قسمت سی و هفتم
_ تو خردمندی؟
_ نه تنها من، تمام مردمان جهان از خرد برخوردارند.
پرستار سعی کرد خلاف آنرا ثابت کند:
_ چرا اینطور میگی؟ خیلی ها از عقل تهی و سرشار از اشتباهات هستند.
دکتر خیلی تحت تاثیر این ابراز نظر قرار نگرفته بود. پرسید:
_ و این یعنی از خرد و حکمت برخوردار نیستند؟
پرستار حرفی نداشت.
_ مسیر خردمندی را تعریف کن.
و پرستار باز هم حرفی نداشت. دکتر دوباره گفت:
_ دست کم بگو، اگر همین سوال را از بانوی پیر پرسیده بودی، او چه پاسخی داشت؟
پرستار سر خود را تکان داد و هم زمان لبهایش را بر هم فشرده کرد، به حالتی که القا می کرد دارد به یاد می آورد:
_ او می گفت از این همه تحمل درد، رنج و حسرت چه فایده ای می بینند؟ گفته بود اینجا همش بیهودگی هست. گفته بود دنیایی که می بینم، همه چیزش خسته کننده است.
_ پس اینطور که برداشت کردم، بانوی پیر می گوید نه تنها مسیر خردمندی، بلکه تمام زندگی بیهوده و بی مسیر است، درست فهمیدم؟
پرستار سر خورد را تکان داد:
_ البته در روز نخست دیدارمون؛ و حالا لطفا شما بگید، مسیر خردمندی را چطور برم؟
دکتر گفت:
_ تو به هر حال یک مسیر را باید انتخاب کنی و بروی، از طرفی، معتقدم یک مسیر مشترک برای همه وجود ندارد، بعبارتی دیگر، تو باید مسیرِ خردمندیِ شخصیِ خودت را ببینی.
_ آخه هنوز متوجه نشم خود مسیر خردمندی چیه.
_ پس اجازه بده فرمولی بهت یاد بدم.
پرستار مشتاق شد. دکتر گفت:
_ هر وقت چیزی برای تو ایجاد سوال کرد، و جواب لازم در دست تو نبود، یکی از راه های رسیدن به پاسخ، این است که برعکس آنرا تصور کنی. مثلا، نمی دانی نور چیست، تاریکی را تصور کن. نمی دانی عدالت چیست، بی عدالتی را تصور کن. نمی دانی مرگ چیست، زندگی را تصور کن.
_ اوهوم.
_ حالا سعی کن مسیر خردمندی را برعکس کنی و بهش فکر کنی.
پرستار چه زود به نتیجه رسید:
_ کارهایی که از سر بی تجربگی می کنیم؟
_ بهتر بود می گفتی خطاهایی که تکرار می کنیم. وگرنه، مسیر زندگی پر از تجارب جدیده. کاری که اولین بار می کنی تجربه می شود، اما تکرار دوباره ی آن، دیگر تجربه نیست، حماقت است.
پرستار گفت که کم کم دارد حرفهای او را می فهمد. دکتر ادامه دهد:
_ زمانی که تجارب خودت رو بکار میگیری، در واقع داری مسیر خردمندی رو طی می کنی. هر کتابی که می خونی و بکار میگیری، هر پند و سخنی که می شنوی و بکار می گیری، هر باور اشتباهی که شناسایی می کنی و از زندگیت حذفش می کنی، درحقیقت داری مسیر خردمندی رو هموار می کنی، و یادت باشه، تمام مسیر های خردمندی دنیا با ارتباط هایی که داریم شروع میشن.
دکتر پیش بینی کرده بود با این سوال، پرستار برمی گردد و به بانوی پیر نگاه می کند. همین هم شده بود. او به حرفهای خود اضافه کرد:
_ روزی که با او هم کلام شدی، کمرش خمیده، پوست بدنش چروکیده، چهره اش عبوث، سرد و عصبانی بود، پر از خشم بود، پر از آه و ناله و شیون بود. موهایش سفید و چهره اش خسته و داغون بود. پیر بود و البته، بی حوصله. حتی اشاره کردی که گفته بود زندگی به دنبال باد دویدن است.
_ نیست؟
_ برای او چرا.
پرستار اینرا تایید کرد.
_ حالا دوباره نگاهش کن، می بینی؟
بله، پرستار او را می دید.
_ تو کاری کردی که او اینک، تمام موهایش خاکستری شده و با کمری خم راه نمی رود. تو کاری کردی چهره اش باز شود و چین و چروک های پیشانی اش محو شوند.
_ این خیلی عجییه دکتر. انگار دارد جوان می شود.
_ بله، و این کار تو بود پرستار. البته هنوز تمام نشده.
_ اما، من که کاری نکردم.
