مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
خواندن ۱۰ دقیقه·۲ ماه پیش

داستانِ پرستار


قسمت پنجاه و پنجم

راشا یادآوری کرد:

_ همیشه در حضور پدرم با احتیاط و نگرانی رفتار کردم، مراقب بودم به او بی احترامی نشه. هنوز هم پاهامو جلوش دراز نمی کنم.

یکی از بزرگتر ها اشاره ی او را ادامه داد:

_ بله، اما الان اوضاع فرق کرده، حتی جلوی بزرگتر ها، نسل جدید سیگار هم می کشه؛ چه برسه به دراز کردن پاها. مثل نسل ما دیگه تکرار نمیشه‌.

چند نفر از شنونده ها این موضوع را تصدیق کردند.

_ سیگار که خوبه. کارای دیگم می کنن.

یکی دیگه گفته بود.

مادر راشا ادامه ی بحث را گرفته بود:

_ من حتی نمیتونم بدون احساس گناه استراحت کنم. اما نسل جدید، مخصوصا دخترها، حسابی تنبل و بی بندوبار شدن. من که هیچ دوست ندارم برای راشا از این جدیدا بگیرم.

اینبار راشا ترجیح داد سکوت کند و دنباله ی آن حرف را نگیرد. هیچ دوست نداشت صحبت ها به این سمت کشیده شود اما تجربه نشان داده بود یک واقعیت اجتناب ناپذیر در قشر جامعه حاکم شده است.

_ تو فکر رفتی بابا، چیزی شده؟

راشا به خودش آمد.

_ نه، طوری نیست، یه کم هوای تازه می خوام.

_ بابا پاشو پنجره رو باز کن.

راشا در مورد آن روز نوشته بود:

_ آن روز پنجره را باز کرده بودم و عمیقا نفس میکشیدم اما آرام نمیشدم. نگاه سنگین دیگران را حس می کردم که مرا می پاییدند. انگار که تک به تک شان از راز من با خبر بودند و مرا قضاوت می کردند. البته، نیک می دانم هیچکدامشان بد طینت نبودند. مشکل خودِ خودم بودم. من به طرز عجیبی گم شده بودم و به جوجه اردک زشتی شبیه بودم که اردک ها او را نمی پذیرفتند. وقتی فهمیدم همیشه یک قو بوده ام، رفتم به طرف آن پرنده های آزاد و رها به این امید که آسمان را با آنها سفر کنم. ای دریغ که زندگی اردکی در من نشسته بود و آنها با من پرواز را ترجیح نمی دادند.

_ راشا، بهتر شدی؟

راشا به خودش آمد.

_ بهترم.

_ دیگه وقتشه.

راشا با تعجب پرسید:

_ وقت چی؟

یکی دیگر از آشنایان گفت:

_ شیرینی بخوریم.

راشا خجالت کشید و سر را پایین انداخت. آمد طرف مبل که بنشیند و خودش را با پیش دستی میوه سرگرم کند.

_ خدا بخواد دختری برات گیر میاریم کدبانو، خانه دار، محفوظ به حیا، در خور مردانگی تو و ... .

راشا نوشت:

_ آنها همیشه خیر و صلاح من را می خواستند، اما من که به دنبال خیر و صلاح خودم نبودم. من آرزوی داشتن دختری را در سر داشتم که از یک دنیای دیگر بود. زیبایی اش، زبان درازش، دیدگاهش و باورهایش، علایقش، ارتباطاتش و تمام او، از جنس دنیایی نبود که تابحال میشناختم.

_ کی بهتر از راشا. اراده بکنه ده تا دختر براش غش می کنن.

مادر راشا ادامه داد:

_ همین الان هم خیلی ها برای دختراشون بهم گفتن. من منتظر چراغ سبز راشا هستم. هر وقت اعلام آمادگی کرد آرزو دارم لباس دامادیشو ببینم.

راشا اینبار هم سر خود را بالا نیاورد و سکوت کرد.

