مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
خواندن ۱۲ دقیقه·۱۶ روز پیش

پرستار


قسمت چهلم

گاتریا در پذیرایی نشسته بود و اخبار را پیگیری می کرد.
از روزی که ارتش اعلان کرد در شمال شهر درگیر شدند، هفته ها گذشته بود. اما در این روزهای اخیر، خبرنامه های دولتی، رادیوها و همه ی آن دست تریبونها، بطور محسوسی با هم یکصدا شده بودند و از امنیت و آرامش ملی حرف می زدند. حتی دیگر شهروندان می دانستند ارتش دقیقا در شمال با چه چیزی در حال مبارزه و ستیز است:

_ ارتش با کمک نیروهای ویژه توانست امنیت را در شمال شهر برقرار کند. تروریست ها دوباره به عقب بازگشتند.

اما گاتریا از معدود افرادی بود که می دانست نگرانی اصلی دولت، درگیری ها نبودند‌. دلیل هم داشت. او استناد کرد به هیئتِ دولت، وقتی در بیانیه شدیداللحنی مردم معترض را محکوم کرده بود:

_ برگردید به خانه ها و اغتشاش نکنید، شما نیز فرزندان همین مرز و بوم هستید، فقط بد تربیت شدید.

و اینجا بود که گاتریا برای نخستین بار، با مفهوم واژه ای جدید به نام اغتشاش مواجه شد و آنرا نیز در دفتر خاطراتش ثبت کرد.

و اخبار داشت از اوضاع و احوال دنیا نیز حرف می زد:

_ جهان با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم می کند. کارشناسان ما پیش بینی کرده اند که بزودی تمام کشورهای دنیا در حال نابودی خواهند بود. جنگلها بزودی می سوزند. منابع تمام می شود و رودخانه ها خشک شده و حیوانات از بین می روند. خدا سلامتی به نخست وزیر اعطا کند که محافظ ما و مملکت است.

اخبار با این آرزوی سلامتی، به پایان رسید و گاتریا از خانه بیرون آمد. حیف بود در این هوا با وسیله به محل کار برود.
در این وقت سال، هوای به این مطلوبی بعید بود. انگار نه انگار که تا همین دیروز زمستان شهر را سفید و منجمد کرده بود.
او در حالی که دکمه های پالتوی بلند و مشکی خود را بازگذاشته بود و کلاه همیشگی خود را بر روی سر قرار داده بود، از خنکای هوا لذت می برد و نفس های عمیق می کشید، اما این آرامش خیلی دوام نداشت.
در حین راه رفتن، چشمهایش چیزی میدید که او را شوکه میکرد. چشمانش را دست کشید و دوباره نگاه کرد. بله، او خواب نبود و همه آن تصاویر واقعی بودند.
آن رودخانه ی مرکزی شهر، که در کنارش یک پیاده راه سنگ فرش شده داشت و تا آن لحظه، محل تردد عموم مردم بود، و از قشنگ ترین مکان های شهر برای پیاده روی محسوب میشد، اینبار پر از مردان نظامی با لباس های مشکی و یکدست شده بود و شهر را سرد و بی روح تر از همیشه می کرد.

_ اینجا چه خبر شده؟

_ واینستا. حرکت کن.

هشدار یکی از همان مردان نظامی بود. گاتریا با این اخطار، از تماشای آنها دست برداشت و از ماندن برحزر شد، اما زیرچشمی و کاملا بدون اراده، حواسش به آنها بود.
این صحنه ها فقط برای گاتریا جای سوال باقی نگذاشته بود. بقیه شهروندان هم با تعجب و ترس به صفی از موتورهای مشکی و مردان نظامی نگاه می کردند که حتی صورت هایشان را پوشانده بودند و در کنار یکدیگر صف آرایی کرده و آرایش وحشتناکی به خیابان می دادند.
به احتمال قوی، این بخش از یادداشت های آقای گاتریا، بعد از دیدن آن صحنه ها به نگارش در آمده است:

_ دلم برای اینها هم می سوزد. اینها هم فریب خورده و بی کس هستند. اینها هم عذاب کشیده اند و از زندگی سرشار نبودند. اینها هم عقده ها و بغض های فرو خورده ی مخصوص خود را دارند. به لباسهای سیاه و زبان تندشان نگاه نکنید. اینها مثل کودکانی می مانند که اولاد بدی گیرشان آمده و بدرستی نمی دانند چطور دستی دستی دارند زندگی، عمر و معصومیت خود و قربانیانشان را نابود می کنند... .

عاقبت از آن صحنه های اضطراب آور عبور کرد و به محل کارش رسید.

کتاب فروشی گاتریا، با اینکه کوچک نبود، جا برای راه رفتن نداشت. از کتابهای نو گرفته، تا کتابهای دست دوم، تا سقف بر روی هم انباشته شده بودند. فروشگاه تو در تو و تنگ و تاریک بود اما مشتری های خاص خودش را همیشه داشت.
گاتریا سرانجام رسید و کرکره را بالا کشید و چراغ های آنجا را روشن کرد. بخاری اِلِمِنتی و قدیمی را به برق زد و پشت میز کار نشست.
اندک زمانی بعد، پستچی از راه رسید. یک نامه برای او آورده بود. گاتریا نامه را گرفت و روی میز کارش انداخت، بدون آنکه به عنوان فرستنده نگاه کرده باشد. گفت:

_ اجازه بدین چای دم کنم.

_ زحمت نکشید.

_ چرا تعارف داری مرد؟ زود دم میاد.

پستچی چه زود با او احساس راحتی کرد.

_ اگر اسباب زحمت نیستم.

_ نیستید، بخدا نیستید. اینجا بشین مرد. این همه عجله برای چیست؟

_ برعکس، خلوت هستم.

و بر روی صندلی نشست.

_ چند ساله ای مرد؟

_ سی ساله ام.

درست است که گاتریا فهمید سن آن مرد جوان به چیزی که تبدیل شده بود نمی خورد، اما برایش این مسئله، موضوع تازه ای نبود. خیلی اتفاق نادری بود که یک نفر دارای ظاهر و سن همسانی باشد. قیافه چهل ساله، سن واقعی، بیست و هفت ساله بود. قیافه سی ساله، سن واقعی، بیست و یک ساله بود. قیافه زرد و زار و بیمار گونه و دست کم پنجاه ساله، اما سن او چهل و اندی ساله بود. البته، در شهری که آقای گاتریا زندگی می کرد، این موضوع در ابعاد دیگری هم بروز داده بود. شخصی چهل ساله بود ولی سبک زندگی اش با سن اش مغایرت داشت. البته گاتریا با این مورد خیلی مشکل نداشت. در یادداشت هایی که از او باقیمانده است، نوشته شده بود:

_ نگویید پسر، دختر، پیر، جوان و... . بگویید انسان؛ و انسان آزاد است که هر طور می خواهد به زندگی و روزگارش سبک و سیاق ببخشد و نباید سبک زندگی را به دوره ای از سن و سال نسبت داد، لذا چیزی به نام سبک بیست ساله ها، سبک سی ساله ها، سبک شصت ساله ها یا ... نباید در میان شهروندان ما وجود داشته باشد. این حرف ها، این دسته بندی ها جدایی می آورد. البته ناگفته نماند، " آزار دادن " سبک و سیاق شخصی نیست و نباید با اشاره ی من اشتباه گرفته شود.

_ لابد کار شما خیلی سخته، درسته؟

پستچی گفت:

_ در قدیم بله، کار ما سخت بود. تعداد نامه ها زیاد بودند و ما فرشته ی انتقال درد و دلها بودیم.

گاتریا تصدیق کرد. پستچی جرعه ای چای نوشید و ادامه داد:

_ اما حالا، مردم دیگر به یکدیگر نامه نمی دهند.

_ از هم دور شدند.

_ بله، بله، دقیقا، از هم دور شدند. فاصله ها زیاد شده. آدمها حوصله ی همدیگر را ندارند.

گاتریا برای او کمی شکلات آورد و گفت:

_ آدم ها حتی حوصله ی خودشان را هم ندارند.

_ بله متاسفانه. البته، ناگفته نماند، امکانات ارتباطی تغییر کرده و نگرش ها تغییر کرده.

_ درست می فرمایید.