_ کاری نکردی؟ چرا اینطور فکر می کنی؟
_ فقط صدایش را شنیدم و قصه هایش را گوش دادم.
_ و می دانی این چه کار بزرگی بود؟ روز اول، هر که می رفت در آن اتاق، او داد و فریاد می زد و همه را از خود دور می کرد، اما تو، تو با او رابطه ای دوستانه ایجاد کردی و حتی فراموشی او را از بین بردی. او حالا به لطف تو دارد حرف می زند، بیاد می آورد و هر روز جوان تر می شود. در ضمن، مصرف داروهای او قطع شده. اعتراف می کنم تو داری به یک پرستار بسیار کامل تبدیل میشوی.
پرستار بلافاصله به چهره ی دکتر نگاه کرد. چهره ی دکتر در آن شدت نور روز به وضوح معلوم نبود.
_ البته با راهنمایی های شما. چه خوب است که شما خطایی ندارید.
_ بله، من راهنمایی هم می کنم اما بدون خطا نیستم.
_ فکر نمیکردم شما خطا هم کرده باشید.
_ پرستار، اگر به کسی نمی گویی، امروز به تو اعتراف می کنم که یکی از بزرگترین خطاهای من، خطای شناختی است. جزئیات آن بماند برای بعد، فقط اشاره کردم که دیگر نگویی من در این دنیا خطاکار نیستم.
حالت های دکتر، نشان می داد که او دوست ندارد در این رابطه بیشتر صحبت کند. پرستار متوجه این موضوع شد و دست به پافشاری نزد.
دکتر، به مکالمه ی قبلی خودشان بازگشت:
_ این تو بودی که ارتباط با بانوی پیر را ایجاد کردی. باید اقرار کنم شنیدن صدای او و کندوکاو دنیایی که داشته، یکی از بهترین کارهایی بوده که تا به امروز در زندگی ات انجام داده ای؛ و این آغاز مسیر خردمندی تو خواهد بود.
_ پس، اینطوری باشه... .
دیگر دکتر اجازه نداد پرستار جمله اش را کامل کند:
_ یادآوری می کنم، زمان بخش بزرگی از پاسخ ما خواهد بود.
پرستار لبخند زد و گفت:
_ فکر می کنم بانوی پیر دارد از خواب بلند می شود.
_ پس باید بروی.
پرستار از اتاق مدیریت خارج شد. قصد داشت همراه بانوی پیر، به طبیعت بروند، در حینی که به صدای جریان آب گوش می کنند، چای با نارنج تازه بنوشند، سپس به ادامه گفتمانشان بپردازند. همینطور هم شد و با اجازه ی دکتر، آنها به طبیعت پا گذاشتند. با پای لخت، بر روی خاک قدم میزدند و آبیِ آسمان بالای سرشان را تماشا میکردند. بانو بخوبی راه می آمد و اوضاع اش خیلی بهتر از روزهای اول شده بود:
_ رنگ آسمان، ابرها، نور خورشید، اینها سرشار از حس سرزندگی هستند.
_ تا حالا بهشون توجه نکرده بودی؟
_ فقط دیده بودم.
آنها، وقتی چای را نوشیدند، مکالمه ی همیشگی شان شکل گرفت و مسیر خودش را شروع کرد:
_ به جایی رسیده بودیم که آن پابند نقره توسط سگی سیاه متلاشی شد.
_ بله.
پرستار صندوق را آورده بود. بانوی پیر، از محتویات داخل صندوق، یک دفتر خاطرات را خارج کرد.
_ چقدر هم بد خط نوشته شده. این مال کیه بانو؟
۳۸
_ آهای، کسی اینجا نیست؟
حضوری حس شد.
_ خودتو نشون بده.
_ واقعا؟ تو واقعا می خوای منو ببینی؟
_ آره، خودتو نشون بده.
درخواست راشا قاطعانه بیان شده بود.
_ تو مطمئنی که می خوای منو ببینی؟ باورم نمیشه، فکر می کردم تو سخت تر این ها باشی.
_ گفتم خودتو نشون بده.
_ باشه، باشه. اومدم.
او خودش را به راشا نشان داد و پسر را شگفت زده کرد.
_ تو خیلی جذابی. فکر می کنم خیلی وقته میشناسمت.
_ من جذاب ترین در دنیا هستم.
راشا به او خیره مانده بود.
_ تو چی هستی؟
_ یه عاشق سرگردانم. تو هم عاشقی مثل من راشا؟
_ بله. منم عاشقم.
راشا غمگین نشسته بود و با حسرت به دوردست ها نگاه می کرد. او هم آمد و کنار راشا نشست. راشا احساس گرما کرد، حرارت دلپذیری بود.
_ اولین حضوری که عشق را تجربه کرد، من بودم.
