قسمت سی و پنجم
داستان سگ ولگرد داشت تمام میشد، اما تازه اشک های رها شروع شده بود. داستان پات، سگی که در زندگی اش، گرسنگی، سرگردانی، خشم، تنهایی و نفرت را هرگز تجربه نکرده بود، تا اینکه یک روز صاحبش گم شد و پات، همه ی آن احساسات را در شهر تجربه کرد. داستان به جایی رسید که یک نفر گذرا، او را نوازش داد و دومرتبه راه خودش را کشید و رفت:
_ یکمرتبه اتومبیل میان گرد و غبار براه افتاد، پات هم بیدرنگ، دنبال اتومبیل شروع بدویدن کرد. نه، او ایندفعه دیگر نمی خواست این مرد را از دست بدهد. له له می زد و با وجود دردی که در بدنش حس میکرد با تمام قوا، دنبال اتومبیل شلنگ برمی داشت و بسرعت میدوید. اتومبیل از آبادی دور شد و از میان صحرا میگذشت، پات دو سه بار به اتومبیل رسید، ولی باز عقب افتاد. تمام قوای خودش را جمع کرده بود و جست و خیزهایی از روی ناامیدی برمی داشت. اما اتومبیل از او تندتر میرفت. او اشتباه کرده بود، علاوه بر اینکه به دوِ اتومبیل نمی رسید، ناتوان و شکسته هم شده بود. دلش ضعف میرفت. یکمرتبه حس کرد که اعضایش از اراده ی او خارج شده و قادر به کمترین حرکتی نیست. تمام کوشش او بیهوده بود. اصلا نمی دانست چرا دویده، نمی دانست به کجا میرود، نه راه پس داشت و نه راه پیش. له له می زد، زبان از دهنش بیرون آمده بود. جلوی چشمهایش تاریک شده بود. با سر خمیده، بزحمت خودش را از کنار جاده، کشید و رفت در یک جوی کنار کشتزار، شکمش را روی ماسه ی داغ و نمناک گذاشت و با میل غریزی خودش که هیچوقت گول نمی خورد، حس کرد که دیگر از اینجا نمی تواند تکان بخورد. سرش گیج می رفت، افکار و احساساتش محو و تیره شده بود، درد شدیدی در شکمش حس میکرد و در چشمهایش روشنائی ناخوشی می درخشید. در میان تشنج و پیچ و تاب، دستها و پاهایش کم کم بی حس شد، عرق سردی تمام تنش را فرا گرفت... .
و عاقبت سه کلاغ برای درآوردن دو چشم میشی پات که بی جان شده بود، آمدند و داستان به انتها رسید. چرا چنین سرنوشت دردناکی بر روی زمین تجربه شده بود؟
رها کتاب را بست و بر روی تخت خوابش دمر شد:
_ ولی من تمام سگ های جهان را دوست خواهم داشت.
بسته ی سیگارش را پیدا کرد. از خانه در آمد و یک نخ روشن کرد. آثار برف هنوز در کوچه خیابان مانده بود. باید حواسش را جمع می کرد یک وقت زمین نخورد. دستانش را باز گذاشت و شروع کرد به قدم زدن، وسط خیابان راه می رفت. هیچکس جز او در خیابان نبود، او شب را به تنهایی بغل گرفته بود.
ناگهان صدایی درآمد. از خیابان فرعی، یک سگ آمد بیرون و درست وسط تقاطع خیابان ایستاد و بدون هیچ تکان اضافه ای به رها خیره ماند.
_ آخی، سگ خشکل. پات قشنگ.
رها به طرف آن سگ رفت. از دور، قربان صدقه اش می رفت و برای اینکه سگ را نوازش کند، بی قرار شده بود.
سگ، نوک گوشهایش را تا انتهای سر خود، به عقب کشیده بود. دم خود را چرخانده و به تن خود نزدیک کرده بود. رها خوب که نزدیک شد، سگ، سفیدی چشمهایش را به رها نشان داد.
_ پات قشنگ، فقط می خوام نازت کنم. گرسنه شدی؟ بیا دنبالم تا خونه، برات غذا بیارم. اصلا صاحبت میشم و ازت نگهداری می کنم.
سگ شروع کرد به خرناس کشیدن. رها دلهره گرفت و بی آنکه پشت خود را به سگ برگرداند، یک قدم به عقب برداشت. این واکنش او کاملا غیر ارادی بود. اما سگ دو قدم پیش آمد، بو کشید و ناگهان شروع کرد به سروصدا کردن. رها با نخستین حالت های تهاجمی سگ دچار پنیک شد.
شروع کرد به دویدن و این تعقیب و گریز دوام چندانی نداشت. به لطف برف، او لیز خورد و افتاد بر روی زمین و بدنش خیس شد.
سگ از راه رسید و کاپشن او را گرفت و پوزه را به طرف چپ و راست حرکت داد. رها جیغ می کشید و با دستانش به سگ ضربه میزد. بی فایده بود. انگار که داشت آب در هاون می کوبید. سگ کاپشن را پاره کرد و اینبار به پای او حمله ور شد.
