قسمت پنجاه و سوم
از میان ازدحام جمعیت، یکی رفت وسط میدان شهر و از زیر کاپشنی که به تن کرده بود، دسته ای اعلامیه درآورد.
_ آهای مردم. بیاین اینجا و نفری یکی بردارید. زود باشید.
او یک کلاه پشمی و مشکی رنگ، بر روی سر قرار داده بود و ته ریش داشت. موجی از وحشت بر جانش افتاده بود، اما معلوم بود انگیزه اش بیشتر از این حرفاست.
طولی نکشید که جمعیت زیادی دور او جمع شدند. آدمها با عجله، یکی یکی، از دست او اعلامیه های ضد حکومتی را می گرفتند. پیر و جوان دوره اش کرده بودند و با ایماء و اشاره، شجاعت و شهامت او را می ستودند.
گاتریا هم در میان جمعیت حضور داشت. نوجوانی بود با سبیل های کم پشتی که بتازگی پشت لبهایش سبز شده بود. از فشار جمعیتی که خیلی زود دور تا دورش را گرفتند، نمیتوانست تعادل خودش را حفظ کند. عاقبت موفق شد یکی بردارد. نوشته شده بود:
_ ردپای مردان مقدس دیده شده، آنها اینجا هستند. آینده از آن ماست.
گاتریا پرسید:
_ اونا از راه رسیدن؟
صدایش را نشنید. اینبار بلندتر از پیش، او را خطاب قرار داد:
_ گفتم نجات دهنده ها از راه رسیدن؟
_ بله، رسیدن.
_شجاع اند؟
_ بله، و سرتاپا مسلح. دیکتاتور کارش تمامه.
_ کشور آزاد میشه؟
_ بزودی و دست تمام بیگانه ها از کشور بریده میشه. همه چیز مجانی میشه. همه چیز عالی میشه. مردم صاحب همه چیز خواهند شد.
گاتریا ذوق کرد.
_ ما باید چیکار کنیم؟
_ از روی اعلامیه ها بنویس و مثل من، بین مردم پخش کن، همین.
صدای هیاهوی مردان حکومتی شروع شد و جمعیت از شدت ترس شروع کردند به متفرق شدن. آن پسری که اعلامیه در دست داشت، بلافاصله از میدان بیرون آمد. قبل از اینکه از مهلکه دور شود، به گاتریا گفت:
_ فقط یادت باشه، روی دیوارها بنویسی مرگ بر دیکتاتور. به بقیه رفیقات هم بگو همینو بنویسن. روز موعد داره می رسه. روزی که باید از خونه ها خارج بشیم، همین.
ملاقات تاثیر گذاری بود. تا حدی که از آن روز به بعد، گاتریا در خودش شوق شجاعت یافت. چیزی در وجود او بیدار شده بود که وصفی نداشت. باید در تغییر سرنوشت شهر نقش آفرینی می کرد. دقیقا از آن روز به بعد بود که او شروع کرد به رونویسی از روی اعلامیه ها و شبها به محله ها می رفت و خبر موعود بزرگ را به همه اعلام می کرد. روز ها می آمد و می رفت و شهر شاهد پیشرفت زیادی در مبارزات شده بود.
یکی از رادیو های ضد حکومت بنام رادیو بیگانه، وقتی خبری با تیتر زیر پخش کرد:
_ فراخوانی مردان مقدس آغاز شده. آنها در پی سازماندهی تشکیلات خود هستند. دیکتاتور بزودی شکست خواهد خورد.
گاتریا با شنیدن آن، امید تازه ای پیدا کرد و مبارزه را با انگیزه ی بیشتری ادامه داد. او بیش از پیش، به دنبال سخنرانی ها و افکار مردان مقدس رفت. باید می فهمید قرار است آینده را چطور ترسیم کنند. در هر سخنرانی، یک وعده را با تاریخ و مکانی که توسط مردان مقدس گفته شده بود، یادداشت می کرد و آرزو داشت برای تغییر بزرگ همه شان اتفاق بیفتند.
_ اولین چیزی که برای انسان هست آزادی بیان است.
و حالا گاتریا می توانست آزادی را بهتر تجسم کند:
_ چه خوب است اگر انسان آزاد باشد و سبک زندگی خودش را انتخاب کند. حکومت مردان مقدس ضامن آزادی بشر خواهد بود، مخصوصا آزادی بیان.