_ حالا باید چکار کنیم؟
_ باید به هم کمک کنیم.
_ کمک کنیم؟ چه کمکی؟
راشا به صورت او نگاه کرد. چشمانی گیرا داشت. از این فاصله، زیباترین چشمهایی بودند که راشا تابحال دیده بود.
_ ببین راشا، من می تونم عشق تو رو بهت برسونم، تو هم می تونی عشق منو بهم برگردونی.
_ آخه من اصلا نمی دونم عشق تو کیه که بهت برش گردونم.
_ تو از من درخواست کن عشقت رو بهت برسونم. منم اینکارو می کنم.
_ واقعا؟
_ باور کن می تونم. تو منو دست کم گرفتی.
راشا به او توضیح داد چه کسی را دوست دارد و نام و نشانی اش را به او گفت. سپس پرسید:
_ حالا تو بگو. یار تو کیست؟
_ او صاحب تمام صفات دنیاست.
_ و تو را دوست دارد؟
او با این پرسش که روبرو شد، شروع کرد به ناهنجاری. راشا گوشهایش را گرفته بود، محکم فشار می داد تا از شدت آزارش کم کند.
_ بس کن، بس کن. چرا شروع کردی به داد زدن؟
راشا داشت کر می شد.
_ عزر می خوام، دست خودم نبود. کنترل خودم را از دست داده بودم.
راشا بعد از اینکه اوضاع، دومرتبه آرام گرفت، پرسید:
_ چرا فریاد میکشیدی؟
او بجای پاسخ، خودش را از راشا دور کرد و روی زمین نشست و زد زیر گریه.
_ تو داری گریه می کنی؟
راشا بلند شد. رفت جلوی او که دلداری دهد. دستش را دراز کرد و شروع کرد به نوازش کردن.
ناگهان صدایی شنید:
_ بهتر است ادامه ندهی.
راشا دستش را برداشت و برگشت رو به عقب:
_ کی بود؟
او پاسخ داد:
_ عشق من بود. یه خرده حسوده، دلش نمی خواد کسی جز خودش بهم دست بزنه.
راشا با صدا بلندی درخواست خودش را گفت:
_ آهای، خودتو نشون بده.
صدای خروش قبلی دوباره بلند شد:
_ تو کی باشی که ازش بخوای خودشو نشون بده؟ ها؟
راشا از حالت های تهاجمی و ناگهانی او جا خورده بود.
_ چرا عصبانی شدی باز؟
_ تو حق نداری بهش بگی خودتو نشون بده.
_ ولی من فقط می خواستم ببینمش.
_ هیچکس جز من نباید اونو ببینه.
_ او عشق تو بود؟
_ نباید صدا کنی او، باید بگویی حضرت والا مقام.
_ باشه. باشه، حضرت والا مقام عشق تو هست؟
_ بله.
راشا گیج شده بود.
_ و تو باید غیر از این، هر بار که خواستی صدایش کنی، جلوی رویش تعظیم کنی، فهمیدی؟
_ باشه، باشه، عصبانی نشو.
_ من که عصبانی نیستم راشا. حالا درخواست کن عشقت را به تو برسانم.
_ و بعدش، من چطوری می تونم کمکت کنم؟
_ اگر تو از طریق من به عشقت برسی، منم می تونم از طریق تو به عشقم برسم.
دوباره همان صدا آمد:
_ بهتر است چیزی از او نخواهی راشا.
_ عشق تو بود دوباره صحبت کرد؟
_ گفتم که، او یه کم حسوده، دلش نمی خواد کسی از من چیزی بخواد.
راشا برگشت رو به عقب و فریاد زد:
_ آهای، حضرت والا مقام، چرا عاشق این بیچاره نشدید؟
پاسخ نیامد.
_ میشه صدای منو بشنوی؟
صدا آمد:
_ همیشه تو را میشنوم.
او از کنار راشا جست زد و دور تر از راشا فرود آمد و شروع کرد به گریه کردن.
_ می بینی؟ معشوقم همه را میشنود جز من.
دل راشا به حال و روز او دوباره سوخت. دوباره رفت نزدیک او، دست خودش را دراز کرد و شروع کرد به نوازش کردن.
_ گریه نکن. باشه؟
گریه هاش قطع شد:
_ تو داری دوباره مرا نوازش می کنی؟
_ بله.
_ چرا؟ مگه همین الان بهت نگفت دست نزن؟
_ چرا باید بهش گوش کنم؟
_ چون عاشق توعه.
_ ولی من دلم داره واست می سوزه.
_ تازه داره ازت خوشم میاد راشا. ما می تونیم همو از تنهایی نجات بدیم.