_ واقعا خوش به سعادت شما.

گوینده، پدر راشا را خطاب قرار داده بود.

_ برای تربیت چنین پسری. واقعا پسری با وقار، مودب و مثبت و با خدایی هست، توی این دوره زمونه که یا معتاد هستن یا دنبال کارای ناجور، ایشون الگوی فامیل شدن.

تقریبا تمام بزرگتر هایی که آنجا بودن، این موضوع را تصدیق می کردند.

راشا همانطور که سر خود را پایین گرفته بود، زمزمه کرد:

_ ولی من برای او کافی نبودم، کامل نبودم. من برای او مناسب نبودم، الگو نبودم. اگر غرورم اجازه می داد، به رها می گفتم لطفا دوستم داشته باش. زندگی با تو راحت تر بود.

و با یک بغض فرو خورده که فقط خودش حس می کرد، رفت سمت آشپزخانه، مادر صدایش زده بود.

و آنروز به طرز عجیبی وقتی راشا جلوی پدر، سینی چای را نگه داشت، آن مرد، آرام و بدون مقدمه، در گوش راشا نجوا کرد:

_ پسرم، همه چیز را به زمان بسپار، دنیا سرشار از تجارب تازه و اتفاقات عجیبه.

و راشا با حیرت چشمهای پدر را نگاه کرد، یک احساس همدردی و همدلی میانشان شکل گرفته بود. با این که هر دو خیلی کوتاه و در سکوت یکدیگر را نگاه کرده بودند، دنیا دنیا حرف میان هر دوشان رد و بدل شده بود.

۵۶

اشک از چشمهای راشا سرازیر شده بود. از دور ایستاده بود و داشت با دلتنگی به رها نگاه می کرد. رها که تنهای تنها، در میان ازدحام مشتری های جور واجور کافه، با تمام وجودش مشغول کار شده بود. طفل معصوم، خم به ابرو نیاورده بود. اجازه نداده بود کافه لنگ بزند. برعکس، مشتری ها بیشتر از قبل شده بودند. پیش بند مشکی بسته بود و داشت خودش به تنهایی ظرف می شست. خودش به تنهایی پذیرایی می کرد و میزها را جمع آوری و نظافت می کرد.

قلب راشا با دیدن این صحنه ها، تیر میکشید. دوست داشت اوضاع مثل سابق می شد. حداقل می توانست از نزدیک با او صحبت کند، چشمهایش را نگاه کند و با شوق به حرفهای او گوش سپارد، مهم تر اینکه، بار امورات کافه را از دوش رها بردارد.

_ شما این دختر را میشناسید؟

راشا هل کرد و دور و برش را نگاه کرد.

_ متوجه نشدم؟

_ گفتم او را میشناسید؟

راشا غیرتی شد و با اقتدار بلند شد و جلوی آن دو نفر ایستاد.

_ این موضوع به شماها ربطی نداره.

راشا آماده ی نزاع بود. اما از آن دو نفر، یکیشان سعی میکرد اوضاع را آرام کند.

_ ببین راشا، ما تو رو میشناسیم.

_ اینجا چه خبره؟

_ ببین مرد، ما تورو بخوبی میشناسیم. تو از مایی و حسابت از این جماعت جداست. بخاطر تو بوده که تا الان هم، اقدامی جدی صورت نگرفته.

_ اقدام جدی؟

_ با خودش صحبت کردیم، بی فایده هست و سرش باد داره.

راشا کم کم داشت متوجه ماجرا می شد.

_ ما هشدار آخر رو از طریق تو براش میفرستیم. بهش بگو در وعده ی بزرگ شرکت نکنه، همین، ما هم فراموش می کنیم تا حالا هر کاری کرده.

نفر دیگر تهدید کرد:

_ سعی کن موفق بشی؛ وگرنه بی رها میشی‌.

راشا یخ کرد و با اضطراب به رفتن آن دو نفر نگاه کرد. راشا با عجله از خیابان رد شد. بلافاصله وارد کافه شد و رفت داخل آشپزخانه، دنبال رها.

