قسمت چهل و دوم
استاد پرسید:
_ کسی می تواند توضیح دهد، جمشید شاه چرا شکست خورده بود؟
رها بلافاصله داوطلب شد.
_ همیشه خانم کیانی پاسخ می دهند. کس دیگری داوطلب نیست؟
رها از استاد مشتاق تر بود که ببیند چه کسی داوطلب میشود. با چشمانش همه را فرا گرفته بود. چیزی جز خمیازه، پچ پچ های در گوشی، حواس پرتی، بی علاقگی به درس و ... نمی دید.
_ خانم کیانی، خودتان بگویید.
رها آب دهانش را قورت داد و گفت:
_ آنها می گویند جمشید خود را جای خدا قرار داده بود. من فکر نمی کنم این موضوع خیلی برای خدایان مهم باشد. به نظرم او به اعتماد زیادش باخت.
ناگهان، تمام کلاس برگشتند به رها نگاه کردند. استاد پرسید:
_اعتماد؟
_ بله، گناه او این بود که زیادی روی مردم حساب می کرد.
استاد دستانش را بصورت ممتد اما با آرامش به هم کوبید و او را تشویق کرد.
_ به نظرم شما این درس را پاس کردید.
رها گفت:
_ به نظر من، ما همه درس را پاس کرده ایم.
استاد از حاضر جوابی او همیشه متحیر می شد.
_ حال، یک سوال دیگر دارم.
رها هنوز هم مشتاق بود بشنود. استاد گفت:
_ حال یک نفر بگوید، ضحاک چگونه ضحاک شد؟
اینبار سارا پاسخ داد:
_ بعد از بوسه ی شیطان.
رها زیر چشمی به سارا خیره شد. استاد پاسخ او را داد:
_ عمیق تر.
سارا هم مثل دیگران ساکت شد و تقریبا هیچکس در بحث شرکت نکرد.
_ نظر دیگری وجود ندارد؟
ناگهان از دهان یک نفر پرید:
_ غرور زیادش او را ضحاک کرد.
استاد گفت:
_ کامل نبود، ادامه دهید.
رها اجازه خواست.
_ بگویید خانم کیانی. داستان را چطور می بینید؟
_ ضحاک نشد، ضحاک بود. همچنین، وقتی به داستان نگاه می کنم، اولین مقصر را پدر ضحاک می بینم.
_ مرداس؟
_ بله استاد، شاهِ دشتِ نیزه گذار، گفته اند که مردی بود خدا ترس و بخشنده. اما طرف صحبت من، خدا ترس بودن او نیست؛ بخشندگی او بیجا بود. از بخشندگی مرداس بود که پسری سبکسر و بی خرد، در بدو ناپختگی، ده هزار اسپ تازی زرین لگام در اختیار گرفت.
اینبار، استاد مشتاق بود بیشتر بشنود. با تکان دادن سر خود، او را تشویق کرد ادامه دهد. رها میگفت:
_ اینگونه او بدون زحمت، طعم دلنشین دارندگی را چشید بی آنکه زحمتی برای آن کشیده باشد. پس راه ضحاک شدن برای فرزند مرداس از قبل شروع شده بود. آخر سر هم، توسط آنچه تربیت کرده بود کشته شد و ضحاک بر تخت قدرت نشست بی آنکه برایش آماده شده باشد.
استاد دوباره به همان حالت قبلی، کف زد و ادامه داد:
_ و حالا یکی بگوید دو مار سیاه، بر روی شانه های ضحاک چطور روییدند؟
سارا با اینکه تازه خمیازه اش تمام شده بود، به این سوال واکنش نشان داد:
_ او شانه هایش را به بوسه ی شیطان سپرده بود.
استاد با صدای بلندی همه را خطاب قرار داد:
_ چرا ضحاک شانه هایش را به بوسه ی شیطان سپرده بود؟
_ فریب خورده بود.
استاد گفت:
_ تا حدودی، اما چرا فریب خورده بود؟ خانم رها کیانی درین باره نظری ندارند؟
رها گفت:
_ گرسنگی.