رها پایش را کشید و پابند او به دندان سگ گیر کرد. پابند از پای رها جدا شد و زمین افتاد.
رها از شدت خشم جیغ میکشید ولی سگ دست بردار نبود. دوباره به پای رها حمله کرد و اینبار توانست بگیرد. با اینکه شلوار جین رها، ضخیم و سخت بود، اما در محل گازگرفتگی، درد بدی آغاز شد و خون بیرون زد.
سگ پر از خشم و نفرت بود و با بی رحمی کامل رفتار می کرد. این سگ، با پات داستان فرق داشت. بزرگ، سیاه و کشیده بود. در کمال صلابت، شجاعت، هیبت و خشم بی مانند بود. با جهان سر سازگاری نداشت و رفتارش نشان می داد صلحی در کار نخواهد بود. سگ ترحم نمی فهمید. سگ اهل نوازش نبود. او برای دریدن آمده بود.
رها حس کرد سگ دارد بخشی از گوشت پای او را از جا درمی آورد. بدنش بی حس و فلج شد. انگار نفسهای او از شدت ترس به شماره افتاده بود. آرزو میکرد ای کاش قوی بود و گردن این سگ را می شکست. مگر دقایقی پیش نگفته بود تمام سگ های جهان را دوست دارد؟
یک چوب بزرگ و سخت، درست وسط فرق سر آن سگ وحشی نشست و جوش و خروش او را تبدیل به ناله های کشیده کرد. سگ کمی از رها دور شد و دیگر حمله نکرد. کسی که ضربه را زده بود، یک جاروی بلند با دسته ی چوبی ضخیم را دوباره به سگ نشان داد و داد و فریاد راه انداخت.
سگ فرار را به قرار ترجیح داد و آن دو را تنها گذاشت.
رها باور نمی کرد از شر آن سگ نجات پیدا کرده است. مرد گفت:
_ دخترم، فکر کنم هاری داشت.
رها یخ کرد.
_ هاری؟
_ بله، و اگر همین الان با آب سرد جایش را نشوری و فردا واکسن نزنی، عمر چندانی نخواهی کرد.
رها زد زیر گریه. هاری وقتی به جان آدم می افتاد، اول که خودش را نشان نمی داد، وقتی فرد می فهمید که دیگر دیر میشد. اضطراب عمیق، رفتارهای خشونتآمیز، توهم، اندوه و افسردگی، ترس از آب و سایه، مشکل در صحبت کردن و تمرکز، ناتوانی عضلات فک، مشکلات تنفسی و در نهایت ایست قلبی از نتایج هاری بود.
_ سگ عوضی. من فقط خواستم نازش کنم.
_ از دست شما جوانها. چی تو سرتون میگذره. اون سگ آخه ناز کردن داشت؟
مردی بود تقریبا هم سن و سال گاتریا که در سرما و گرما، برف و بوران و آفتاب و طوفان، و تقریبا تمام سال، در حال نظافت کوچه و خیابان ها بود.
_ حالا دیگه پاشو از روی زمین و بیش از این گریه نکن؛ و اجازه بده تا خونتون همراهیتون کنم. شانس آوردین که اینجا بودم.
رها هق هق می کرد و می لرزید.
مرد پابند متلاشی شده را از روی زمین برداشت و به دست رها داد:
_ فکر کنم این دیگه درست نشه.
رها هر طور شده بود از روی زمین بلند شد و نفسی عمیق کشید.
_ آقای گاتریا رو میشناسم. او اینقدر خوبی کرده که، امشب خدا هوای دخترشو نگه داشت.
رها ترجیح داد سکوت کند، الان مسائل مهم تری در پیش بود، بیماری هاری و دردی که امانش را بریده بود. اما اگر دوباره زمان به عقب برمی گشت، دلش می خواست در آن لحظه سوال کند از چه زمانی، اعمال پدر، رابطه ی مستقیمی با روزگار فرزند دارد؟ حمله ی خود سگ چطور؟ آن هم پاسخ اعمال بد گاتریا بوده است؟ و سوال بعدی اینکه، چرا در آن دوران، آنها باور داشتند که تقاصِ خوب و بد کارهای پدر را فرزندان می دهند؟
۳۶
آمده بودند برای عیادت. همان مردی که آن شب سگ را دور کرده بود. می گفتند شانس آورده که سگ هنوز زنده است، زیرا این موضوع ثابت می کند هاری نداشته و داستان ختم بخیر شده.
البته رها اینطور فکر نمی کرد. جای دندان های سگ روی ران راست مانده بود. زخم را بعد از شست و شو باز گذاشته بودند کمی خودش را بگیرد و حالا رویش را بسته بودند. محل گزش کبود شده بود و درد کوفتگی به همراه داشت. رها کم کابوس می دید، از آن شب، ترس از حمله های ناگهانی سگ های خیابانی هم اضافه شده بود. تا مدت ها بعد، هر بار سگ در کوچه خیابان می دید، چهار ستون بدنش می لرزید و راه خودش را کج می کرد و از طرف دیگر می رفت.
همسر آن مرد گفت:
_ دخترم خیلی باید مراقب باشین.
رها سر تکان داد.
_ خدا نگذره از این شهر گردانها. این از اوضاع کوچه خیابانها، پر از سگ ولگرد و خطرناک شده.
رها تا آمد چند فحش نثار نخست وزیر کند، از آشپزخانه گاتریا علامت داد:
_ اینکارو نکن.
رها حرفش را عوض کرد:
_ بله، دقیقا، اینبار باید انتخاب بهتری کنیم و شهرگردان مناسبی رو انتخاب کنیم. کسی که به اوضاع خیابان ها و موضوع ترافیک و مسائل شهری رسیدگی کنه.
مرد ادامه ی حرف خود را گرفت:
_ صبح تا شب کار می کنم که خیابان ها تمیز باشند. نه صبح دارم نه شب. نه تفریح دارم نه استراحت. آخرش هم دستمزد ماه، هفته ی اول تمام می شود. گرانی بیداد می کند. خدا لعنت کند شهر گردان را.
زن خطاب به مرد گفت:
_ خدا بزرگه مرد، شکر گذار باش.
حوصله ی رها داشت سر می رفت. اما مرد به داد او رسیده بود و نباید ناسپاسی می کرد.
_ بله، بله، راستی. خواستم دو مرتبه از شما تشکر کنم بابت کمکتون.
مرد گفت:
_ خواهش می کنم، وظیفه ی انسانی من بود.
گاتریا با سینی چای و شیرینی از آشپزخانه بیرون آمد و پذیرایی شروع شد. رها متوجه شده بود زن دارد زیرچشمی نگاهش می کند اما احساس بدی القا نمی کرد.
از رها پرسید:
_ راستی، دخترم، شما مجرد هستید؟
رها اجازه نداد گاتریا پاسخ دهد:
_ نه، من نامزد دارم و بزودی ازدواج می کنم.
مرد گفت:
_ البته پابند شما را سگ خراب کرد. به نامزدت بگو دوباره بخره.
رها سر تکان داد. گاتریا نکته را گرفته بود و لبخند میزد.
_ خدا بهتون یه بچه ی تپل مپل و سالم بده.
رها تشکر کرد، قصد نداشت صحبت را ادامه دهد. مرد گفت:
_ ولی برای این جوان ها سخت تر هم میشه. طفلکی ها چطوری می خوان زندگیشونو شروع کنن با این اوضاع نابسامان.
زن حرف را ادامه داد:
_ خدا سایه ی نخست وزیر رو از سر ما کم نکنه. اگر او نبود اوضاع بدتر و وخیم تر هم میشد. شکر گذار باش.
رها یک لحظه به چهره ی گاتریا نگاه کرد. چشمهای آن مرد پر از تمنا و خواهش بود. انگار که داشت التماس می کرد چیزی نگو.
رها دومرتبه سکوت کرد و چیزی نگفت.
مرد ادامه دهد:
_ میگن به شمال شهر حمله شده و ارتش در حال ایستادگی و جنگه.
زن به مرد خودش خطاب کرد:
_ برای این چیزا من نگران نیستم. ارتش ما استوار و محکمه و از این بدترهاشم از سر گذرونده. چیزی که ترسناکه، اینه که دشمن بین ما نفوذ کرده و داره اعلامیه های تظاهرات پخش می کنه. خودم دیروز چندتاشو دیدم.
رها یاد شین افتاد. یاد حرفهای او و اینکه قصد داشت شهر را از دست نخست وزیر نجات دهد. پس چرا اینها اینطور نبودند؟ چرا اینها برای سلامتی نخست وزیر دعا می کردند؟
رها طاقت ماندن نداشت. از طرفی گاتریا هم برای او عزیز و محترم بود. باید چکار می کرد؟
تصمیم گرفته شد. بدون هیچ ملاحظه ای، پاکت سیگارش را بیرون کشید و یک نخ سیگار، درست وسط همان پذیرایی روشن کرد و شروع کرد به پک زدن. کسی که بیشتر از همه تعجب کرده بود، همان زن بود. سیگار به انتها نرسیده بود که غیر مستقیم به مرد اشاره کرد بریم.
گاتریا بعد اینکه خوشامدگویی اش به پایان رسید و آنها را تا درب خروجی همراهی کرد، برگشت به پذیرایی و با اخم به رها نگاه کرد. رها واکنش نشان دهد:
_ چیه؟
گاتریا گفت:
_ چرا تا این حد بی ملاحظه شدی؟
_ دقیقا ملاحظه ی چی رو بکنم؟ دیر یا زود همه چیز عیان میشه.
گاتریا رفت داخل اتاق و درب را پشت خود کوبید. سکوت که در خانه نشست، رها احساس کرد هنوز دارد صدای آن زن را می شنود که داشت به مرد می گفت:
_ سگ ها بخوبی می دانند پاچه ی چه کسی را بگیرند.
این داستان ادامه دارد...