در یکی از همین روزهایی که گاتریا اعلامیه پخش میکرد و بشارت آزادی و زندگی خوب می داد، دختری از او اعلامیه گرفت. دختر از او درباره ی مردان مقدس سوال کرد. گاتریا تمام نکات سخنرانی هایی که شنیده بود و اعلامیه هایی که خوانده بود را در دفتر خاطراتش نوشته بود. او همه ی آنچه می دانست را با آب و تاب برای او شروع کرد به توضیح دادن:
_ ما همیشه در سراسر زندگی، در اختناق بسر می بردیم، در طول تاریخ در اختناق بسر می بردیم. نه برگه های خبری درستی داشتیم، نه رادیوی صحیح داشتیم، نه تلویزیون بدون سانسور داشتیم، نه حتی نمایندگان خدا میتوانستند آزادانه حرف بزنند، نه جماعت میتوانست آزادانه کار خودش را ادامه دهد، نه هیچ یک از اقشار مردم آزاد بودند. اما حکومت مردان مقدس که تشکیل شود، بر حقوق بشریت و ملاحظه پیش می رود. خودم شنیدم که می گفتند آزادی و تساوی در حکومت مردان مقدس وجود دارد. خودم شنیدم که گفتند جامعه ی آینده ما، اجتماع آزادی خواهد بود. با حکومت مردان مقدس، سرنوشت هر شهروند به دست خودش خواهد بود. حتی آزادی در بیانیه هایی که پروردگار در طول دوران بشریت منتشر کرده، همه شان با هر سبک و سیاقی که دارند در سایه حکومت مردان مقدس متجلی می شوند. آنها اعلام کردند تمام سیر و سلوک های مذهبی زیباست و از همه شان جانبداری می کنند. با طرفداران آنها خوشرفتاری می کنند. برگه های خبری در نشر حقایق و واقعیات جامعه آزاد خواهند بود. مردان مقدس، اساس کار خود را بر جلوگیری از هر نوع سانسوری خواهند گذاشت. تمامی زن ها و دختران آزادند، حقوق آنان مثل حقوق مردان و پسرها مساوی خواهند بود. آنان در انتخاب، فعالیت و سرنوشت و پوشش، آزاد خواهند بود. در انتها، ما کشوری برای ثبات صلح در جهان خواهیم بود. حکومت مردان مقدس، یک حکومت مبتنی بر عدالت است که با همه ی مظاهرِ تمدن ها و تاریخ ها مشکلی ندارد و سرمایه های داخلی را صرف گسترش و آبادی های داخلی میکند. مردان مقدس شغل حکومتی نخواهند داشت. فقط وقت خود را صرف نجات می کنند. برای همه ی زحمتکشان خانه های بزرگ و جادار ساخته خواهد شد. حتی قرار است در همه چیز محتاج و نیازمند سرزمین های آزاد نباشیم. نمایشها و تئاترها، همه شان احترام دارند و از مظاهر تمدن هستند که باید در خدمت این مردم باشند تا همه ی آدمها در شادی، آرامش و انسان دوستی زندگی خود را بسازند و تنوع فرهنگی ایجاد کنند. همه با هم در صلح و صفا زندگی خواهند کرد.
ژاکلین با این خطابه منقلب شده بود. از آن روز به بعد، در مبارزه با گاتریا هم گام شد و هر دو با هم در مبارزه علیه حکومت وقت، همدیگر را همراهی کردند. چه شبها که دو تایی دیوار نویسی انجام میدادند. اعلامیه می نوشتند و پخش می کردند. شبها شعار می دادند و به طرف مامورین حکومت وقت، سنگ پرتاب می کردند. تا جایی کار پیش رفته بود که آنها عاشق و معشوق همدیگر شدند و با هم ازدواج کردند و رفتند به ماه عسل تا بعد از بازگشت، دوباره مبارزه را از سر بگیرند.
۵۴
آنها برای ظهر بلیط داشتند و هر طور شده بود به ایستگاه رسیدند. نزدیک بود قطار بدون آنها شروع به حرکت کند که با میانجی گری دربان قطار، عاقبت سوار شدند. به هنگام غروب بود که آرامش حاکم توسط صدایی شکسته شد:
_ قطار را نگه دارید... قطار را نگه دارید ... .
و بعد، قطار با صدای سوت بلندی متوقف شد. گاتریا از شیشه ی بخار زده ی قطار به بیرون نگاه کرد. خبری نبود. دست ژاکلین را گرفت و هر دو با نگرانی، عین دیگر مسافران از واگن خارج شدند. دستان گاتریا در جیب بود و ژاکلین با دست چپ، بازوی راست همسر را بغل گرفته بود.
آنها به جمعیتی پیوستند که در کنار لکوموتیو ایستاده بودند. ریزش سنگ های کوه، دلیل مسدود شدن ریل قطار بود و همه این را به یکدیگر می گفتند. مسافرین زمزمه می کردند چند ساعتی تا باز شدن راه قطار لازم است. گاتریا رو به همسرش گفت:
_ مطمئنم ریزش سنگها طبیعی نیست.
_ کار سربازان دیکتاتوره؟
_ همه ی خراب کاری های این شهر کار خودشونه.
_ پس مردان مقدس کی موفق میشن؟
_ خدا همراه و هم دل آنهاست. چیزی تا سقوط نمونده.
_ بیا برگردیم داخل قطار.
پیش از آن به عکاس قطار گفتند جعبه ی عکس برداری خودش را بیاورد و از آن دو عکس یادگاری بگیرد.
پرستار پرسید:
_ اگر اشتباه نکنم، همان عکسی بود که آن روز در کتابخانه ی پدرت گاتریا دیدی.