_ رها.

رها تا دید راشا آمده، از سر ذوق فریاد زد:

_ راشا.

و دست از کار کشید. بلافاصله دوید به طرف راشا و او را بغل کرد. جهان برای لحظاتی چند از حرکت ایستاده بود. راشا نوشته بود:

_ وقتی مرا به آغوش کشید تمام تعهداتم را فراموش کردم. هر چه قول به خودم داده بودم با تن نحیف اش به باد فراموشی سپرده شدند. از خود بیخود شده بودم و مغذم دیگر کار نمی کرد. دلم می خواست در گوش او نجوا کنم دیگر جدا نشو، آغوش ابدی من باش، زندگی با تو تمام چیزی است که نیاز دارم.

_ کجا بودی راشا؟ با من قهر کردی؟

_ من فقط تو رو آزاد گذاشته بودم.

_ چی شد که برگشتی؟

راشا ناگهان حجم زیادی از نگرانی و اندوه را در سینه اش حس کرد.

_ اونا برات یه پیغام دارن.

هر دو از آغوش یکدیگر خارج شدند. رها پرسید:

_ کیا؟

و راشا بلافاصله رفت سر اصل مطلب:

_ سربازان مخفی نخست وزیر.

_ آها، دیدمشون.

و راشا از این حجم آرامش حیرت کرد.

_ اونا گفتن اگر بری، دیگه برنمی گردی.

_ می دونم راشا، ولی تصمیمی هست که گرفتم. باید تمومش کنیم.

و رفت نشست روی چهارپایه و با اندوهی عمیق شروع کرد به بازی کردن با دستانش و سر را پایین انداخت.

_ دیگه راه برگشت ندارم راشا.

صدای یکی از مشتری ها در آمد:

_ ببخشید، میشه قهوه رو عوض کنید؟ سرد شده.

راشا آمد که واکنش تندی نشان دهد، رها او را از این کار متوقف کرد:

_ نباید خشم خودمونو سر مردم خالی کنیم. زندگیمون با اینا می چرخه.

و راشا در سکوت خود فرو رفت. روی کف آشپزخانه نشست و به کانتر تکیه داد.

رها در کمال ادب و سخاوت به مشتری رسیدگی کرد و برگشت به بحث:

_ فکر کنم همون دو تا بودن. میشه بگی چه شکلی بودن؟

و راشا مشخصات آنها را به رها داد. رها تاکید کرد که بله، آن دو نفر همانی بودند که قبلا هم دیده است.

_ حالا چی میشه رها؟

_ هیچی، نخست وزیر سقوط می کنه و اوضاع درست میشه، ولی اگه بترسیم، اگه جا بزنیم، همیشه باید در سکوت و اختناق زندگی کنیم.

_ و اگر نکرد چه؟

_ هیچی، این آخرین دیدار ما خواهد بود.

قلب رها داشت از سینه خارج میشد.

_ رها تو عوض شدی.

_ بیدار شدم.

_ من بدبخت چیکار کنم؟

_ زندگی کن. همین. قبلش چیکار می کردی، همونو ادامه بده.

_ رها من بدون تو می میرم.

_ همه مون یه روز می میریم راشا. راهیه که انتخاب کردم و دوست ندارم منصرف بشم.

_ چرا اینقدر سخت شدی رها؟ چرا دست برنمی داری؟

_ راشا، تا وقتی که یک دختر نباشی، تا وقتی که لحظات زیسته ی یک دختر رو در این جامعه تجربه نکرده باشی، هیچ وقت نمی فهمی از چی دارم حرف می زنم. از بالاترین سطوح تا بخش های کوچک جامعه از جمله خانواده ها سلیقه ها نفوذ کرده. مثلا همین خود تو، خانوادت در مورد من چی فکر می کنن؟ تو جیگر داری جلوی خانوادت وایستی بگی می خوای با من ازدواج کنی؟ از نظر اونا من یک هیولا نیستم آیا؟

راشا سردرد گرفت.