_ گرسنگی؟
_ بله، گرسنگی باعث شد شیطان را سرآشپز کند. شیطان اول از همه تغذیه می کند.
استاد حرف او را تکمیل کرد:
_ و البته، نیاز به ستایش شدن. فراموش نکنید یکی دیگر از راه های شیطان همین است. شیطان او را در جایگاه "ستایش شدن" قرار داد، و اینگونه اجازه پیدا کرد شانه هایش را بوسه ای دردناک بزند.
و ادامه داد:
_ و مابقی داستان را هم می دانید. از آن روز به بعد و یک سلسله اتفاقات پی در پی باعث شدند که هر شب دو جوان به کام مرگ فرستاده شوند تا از مغزشان برای ماران ضحاک خورش سازند.
رها پرسید:
_ استاد، جالب است که از مغذ جوانان تغذیه می کرد.
و استاد گفت:
_ بیشتر از اینکه جالب باشد، مسخ کننده است.
و ادامه داد:
_ در میان مبارزان ضحاک، گروهی را باید بیشتر ارج نهاد که معمولا آنها را مشاهده نمی کنیم. آنها همان اَرمایل و گَرمایل هایی هستند که پنهان از چشم همه، هنر خوالیگری یاد می گیرند و در خورش خانه ی قصر ضحاک، به ظاهر آشپز بیدادگران می شوند اما در بطن وقایع، تلاش می کنند دست کم، یک نفر از دو نفر افرادی که هر شب کشته می شوند را نجات دهند.
رها گفت:
_ اما برای نابودی ضحاک کافی نیستند.
_ بله، آفریدون باید بزرگ شود و خودش را پیدا کند. کاوه ی آهنگر از ظلم هایی که بر او روا شده، دست به اعتراض بزند و برای نمایش گواهی دادن مردم به نیک پنداری ضحاک شرکت نکند.
از دهان رها پرید:
_ و البته، داستان، شین را کم دارد. او بود که با روایت داستان کاوه ی آهنگر، بیداری ایجاد کرد؛ وگرنه آفریدون هیچوقت طرفدار پیدا نمی کرد.
اما استاد نه کف زد، نه ادامه ی صحبت را گرفت:
_ برای امروز کافیست. حالا صفحه ی ... باز کنید... .
رها دلیل این امتناع را می فهمید و به استاد حق میداد. او هم به استاد ارادت داشت هم کلاسش را بیشتر از همه دوست داشت. تنها درسی بود که برای شرکت در آن لحظه شماری می کرد و در پایان بی انرژی نبود. البته، همه ی کلاس ها اینطور نبودند. یکی از درسها بدترینشان بود، رها هیچ تمایل نداشت برای شرکت در آن وقتش را هدر بدهد.
کلاس که تمام شد، یکی از پسرها، که همیشه سعی می کرد با لودگی، صمیمیت ایجاد کند، پیش آمد و گفت:
_ خانم کیانی، استاد همیشه با شما شگفت زده می شود.
_ تخمه می خوای؟
پسر تعجب کرد:
_ تخمه؟
_ آره دیگه، معمولا محافل فضولی، تخمه میشکنن و در مورد دیگران وراجی می کنن.
_ منظوری نداشتم.
_ نمی تونی داشته باشی.
۴۳
وقتی درباره اش به گاتریا گفت، او خندیده بود.
_ سخت نگیر دخترم.
_ من سخت نمی گیرم. سختش کردن.
گاتریا گفت:
_ دخترم، می خوام کمی باهات روراست باشم.
_ در مورد چی؟
_روزگار امروز.
_اوهوم.
_ اولین چیزی که باید توجه کنی، اصل تضاد است، یکی از مهترین ارکان حفظ قدرت در نظام های حاکم.
رها می خواست بیشتر بشنود. پدر معمولا از این صحبت ها نمی کرد. او با دو استکان چای داغ، روبروی پدر، پشت میز ناهار خوری در آشپزخانه نشست.
_ چطور پدر؟
_ فکر کن من یک دختر دیگه هم داشتم. بعد می خواستم میز ناهار خوری رو از آشپزخانه ببرم داخل پذیرایی. وقتی یکی از شما ها اعتراض می کردید، من دیگه نمی تونستم میز رو به محل دلخواهم ببرم. اینطوری، دختر دیگه ی من هم باهات همراه میشد حتی اگر فرقی براش نداشت که جای میز کجا باشه. اما اگر دو تا دختر داشته باشم که دقیقا روبروی هم باشند، اونوقت می دونی چی میشه؟ وقتی اعلام کردم که می خوام میز رو بِبَرَم داخل پذیرایی، با اینکه هر سه تامون هم می دونیم جاش اونجا نیست، کافیه یکی تون اعتراض کنه که محل جدید میز خوب نیست. اون یکی بلافاصله باهاش مقابله می کنه، بدون اینکه اصلا براش مهم باشه واقعا جای میز ناهار خوری تو پذیرایی هست یا نیست، فرد معترض درست می گه یا غلط. این قدرت تضاد هست دخترم، و موضوع تنوع در تضاد دیگه بدتر.
رها تامل کرد و پرسید:
_ فکر می کنم در مورد تاریخ، داره همین اتفاق می افته.
گاتریا گفت:
_ دقیقا. نفی یک رویداد تاریخی یا ماندن بیش از حد بر روی یک رویداد تاریخی، به خودی خود هیچ اتفاقی رو برای خود اون موضوع تاریخی نمی تونه رقم بزنه، تاریخ که با گفتمان و " من قبول دارم" یا "من قبول ندارم" پاک نمیشه و تغییر نمی کنه. اما، می تونه تضاد های ریشه داری را در میان آدم هایی که بدرستی از آن آگاهی ندارند ایجاد کنه و اونارو جریحدار کنه و در برابر یکدیگر قرارشون بده.
_ به نفع نخست وزیر.
_ ببین رها. من نمی خوام انکارت کنم. منم حقایق رو می دونم. من فقط می خوام ازت محافظت کنم. می خوام صدای خنده های تورو تا آخر عمرم بشنوم. تو سنجاب خونه ی منی.
رها خنده اش گرفت.
_ ولی من در جامعه دارم انکار میشم.
گاتریا گفت:
_ مگه من نشدم؟
_ دیگه بدتر، این موضوع، جایی باید تموم بشه.
گاتریا گفت:
_ دخترم، مردم وقتی جمشید رو کنار زدن، ضحاک گیرشون اومد.
رها بلافاصله گفت:
_ اما از ضحاک عبور کردند و آفریدون گیرشون اومد.
_ درسته. اما بعدش را هم ببین. آفریدون سه پسر داشت و همه شان هم کشته شدند. سرزمین هم وارد جنگ بزرگی شده بود.
_ پدرم. این بهای نابودی ضحاکه. تو داری اینو نادیده می گیری؟
گاتریا گفت:
_ من نادیده نمی گیرم رها. فقط دوست ندارم سهم من از دنیا از بین بره. سهم من از خوشبختی تویی. برای امثال من، ضحاک و آفریدون تفاوت چندانی با هم ندارن. ذات قدرت کار رو خراب می کنه. من فقط لازم دارم دخترم بخنده. من بدون تو می میرم رها.
رها بی اراده گفت:
_ اما رها با ضحاک نمی خنده و حرف تو یعنی تحمل کردن ضحاک.
_ حرف من یعنی آگاه شدن. اول باید آگاه باشید. عدم آگاهی، جوان ها رو دسته دسته کرده. با این چند دستگی، هیچوقت کاری از پیش نمیره، فقط هر چند وقت یک بار، حَرَص میشید. هر بار، یک دسته رو تحریک می کنن سپس سرکوب شون می کنن، بعدش می رن سراغ دسته ی بعدی. تغییر زمانی صورت میگیره که تمام فریدون ها، بشن یک فریدون، تمام دسته ها بشن یک دسته، تمام ارمایل ها و گرمایل ها بشن یک آشپز.
رها می دانست اگر شین اینجا بود، پدر را قانع می کرد.
_ فکر اونجاشو هم کردیم. ما داریم قوی میشیم.
_ ما؟
سوتی داده بود و گاتریا مرد خنگی نبود. حالا باید جریان را چطور جمع می کرد؟ به تته پته افتاده بود. گاتریا جدی و سخت شد:
_ رها، یه سوال بپرسم؟
_ بله، بله حتما پدر. قبلش چای بریزم؟
رها خواست از روی صندلی بلند شود.
_ رها، بِتَمَرگ روی صندلی و فقط جواب منو بده.
رها نشست و ساکت شد.
_ تو، تو که یه وقت ما نشدی؟
_ نه پدر.
_ اینا رحمی ندارن رها. اینو می دونی؟ تو که با این جریانات رابطه نداری؟
_ خیالت راحت باشه پدر. راستی، من باید برم دیگه، امروز کافه شلوغه. راشا گفته زود بیا.
و از خانه بیرون رفت. در یادداشت هایی که از گاتریا باقی مانده است، این بخش از نوشته ها با روزی که او نگران " ما " شدن رها شده بود، همخوانی دارد:
_ انگار، رها دوباره دارد مرا زندگی می کند، جوانی مرا دوباره تکرار می کند. من هم زمانی فکر می کردم باید سرنوشت شهر را عوض کنم، فکر می کردم مسئولیت خطیری بر عهده ی من قرار گرفته و باید جهان را تغییر دهم... .
و بقیه یادداشت ها خط خطی شده و قابل خواندن نبودند، اما آنطور که برمی آید، گوشهای گاتریا چیزهایی شنیده، چشمهایش مواردی دیده و مسائلی را احساس کرده که همه اش او را به یک نقطه رسانده است، ترسِ از دست دادن.
۴۴
راشا هم مثل دیگران نشسته بود و داشت گوش می داد. عبادتگاه شلوغ بود، اما خیلی وقت میشد که ستایش پروردگار پایان گرفته بود، اما سخنرانی نه:
_ ... آنها می خواهند کشور را دو مرتبه به انحطاط بکشانند. نخست وزیر قدرتمند است و سربازانش اجازه ی اینکار را نمی دهند... .
راشا دلهره داشت. نمی دانست چرا، اما چیزی درونش آزار دهنده بود.
_ ... شما قدر خودتان را بدانید. با بقیه فرق دارید. از لذت های دنیا دور هستید و چشمهایتان فقط درونتان را می بیند. اما آنها نه، طلب آزادی دارند، با اینکار خدا را ناراحت می کنند... .
سردرد هم اضافه شد. دلش می خواست بلند شود و از اینجا برود بیرون و خودش را خلاص کند. اما خجالت می کشید. همه نشسته بودند و حواسشان به سخنرانی بود.
_ ... دشمن دارد از سبک سری جوانان ما سو استفاده می کند، اما دوباره شکست خواهد خورد... .
راشا دیگر نمی توانست تحمل کند. گوشهایش داغ شده بودند.
_ برادر، حالتان خوب است؟
_ بله، بله، ممنونم.
کسی که حال او را پرسیده بود، دقیقا کنار راشا نشسته بود و چهره اش زیر حجم زیاد ریش هایش معلوم نمی شد.
_ ... آنها می گویند فریدون زمانه می آید. زهی خیال باطل. نخست وزیر پاک و مقدس ما محافظ مرزها و دستاوردهای ماست... .
و دست آخر، سخنران اینگونه سخنرانی را به پایان رساند:
_ نخست وزیر ما امروز تنهاست و جز شماها کس دیگری ندارد. باید با کمک هم نگذاریم مملکت را به باد دهند... .
_ برادر خوبی؟
راشا اعتراف کرد:
_ فقط می خوام هوای تازه تنفس کنم.
این داستان ادامه دارد...