایی که سرشار از بودن شدی، حواست به دامهای فریبنده هم باشد. گفتم چَشم و از بودن او در زندگی ام تشکر کردم.
باز حرافی کردم. شما را که در ذهنم تصور می کنم، به حرف زدن وادار می شوم و دوست دارم ساعت ها از روزگارم برایتان بگویم. آرزو دارم نامه های من بدست شما رسیده باشند، شما آنها را مطالعه کرده و از اینکار ناراحت نشده باشید. اگر دوست داشتید برایم نامه بنویسید. خیرخواه همیشگی ات، مریم.
گاتریا نامه را با احتیاط تا کرد و داخل پاکت برگرداند؛ سپس به دوردست ها خیره ماند. غروب که شد، از آنجا بلند شد و با یک احساس دلشوره ی عجیب، به طرف خانه براه افتاد.
۵۹
راشا جلوی خانه و روی پله ها نشسته بود. با یک نگاهِ ساده، فهمیدن اینکه چقدر اندوهگین است، کار ساده ای بود. آقای گاتریا که در برابر او ظاهر شد، راشا با دست پاچگی ایستاد و با احساس شرم نگاه کرد.
آقای گاتریا بدون اینکه جویای دلیل حال و روز او شده باشد، آغوش پدرانه ی خودش را باز کرد. آنها یکدیگر را در سکوت بغل کردند. در سکوت سپس داخل خانه رفتند.
چای که آماده ی ریختن شد، گاتریا سکوت را شکست:
_ اوضاع و احوال پدر و مادرت چطوره؟
راشا اطمینان داد حال آنها خوب است.
_ خیالم راحت شد. حالا بگو از چه موضوعی تا این حد نگرانی؟
راشا سکوت خود را نگه داشت.
_ حضور تو دلیل داره راشا، راحت باش. با من حرف بزن پسرم.
سرانجام، راشا آب دهانش را قورت داد و گفت:
_ جون رها در خطره.
گاتریا سعی کرد خود را خونسرد نشان دهد:
_ فکر می کنم درست متوجه نشدم.
_ جون رها در خطره آقای گاتریا. احتمال کشتنش هست.
و بلافاصله گاتریا پرسید:
_ چرا فکر می کنی جونش در خطر افتاده؟
و راشا شروع کرد به تعریف تمام چیزهایی که دیده بود. بعد از شنیدن آن موضوع، رنگ صورت گاتریا مثل گچ سفید شد. درهم ریخت و با سختی خود را کنترل کرد.
_ ناراحت شدید از من آقای گاتریا؟ باید زودتر می گفتم. منو ببخشید.
_ ولی من سرزنشت نمی کنم. ممنونم که تا دیر نشده بهم خبر دادی.
_ حالا باید چکار کنیم؟
_ تو فکرتو مشغول نکن، با رها صحبت می کنم خودم.
کمی از دل مشغولی های راشا کم شد اما گاتریا نه. روی صندلی نشست، دستانش را بر روی میز به هم گره داد، چشمایش را به نقطه ای قفل کرد و شروع کرد به صحبت کردن، انگار داشت خود را اقرار می کرد:
_ راشا، فرزندم، می خواهَم اعتراف کنم. می خواهَم جلوی تو دست به اعتراف بزنم.
راشا حیرت کرد:
_ چه شده است جناب گاتریا؟
_ اعتراف می کنم مقصر تمام مصائب امروز منم. من و امثال من بودیم که با ندانم کاری دست به انتخاب زدیم، انتخاب بزرگترین مصیبتی که حتی فکر کردن بهش تن مرا می لرزاند. جوانی من از دست رفت، زمان من از دست رفت و تمامش صرف مبارزه ای شد که آخرش به هیچ و پوچ رسید، بدتر اینکه من سالها فکر می کردم برنده شدیم. رها حق دارد، رها حق دارد برای این حجم از ویرانی با سرنوشت خودش بازی کند. هر رنجی که به رها می رسد، هر رنجی که به جوانان و شهروندان ما می رسد، مقصرش ما هستیم. ما بودیم که دستی دستی از چاله به اعماق چاه پریدیم. راشا، فرزندم، من باید از تو و امثال تو عزرخواهی کنم. ما مقصر تمام دردها و مصیبت های امروزیم.
گاتریا سر خود را پایین نگه داشته بود. راشا با محبت زیادی، پشت کمر او را شروع کرد به نوازش. ناگهان درب خانه باز شد و رها داخل پذیرایی آمد.
گاتریا از روی صندلی بلند شد و به صورت رها زل زد. رها بدون اینکه پدر را نگاه کند، به صورت راشا زل زد و راشا سر خود را پایین انداخت. رها فهمید گاتریا از همه چیز خبر دارد. انعکاس او شدید بود:
_ نتونستی جلوی دهنتو بگیری؟
گاتریا گفت:
_ لطفا مراقب صحبت کردنت باش رها.