_ دقیقا. و حالا می فهمم چرا گاتریا کتاب ها را از دست من گرفت و همه شان را در حیات پشتی خانه سوزاند؛ و من دلیل رفتارهای او را هیچوقت درک نکرده بودم و فکر می کردم او مرا نادیده گرفته و در پی انکار من است. حالا دلیل خیلی از رفتارهای او را می فهمم که چرا مخالف مسیری بود که من در پیش گرفته بودم.
_ این یک قدمبزرگ بوده که برداشتی. همینکه دیگر نمی گویی کار آن روز گاتریا درست بوده یا غلط، فقط می گویی، درک می کنی چرا چنین رفتارهایی از او بروز می داده.
_ بله.
_ ادراک بخش دیگری از درمان است.
_ درسته پرستار.
_ بعد چه شده بود؟
_ گویا بعد هر دو به قطار برمی گردند و با نوشیدن قهوه و مرور سخنرانی های بعدی، تا براه افتادن قطار زمانشان را پر می کنند. این در حالی بود که وقتی قطار مجددا شروع به حرکت کرد، خدمه ی قطار از گم شدن چند تن از مسافران حرف می زدند. حتی در برگه های خبری همان روز، این موضوع بازتاب گسترده ای در شهر پیدا کرده بود.
بانوی پیر آب دهانش را قورت داد و ادامه داد:
_ دیگر، تمام مردم شهر مطمئن شده بودند دیکتاتور به جان مردم افتاده و دارد بخاطر بیداری شون انتقام می گیرد.
بانوی پیر با عجله لیوان را برداشت و آب را سر کشید.
_ آرام باش، اینقدر عجله نکن. اینجا نشستیم که بودن رو احساس کنیم.
صدای او توانست بانوی پیر را به آرامش بازگرداند.
_ چرا همش عجله دارم؟
_ رئیس گفته بود به چرایِ آن زیاد فکر نکن. فقط کافیه سعی کنی تند تند غذا نخوری. تند تند نفس نکشی. تند تند حرکت نکنی. باید تمرین کنی و جلوی حرکات مکانیکی خودت را بگیری. این به تو کمک می کنه عمیق تر به ژرفا دست پیدا کنیم.
بانوی پیر آرام گرفت. پرستار خواهش کرد به آسمان توجه کند:
_ و حالا باید از دریاچه ی آرام و عمیق اینجا لذت ببریم.
خورشید داشت روی دریاچه غروب می کرد. نسیم لابه لای موهای آنها می وزید. ابرها با سرعت حرکت می کردند. طبیعت زیبا بود.
_ حالا به صدای جریان آب گوش کن.
بانوی پیر گوش می کرد و خونسرد بود.
_ حالا بگو چه احساسی داری؟
_ از بابت داستان زندگیم شرمنده ام.
_ قرار نیست شکست یا بُردی در کار باشه. داستان اتفاق افتاده و تو ناظر تمام چیزهایی بودی که رخ دادند. فقط داستان رو در کمال همین خونسردی ادامه بده تا دلایل رخدادهارو درک کنی.
بانوی پیر گفت:
_ تو بهم گفتی داستان رو بگو که درد تا ابد ادامه پیدا نکنه.
_ بله، یادم هست.
_ چطوری ممکنه؟ تمام وجود من پر از درد شده.
آب جوشیده بود. پرستار چای را دم کرد و داخل قوری، مقداری زعفران ریخت و روی آتشی که با مقداری چوب خشک، درست کرده بودند قرار داد. در همان حین گفت:
_ خودت رو مجبور کردی که وجودت رو تماشا کنی و رنجش هات رو ببینی و دلایل اتفاقات رو بفهمی. تو از روز اول خیلی بهتر شدی. حتی الان که داری با من صحبت می کنی، صدات باز شده و چهره ی تو جوانتر. اگر ناراحت نمیشی، باید اعتراف کنم روز اول یک موجود پیر و خسته و زار بودی.
_ متشکرم. راستی، داستان من بدرد کسی هم می خوره؟
بانوی پیر پرسیده بود.
_ معمولا شنیدن داستان ها چیزی رو تغییر نمی دن. اما زمینه ای میشن برای عدم فراموشی.
_ فراموشی؟
_بله و فراموشی باعث میشه تاریخ دوباره تکرار بشه.
_ پس بخاطر همین بوده که در یادداشت های آقای گاتریا، از روزگار جوانی و مبارزاتش نوشته شده بود.
_ بله، او یکبار همین مسیر را تا انتها رفته.
_ بله، و همینقدر کافیه که بدونی مشکل تو نبودی، مسئله سر تجارب خودش بوده، او حقیقت را انکار نمیکرده، او رها رو انکار نمی کرده. او یکبار راه رو رفته و انتظار چنین نتایج اسف باری رو بعد از آن همه تلاش نداشته، پس عقلانی بوده که در برابر رها موضع بگیره و نخواد دو مرتبه همون راه و روش رو، دخترش تکرار کنه.
این داستان ادامه دارد...