_ این داستان داره ترسناک میشه رها، اگر التماست کنم، دست برمی داری؟

_ راشا، تو همین الان هم داری با التماس با من حرف می زنی.

_ رها، بگو کی مسئولیت تغییر رو بر روی دوشت قرار داده؟

_ چطور؟

راشا از روی زمین بلند شد.

_ هیچ فکر کردی چه بلایی سرت میاد؟ چه بلایی سر عزیزانت میاد؟

_ این یک موفقیت هست که امثال تو دست کم بدونن اونا چه ویژگی هایی دارن.

راشا نمی خواست اینبار سکوت کند:

_ هیچ فکر کردی من بیچاره میشم؟ هیچ فکر کردی پدر مادرم آرزو دارن منو تو لباس دامادی ببینن و من بدون تو آرزوی اون دو تارو هم پر پر می کنم؟ رها تو فقط خودت که نیستی، آرزوی کلی آدم به تو گره خورده، اصلا، اصلا همین گاتریا، اون کی رو داره تو دنیا؟ ها؟ فقط دلش به تو خوشه.

اما اینجا دیگر نمی توانست بغض خودش را نگه دارد:

_ همه رو بیچاره می کنی رها. همه رو.

رها حرف نمی زد. دوباره نشست روی چهار پایه ای بلند که قرار داده شده بود پشت کانتر. راشا ادامه داد:

_ من به درک. تو وقتی گاتریا داره ازت حرف می زنه، ندیدیش. خودشو هزار تیکه می کنه وقتی تو سُرفه می کنی، یا سر درد داری یا ناراحتی یا قهر داری. یه کم بیشتر فکر کن، همین، الان جواب نده، فقط بیشتر فکر کن، باشه؟

_ راشا، بیا با هم دو تا قهوه بخوریم، خیلی وقته باهات سر یک میز نشستم.

رها مقداری قهوه داخل آسیاب ریخت و مراحل درست کردن قهوه را با آرامش و متانت عجیبی آغاز کرد، هم زمان شعری زمزمه می کرد که راشا تا چند وقت، صدای او را در خوابهایش می شنید. بهتر بود نوشته می شد، اشعاری با صدای رها شنیده بود که تا چند وقت، کابوس های شبانه ی او را تشکیل داده بودند:

دیر است گالیا
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامه رهایی لبها و دست هاست
عصیان زندگی است
در روی من مخند
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد
بر من حرام باد از این پس شراب و عشق
بر من حرام باد تپش‌های قلب شاد
یاران من به بند
در دخمه‌ های تیره و نمناک باغِشاه
در عُزلت تب آور تبعیدگاه خارک
در هر کنار گوشهٔ این دوزخ سیاه
زود است گاليا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه
زود است گالیا
...

۵۷

پرستار پرسید:

_ راشا نا امید شد؟

بانوی پیر گفت:

_ نه، او پسر سر سختی بود که تا آخرین توان خودش مبارزه میکرد. خدا می دونه چه دردی رو داشته متحمل میشده. خدا می دونه چه کابوس هایی که پیدا کرده.

_ چیکار کرد؟

_ رفت سر وقت گاتریا. همه چیزو بهش گفت.

_ واقعا؟

_ بله، قصد داشت با گاتریا جلوی اتفاقات رو بگیرن.

_ انعکاس گاتریا چی می تونه باشه؟

_ داستانش مفصله، فقط یه مشکلی دارم.

_ چه مشکلی بانوی من؟

_ رسیدم به بخشی از داستان که روایتش حالمو بدتر از همیشه میکنه.

_ باید ادامه بدی، تعریفش از وقوعش که بدتر نیست.

این داستان ادامه دارد...

ای کاش تنها صدای خنده های بشر را شنیده بودم، بشری بدون جنگ، فقر، بیماری و تنهایی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید