قسمت پنجاه و یکم
روز شلوغی در کافه بود. رها دست تنها شده بود و نای نفس کشیدن نداشت، با این وجود، هر طور شده بود به مشتری ها توجه میکرد.
وقتی مطمئن شد به تمام مشتری ها رسیدگی شده، نشست پشت میز کانتر که استراحت کند. همان لحظه، یکی از مشتری های همیشگی او را خطاب قرار داد:
_ راستی خانم کیانی، راشا کجاست؟ نمیاد مگه؟
راشا کمتر از قبل در کافه دیده می شد. درست از روزی که ابراز احساسات کرده بود. راشا سعی می کرد با رها روبرو نشود و گفته بود یک نیروی کمکی برای خودت دست و پا کن و کافه را به تنهایی بچرخان.
راشا خودش را مشغول خرید مایحتاج کافه می کرد و زمانی می آمد که رها در کافه حضور نداشت. می آمد و خریدهایی که کرده بود را در کافه می چید، ظروف را می شست، کف را طی می زد، زباله ها را جمع آوری و از کافه خارج می کرد و اگر میزها احتیاجی به چیدمان و نظافت داشتند، به تنهایی همه را در زمانی که رها حضور نداشت، به انجام می رساند.
این وضعیت برای رها آزار دهنده بود. اما خجالت می کشید به راشا اعتراض کند. نیروی کمکی هم هنوز پیدا نشده بود. شاید زمان همه چیز را حل می کرد.
رها گفت:
_ چند وقت مریض احواله. داره استراحت میکنه.
_ امیدوارم حالش زودتر خوب بشه. سلام برسونید بهش.
_ حتما.
در طول روز، تک و توک مشتری های قدیمی و همیشگی، از حال و روز راشا سوال می کردند و جویای روزگارش می شدند. رها به همه می گفت او در حال استراحت شده و بزودی همه چیز درست می شود. اما چه چیز دقیقا درست میشد؟
اوضاع پیچیده شده بود. نمی دانست در برابر یک خواستگار که از قضا رئیس او هم هست، دقیقا چه رفتاری باید نشان دهد. آه کشید و یک سیگار دیگر روشن کرد. ای کاش راشا خواستگاری نکرده بود. ای کاش اوضاع مثل سابق بود. رها فقط نگران حال و روز خودش نبود. جدا از تمام اختلاف نظرهایی که با هم داشتند، راشا هم اوضاع روحی خوبی نداشت و رها برایش غصه می خورد. رها می دانست او با هیچکس رابطه ندارد. رها نخستین دختر زندگی او بود و هیچ دوست نداشت اولین دختری باشد که برای راشا شکست عاطفی می سازد، اما این سرنوشت رقم خورده بود.
_ از قوی بودن خسته میشه.
رها از پشت کانتر بلند شد و رفت به آشپزخانه ی پشت کافه. آنجا کسی متوجه نمی شد دارد گریه می کند.
هم زمان از رادیو خبر ها شنیده شدند:
_ گروهی از جوانان ما در خیابان کشته شدند.
سپس صدای یکی از مسئولان حکومتی پخش شد:
_ بزودی عوامل ترور جوانان ما در خیابان ها، شناسایی و مجازات می شوند.
بعد، صدای یکی از مشتری ها آمد:
_ دیگه همه می دونیم موضوع چیه.
و بلند شد موج رادیو را عوض کرد. یک نوای دلگیر جایگزین شد. دیگر مشتری ها هم با ادامه ی پخش این آهنگ و تغییر موج رادیو موافق بودند.
اما رها بر روی زمین سرد نشسته بود. او در حالی که به دیوار پشت کانتر تکیه داده بود، خود را بغل کرد و سر را بر روی زانوهایش قرار داد. حالا دیگر اشک نمی ریخت، با تمام وجودش گریه می کرد.
بیش از پیش، دلتنگ مادرش ژاکلین شده بود. برای گاتریا دلش می سوخت، برای تنهایی اش؛ و شین، مرد آرزوهایش که دیوانه وار به او دل بسته بود، در حقیقت، دنیایی جز شکست نخست وزیر نداشت. راشا را نمی خواست و به عنوان شریک زندگی او را تحمل نمی کرد. اما قصد نداشت به او حس ناکافی بودن بدهد، اما این اتفاق افتاده بود.
نفهمید کی دیر وقت شد. بدنش از شدت خستگی درد می کرد و دختری نبود که به این زودی ها زبان اعتراض باز کند. کرکره را پایین کشید و به طرف منزل براه افتاد.
دیری نپایید که دو نفر ظاهر شدند. هنگامی که نامش را صدا زدند، لحظه ای تردید کرد، قبل از اینکه پشت سر خود را نگاه کرده باشد.
_ شما؟
_ خانم رها کیانی شما هستین؟
_ نه، اشتباه گرفتید.
رها غیر ارادی خود را در برابر آن دو نفر انکار کرده بود. دو تا مرد بودند که رها با دیدنشان متوجه شد آنها را قبلا هم دیده بود. حس می کرد چند وقتی است که تعقیبش می کنند. از حضور آنها حس بدی داشت. راهش را کشید و رفت. صدای یکی از آن دو نفر، از پشت سر او آمد و بعد، رها از رفتن منصرف شد:
_ اگر مسیرت رو تغییر ندی، روزی صدبار آرزو می کنی واقعا رها کیانی نباشی.
این یک تهدید بود. از ریخت و قیافه شان معلوم بود چکاره هستند؛ رها با صدای بلندی تکرار کرد:
_ مرگ بر نخست وزیر.
و بدون اینکه ابایی داشته باشد، گفت:
_ این صدایی است که هیچگاه خفه نخواهد شد. چه رها باشم چه نه. فهمیدی مرتیکه؟
صدای او بلند بود و هرگز رگه هایی از ترس نداشت. از این شدت عمل رها، هر دو جا خورده بودند. یکی شان از رها پرسید:
_ مشکلت با نخست وزیر چیه دختر جان؟
رها گفت:
_ بهتر نیست از خودت بپرسی، مشکل نخست وزیر با ما چیه؟
یکی از آنها آمد جلوی رها ایستاد و گفت:
_ او می خواهد در مملکت قانون رعایت شود. همین، و این به نفع همه هست.
رها گفت:
_ اما قانون باید همگانی باشد. کشور را سلیقه سازی کردید بی آنکه حرف من و امثال من را بشنوید.
_ اصلا حرف شماها چیه؟
نفر دوم هم به آنها ملحق شد. رها ادامه داد:
_ من فقط یکبار زندگی می کنم. سخته تمام طول زندگیم با سلیقه ی نخست وزیر تو پیش برم. قانون پیش از اینکه تصویب بشه، باید پرسیده بشه.
_ مگه پرسیده نشده؟
رها خنده اش گرفت:
_ اونایی که به قول شما خواستار این قوانین بودند، جدای از اینکه گول خوردند یا واقعا از روی عقل تصمیم گرفتند، جدای از اینکه اصلا همین وضعیت را انتخاب کرده بودند یا نه، تا حالا صد تا کفن سوزوندن یا صد بار اعتراف کردن که اشتباه کردن. منِ نسلِ جدید چی؟ کِی از من می پرسن؟
آن دو نفر سکوت کرده بودند. رها ادامه داد:
_ توی همه چیز نخست وزیر شما دست برده. حتی به اسامی خیابونا و کوچه ها رحم نکرده. تاریخ رو داره با سلیقه ی خودش عوض می کنه. جای دوست و دشمن عوض شده. دانشسرا داره با سلیقه ی نخست وزیر می چرخه. کتابهایی که سلیقه ی شماهاست فقط حق چاپ و فروش داره. برنامه ی های خبری، رادیو و تمام پخش فیلم ها فقط در جهت سلیقه ی نخست وزیر شماست. از اِلِمان های شهری تا لباسهای ما و رنگ ساختمون ها هم سلیقه ای شده. فکر نمی کنید تا این حد زیاده روی، اصلا ربطی به قانون نداره؟ قانون مگه نباید باعث رفاه مردم باشه؟
یکی از آنها گفت:
_ ولی، به نظر من باید به جوونیت رحم کنی. گفتنی ها گفته شد.
رها جا خورد و با خشم، رفتن آنها را تماشا کرد.
وقتی رسید خانه و درب را باز کرد، متوجه شد یک نامه داخل صندوق افتاده و بلافاصله آنرا برداشت.
با عجله نامه را باز کرد. دست خط شین بود و نشانه هایی که بصورت رمز بین هم تعریف کرده بودند وجود داشت.
_ شین قشنگ من. چی نوشتم واسم.
و نامه ای که خیلی کوتاه و مختصر بود را خواند:
_ تشکیلات لو رفته. چند نفر هم دستگیر شدن. بزودی بهت خبر می دم برنامه چیه.
این خبر شوکه کننده بود. اشک در چشمان رها جمع شد و قلبش شروع کرد به تند تند تپیدن.
_ حالا چی میشه؟ شین قشنگ من در خطر نباشه.