_ چطوری؟
او بطور کامل دست از گریه کردن برداشت. دستانش را انداخت دور گردن راشا و گفت:
_ من می تونم عشق تو رو بهت برسونم. اینو می خواستی؟
_ لطفا اینکار را هر چه سریع تر انجام بده.
_ با کمال میل.
و از نظر راشا ناپدید شد. راشا چند بار صدا کرد و دیگر کاملا فهمید که او رفته است.
صدایی که سرشار از محبت بود، دوباره بلند شد:
_ نگفته بودم بهتر است او را نوازش نکنی؟
_ ولی او داشت گریه می کرد.
_ و دل تو برای او سوخته بود؟
_ بله، او هم مثل من تنها بود.
_ و تو از او درخواست عشق هم کردی؟
_ بله، من از او خواستم که مرا به عشق خودم برساند. مشکلی وجود دارد؟
_ نه، نه، تو حق انتخاب داشتی، و البته... .
_ و البته چه؟
_ و البته، تو انتخاب خودت را کردی راشا.
و این صدا نیز محو شد و صدای زنگ تلفن برخواست:
_ کیه؟
_ سلام راشا.
_ رها توئی؟ حالت بهتر شده؟ پات خوب شده؟ خیلی بفکرت بودم.
راشا از روی تخت بلند شد و نشست. صدای رها می آمد:
_ بهت احتیاج دارم راشا، من هیچ کسی رو، تو این دنیا جز تو ندارم.
و صدای گریه هایش بلند شد. راشا بلند شد و ایستاد:
_ چی می خوای رها؟ طوری شده؟
_ تو رو می خوام راشا. لطفا سریع خودتو برسون کافه. باید با هم صحبت کنیم.
راشا تلفن را قطع کرد و از شدت ذوق، فراموش کرد که سردرد داشته است. دقایقی بعد از خانه بیرون آمد. این اولین بار بود که رها از او طلب کمک کرده بود.
_ کاش زودتر ازت درخواست کرده بودم.
۳۹
راشا انگار که با یک رهای دیگر ملاقات کرده بود. این دختر، ترسیده، بدون اعتماد به نفس و بشدت ضعیف شده بود.
آنها تابلوی "بسته است" را جلوی درب کافه آویزان کرده بودند. پشت یک میز دو نفره نشسته بودند. دستان یکدیگر را گرفته بودند و از فاصله ی نزدیک به یکدیگر نگاه می کردند.
رها داشت از ترس هایش می گفت:
_ دو نفر بودند. احساس می کنم هر جا می رم دنبالم میان. انگار منو در تمام مدت زیر نظر گرفتن.
راشا بیشتر از اینکه نگران رها شده باشد، مبهوت گرمای دست رها شده بود. او را از این فاصله ی نزدیک هیچ وقت نگاه نکرده بود، اما حالا فرصت داشت ساعت ها از فاصله ی به این نزدیکی تماشایش کند.
_ خودم میارم و می برمت تا ببینم کی جرئت داره رهای منو اذیت کنه.
رها از داخل کیف خودش، یک پلاستیک قرص درآورد و از هر ورق، یکی جدا کرد و دست آخر، یک مشت قرص را با یک لیوان آب قورت داد.
_ هر هشت ساعت یکبار کارم شده همین. سگ لعنتی. تا یک هفته ی دیگه هم اینکارو باید ادامه بدم.
سپس پابند را از جیب درآورد:
_ ببین این کادوی قشنگم پاره شده.
جای دندان سگ روی پابند نقره مانده بود.
_ اونی که برات خریده، یکی دیگه دومرتبه می خره.
_ پاک بهم ریخته و گیج شدم. فکر کنم خوردن این قرص ها، روی من تاثیر گذاشته.
رها ناگهان تصمیم گرفت به این وضع پایان دهد:
_ با این حرفها تورو هم اذیت کردم. ببخشید.
و دستانش را کشید. راشا بلافاصله گفت:
_ نه، نه، ادامه بده.
و او را به مکالمه بازگرداند:
_ داشتی از اون دو نفر می گفتی.
رها بلند نشد، دومرتبه ادامه داد:
_ به گاتریا نمی تونم بگم. خیلی از این چیزا می ترسه، واسه همین به تو فقط گفتم راشا. به نظرت چیکار کنم؟
_ خودم حلش می کنم.
_چطوری؟
_ اونش با من.
مثل اینکه واقعا چیزی در حال تغییر بود. چیزی که راشا انتظارش را می کشید. این خود ضعیف رها چقدر دلنشین بود. دستانی که از شدت ترس دست او را گرفته بود، نگاه اندوهگینی که به چشمهای راشا دوخته شده بود، این پناهی که به راشا آورده شده بود، او را به آینده خوشبین می کرد، آینده ای که می خواست رها تا ابد در کنارش باشد.
این داستان ادامه دارد...