اما رها توجه نمیکرد:
_ تو دردت یه چیز دیگست راشا.
_ خشم خودت رو کنترل کن رها، بعدا پشیمون میشی. راشا نگران توعه، واسش مهمی.
رها باز هم توجهی نشان نداد و با خشم ادامه داد:
_ ولی یکبار برای همیشه میگم، من عاشق شین هستم و این شهر رو دوست دارم. اما از نخست وزیر و تمام قوانینش بیزارم. من سرنوشت شهر رو عوض می کنم و سپس شین رو بدست میارم.
گاتریا و راشا با شنیدن این حرف حسابی جا خورده بودند. راشا به رها نگاه کرد. چشمهایش از اشک پر شده بودند. رگه هایی از پریشانی و خشم در اندام های افتاده ی صورت او پیدا بودند. با بغض و دشواری گفت:
_ تو عاشق شدی رها؟ باورم نمیشه.
دل راشا شکست.
_ بله و با تمام وجودم برای رسیدن بهش تلاش می کنم.
_ اسمش چی بود؟
از دهان رها پرید:
_ شین.
_ میشه بدونم اون کیه؟
_ چرا می خوای بدونی؟
_ می خوام بدونم به کی باختم.
_ تو نباید به گاتریا چیزی می گفتی.
_ رها، من به کی باختم؟
_ به طرفداری از نخست وزیر، به اینکه منو به گاتریا لو دادی، تو به این موضوع باختی... .
_ شین کیه؟ چرا عاشقش شدی؟
_ به خودم مربوطه راشا، صدبار گفتم تو اموری که به تو مربوط نیست دخالت نکن.
گاتریا داد زد:
_ بس کن دیگه رها.
سکوت مرگباری حاکم شد. راشا سر خود را پایین گرفت و رفتن را شروع کرد. گاتریا با التماسی که در صدایش موج می زد، نجوا کرد:
_ پسرم راشا، لطفا اینطور نرو. لطفا زود تصمیم نگیر.
راشا ایستاد، از روی شانه به گاتریا نگاه کرد و گفت:
_ آقای گاتریا، لطفا اجازه ندید براش اتفاقی بیفته.
گاتریا سر خود را تکان داد:
_ این وظیفه ی منه پسرم.
_ من از شما همیشه به عنوان قهرمان زندگیم یاد میکنم. شما مرد بزرگ و با شرفی هستید. امیدوارم منو بخاطر احساسی که به رها داشتم ببخشید.
_ چیزی برای بخشیدن نیست. قدر خودتو بدون پسرم.
_ ممنونم.
و سپس رو کرد به رها و گفت:
_ امیدوارم خوشبخت بشی رها. من میرم از زندگیت بیرون، راه ما از هم جداست. برای همیشه خدانگهدارت باشه.
راشا رفت. وقتی صدای بستن درب خانه بلند شد، رها به خودش آمد. تاب ماندن نداشت و از حضور گاتریا هم شرم می کرد. با سرعت از پله ها بالا رفت و درب اتاق را پشت خود کوبید. صدای بلند هق هق های او تمام خانه را پر کرده بودند. او هیچوقت اینطور گریه نکرده بود.
گاتریا درباره ی آن شب نوشته بود:
_ اغلب از این امر به شگفت می مانم که درست همان چیزهایی که کابوس زندگی من بودند، درست مواردی که برای رخدادنشان ترس و واهمه داشتم، یکی یکی در زندگی ام عیان شدند. برای برپایی حکومت خدا جنگیدم، ابلیس نصیبمان شد. ژاکلین را برای تمام عمر می خواستم، روزگار در اوج نیاز و تمنا، او را از زندگیم خارج کرد. می خواستم رها یک دختر عادی باشد که سرش در درس و مشق و روزگارش است. می خواستم در فضایی امن و دور از حواشی سیاه جامعه روزگار بگذراند. مواظب بودم روحیه اش صدمه نبیند. دورادور مراقب آدم هایی بودم که با او رفت و آمد می کردند. مراقب بودم چه می خورد و چه می پوشد و کجا می رود و به کجا می رسد، بدون اینکه به آزادی او لطمه ای وارد کنم. اما روزگار با من سر سازگاری نداشت. رها کی بزرگ شد؟ رها کی انتخاب کرد؟ کی به قلب یک پسر صدمه زد؟ کی دستهایش را گره کرد؟ آخ، ای دختر خودسر من، سخت است تو تمام مسیر مرا، دوباره زندگی کنی. من به عنوان یک پدر، چطور می توانم این درد عظیم را دوام بیاورم؟ آه ای گاتریای ساده دل، راست گفتند که زندگی به دنبال باد دویدن است.
این داستان ادامه دارد...