پاسخ این پرسش نگران کننده بود. با دلواپسی از راهرو رفت بالا و درب اتاق را بست. آن دو نفر و نامه ای که گرفته بود را مرور کرد.
اوضاع داشت جدی جدی ترسناک و نگران کننده می شد. او شنیده بود که نخست وزیر چطور با مخالفین خودش برخورد می کند.
۵۲
راشا با یکی از دوستان قدیمی اش، به سنت سرایی در شهر رفته بودند. بعد از صرف شام، همانطور که بر روی نشیمنگاه چوبی بزرگ لم داده بودند، صحبت هایشان گل انداخت. از راشا پرسید:
_ هنوز ازدواج نکردی؟
_ نه.
_ یه طوری گفتی نه. کسی رو زیر نظر داری؟
راشا سکوت کرد.
_ خواستگاریش رفتی؟
راشا نیاز داشت با یک نفر حرف بزند اما دقیقا نمی دانست چطور واقعیت را بفهماند.
_ موضوع کمی پیچیده هست.
و موضوع را عوض کرد:
_ خودت چی؟
او توضیح داد:
_ ماه پیش، مادر رفته بود برام خواستگاری و جواب هم گرفته بود. هفته ی پیش دختر رو دیدم و منم خیلی ازش خوشم اومد. خیلی محجوب و با حیا و خانوم بود. به نظرم کارو بسپر به خانواده، خودشون ردیف می کنن همه چیزو.
راشا به او تبریک گفت و پرسید:
_ ولی، ببخشید که واضح می پرسم. تو که نه شغلی داری نه کارو کاسبی، اوضاع اقتصادی جامعه نگران کننده تر از تمام گذشته ها شده. درس رو هم کلا ول کردی. فکر نمی کنی یه کم زوده؟
_ خدا بزرگه. اونا هم قبول کردن.
_ کی عقد می کنید؟
_ قرار شد وقتی برگشتم ازدواج کنیم.
_ مگه کجا داری می ری؟
_ اگر خدا بخواد دارم می رم جنگ.
راشا حیرت کرد:
_ جنگ؟
_ بله، در شمال درگیری ها شدیدتر شده. داوطلب شدم برم از کشور دفاع کنم.
_ بری بجنگی شمال؟ مگه زمین فوتباله؟ وایستا ببینم، اگه طوری بشه، تکلیف دختره چی میشه؟
و او انگار از قبل به این موضوع هم فکر کرده بود:
_ خود خانواده شون هم موافق این موضوع هستن. تازه پدرش می گفت اول عقد کن بعد برو جنگ.
_ ثبت نام کردی و اسمت در اومده؟
_ آره، اونا اعلام کردن شرایط من کاملا برای جنگ سازگاره.
راشا چند لحظه روی این موضوع فکر کرد. با شناختی که از او داشت او بدرد دعوا هم نمی خورد.
_ یه سوال بپرسم؟
_ بپرس راشا.
_ قول می دی ناراحت نشی؟
_ چرا باید ناراحت بشم. بپرس راشا، چیزی شده؟
راشا رفت سر اصل مطلب:
_ تو اگه عینکت رو از روی صورتت برداری، جلوی پاتو حتی نمی بینی. بعد چطوری می خوای بری با تروریست ها بجنگی؟ اونا نیروهای ویژه ی ارتش رو زمینگیر کردن. تو چطوری می خوای بری اونجا؟
این سوال کمی برای او ناراحت کننده بود. به راشا گفت:
_ ولی اونا منو پذیرفتن و گفتن بهت احتیاج داریم. اونا گفتن تو قوی هستی و از پسشون برمیای.
راشا گفت:
_ حتما برای تدارکاتی چیزی قبول کردن. نه؟
_ برعکس. عکس اسلحه ای که قراره بهم تحویل بدن رو دیدم. قراره کاملا تجهیزات جنگی بگیرم و برم تروریست هارو بکشم.
راشا واقعا نمی توانست با این موضوع کنار بیاید.
_ پسر من دماغتو بگیرم جونت درمیاد. میخوای بری میدون جنگ؟ حالت خوبه؟
_ اونجا جلوشونو نگیریم، اینجا باید تاوان بدیم. اگه تو می ترسی، بحثش جداست.
عصبانیت بر حیرت راشا اضافه شد:
_ ترس؟ من از هیچی ترس ندارم.
_ اگه نمی ترسیدی، تو هم برای جنگ داوطلب می شدی. جنگ شجاعت می خواد. مردانگی می خواد. غیرت می خواد.
راشا گیج شده بود. گفت:
_ چرا نمی فهمی؟ میگم تو بری، عینکت بیفته زمین، حتی جلوی پاتو نمی بینی. کی تورو تایید کرده و بهت اسلحه هم نشون داده؟ یعنی نمی دونسته تو بری اونجا بدون شک زنده برنمی گردی؟ ها؟
_ اینکه آرزوی منه در راه مملکت جونمو بدم. به هر حال که همه مون یه روزی می میریم.
راشا دوباره سردرد گرفت. او به هوای تازه احتیاج داشت.
_ بلند شو بریم.
_ کجا بریم راشا؟
_ بلند شو بیا بیرون، اگه تونستی پنج دقیقه جلوی من دووم بیاری، یعنی می تونی بری از شهر دفاع کنی.
راشا انگار که دیوانه شده بود. دست دوستش را گرفت و با خودش کشید بیرون سنت سرا. چنگ زد و عینک را از روی صورتش برداشت. ازش کمی فاصله گرفت و گفت:
_ چی شد؟
راشا داد می زد.
_ پرسیدم چی شد؟ چرا مثل مرغای پر کنه دور خودت می چرخی؟ ها؟ کودوم ابلهی راضی شده تو رو ببره جنگ؟ ها؟
به سمت راشا حمله ور شد. می خواست با مشت به سر و صورت راشا بکوبد. اما راشا انگار که با یک کودک روبرو شده باشد، او را زمین زد و گفت:
_ تو می میری بدبخت. تو می میری.
گریه ی دوستش درآمده بود. از روی زمین بلند شد و راهش را کشید و رفت. راشا دوان دوان دنبال او راه افتاد.
_ بخدا منظوری نداشتم. برام مهم بودی، خواستم بهت ثابت کنم اونجا جای امثال تو نیست. قهر نکن رفیق.
او در کمال سکوت، با بی اعتنایی کامل به راشا، تند تند راه می رفت و به راشا توجه نمی کرد.
راشا عینک را بر روی صورت او برگرداند. سپس بغلش کرد. حالا هر دو در آغوش یکدیگر آرام گرفته بودند.
_ من دشمن تو نیستم. من قصد توهین نداشتم. فقط می خواستم بگم انتخاب خوبی نکردی. با چیزایی که شنیدم، جای امثال تو اونجا نیست.
راشا شنیده بود که تروریست ها با قربانیان خودشان چطور برخورد می کنند.
_ ولی من تصمیم خودمو گرفتم راشا. با عینک یا بدون عینک، می رم که از شهر دفاع کنم. نخست وزیر درخواست کمک کرده. اونا به ما احتیاج دارن. اگر الان بترسی، فردا از پشیمونی می میری راشا. دشمن میاد همین وسط خیابون راشا. همین وسط دقیقا. همین وسط، تروریست ها به دخترای ما اهانت می کنن، به اونا صدمه می زنن و بی آبرویی می کنن راشا.
و از راشا خداحافظی کرد.
_ و من اجازه نمی دم این اتفاق بیفته.
راشا دنبال او نرفت. او ایستاد و امتداد رفتن او را تماشا کرد. صدایی درونش می گفت:
_ او دیگر برنمی گردد.
راشا دستانش را داخل جیب های ژاکت کرد. انگار که نه راه پس داشت نه پیش. کافه نمی خواست برود. بطور حتم رها آن ساعت شب کافه بود. از خودش پرسید:
_ حالا کجا برم؟
راشا در دفتر خاطراتش نوشته بود:
_ من به معنای واقعی کلمه، آن روز فهمیدم یک چیزی این وسط اشتباه است. رفیق من که با یک ضربه ی کوچک، نقش بر زمین می شود، می خواهد برود تروریست ها را از این مملکت دور کند. معبود زندگی من، وسط خیابان می خواهد نخست وزیر را از این مملکت دور کند. و هر دو برای مملکت. اما هیچ کدام از آنها از من سوال نکردند که سهم تو چه می شود؟ بخشی از وجود رفیق چند ساله ام به من تعلق داشت و او بدون اینکه از من سوال کند، آن بخش را می برد به میدان جنگ. عشق زندگی من، بدون اینکه سهم مرا از خودش در نظر بگیرد، می رود به میدان نبرد. آه ای راشا، براستی که من به کدام طرف تعلق دارم؟ آیا من تنها ترین پسر دنیا نیستم؟ من ساده ام؟ احمق هستم یا خوش خیال؟ آه راشا، هر دوشان تو را ترسو خطاب دادند، اما اعتراف می کنم، من از هیچ چیز جز تنهایی نمی ترسیدم و حالا دارم هر روز تنها تر از دیروزم می شوم.
این داستان ادامه دارد... .