پستچی از نوشیدن چای لذت برده بود:

_ ببخشید، میشه دوباره چای بریزم؟

_ حتما، بنوش مرد جوان. برای منم بریز.

چای دوم ریخته شد و مکالمه شان ادامه پیدا کرد:

_ خوشا بحالتان که کتاب فروشی دارید. من خیلی کتاب دوست دارم.

گاتریا لبخند زد:

_ قابل شما را ندارد.

_ بدون تعارف بگم، کتابها گران هستند، سخت می شود خرید کرد. پدرم می گفت هر زمان که دیدی قیمت خرید توتون از قیمت خرید کتاب ارزان تر شده، بدان مملکت خیلی وقت است که سقوطش را شروع کرده.

گاتریا با این جمله تحت تاثیر قرار گرفت:

_ درود بر پدرتان. عجب اشاره ی بجایی کرده.

_ یه سوال پیش آمد.

گاتریا گفت بپرسید. پستچی گفت:

_ مردم چه کتابهایی بیشتر می خوانند؟

گاتریا جواب داد:

_ مردم اصلا کتاب نمی خوانند.

هر دوشان زدند زیر خنده. گاتریا تصدیق کرد:

_ تقصیر هم ندارند. از روی عمد برای مردم قسط و قرض و گرانی و مشکلات ایجاد کردند که کسی وقت نکند سراغ کتاب برود.

پستچی از صمیم قلب با این ادعا موافق بود. چای دوم هم تمام شد.

_ ممنونم از شما. از مصاحبت با شما لذت بردم. ممنونم از چای. من دیگه باید برم.

گاتریا پیش از اینکه او از مغازه خارج شود گفت:

_ اینو بردار فرزندم. اینو بگیر. این کادو رو قبول کن.

گاتریا به او یک کتاب هدیه کرده بود. پستچی ذوق کرد:

_ این مال منه؟ ممنونم جناب.

_ و هر زمان خواستی بیا و کتاب ببر. اینجا متعلق به توست. بیا و هر کتابی که دلت خواست بردار. من آدم تعارف نیستم.

_ شما مرد خوش قلبی هستید جناب گاتریا.

_ مراقب خودت باش فرزندم.

سرانجام با کلی خوش و بش کردن، پستچی رفت و گاتریا دوباره تنها شد. او بدون فوت وقت، برگشت پشت میز و نشست و نامه را برداشت. چه کسی برای او نامه نوشته بود؟

جلوی ارسال کننده نوشته شده بود از طرف فاحشه ای که هیچ سنگی نخورد. گاتریا از خواندن این جمله تا حد زیادی جا خورد و بلافاصله جلوی عنوان گیرنده را خواند، شاید اشتباهی رخ داده است. نوشته شده بود کتاب فروشی گاتریا، یعنی آدرس گیرنده کاملا درست ذکر شده بود.

او حسابی گیج شد. بدون آنکه بیشتر از این زمان را از دست بدهد، نامه را باز کرد. یک برگ کاهی بود که با خودنویس مشکی و خط بسیار زیبایی نوشته شده بود:

_ درود بر جناب آقای گاتریای بزرگ و خردمند. مردی که بندهای پای مرا پاره کرد. از شما عزر میخواهم که نامه برایتان می نویسم. اطمینان می دهم اگر پاسخی از طرف شما دریافت نکنم، بشما خرده نخواهم گرفت و ناراحت نخواهم شد. بشما اطمینان می دهم حتی اگر حوصله ی خواندن نامه هایم را نداشته باشید، باز هم بر شما خرده ای نخواهم گرفت. من کی باشم که بر شما اخم داشته باشد. شما هم خیلی سخت نگیرید و از کاری که می کنم عصبانی نشوید، کافی است نامه هایم را دور بریزید و من باز هم ناراحت نمی شوم. ولی اگر شما تصمیم دارید به خواندن نامه های من ادامه دهید، بدانید که من دارم از روزگارم برایتان می گویم. من از آن شهر رفته ام و در کوله بارم، از خاطرات خوب و بدی که اندوختم هرگز برنداشته ام، جز شما. اعتراف می کنم شما معبود من هستید، بهتر است بگویم، شما معبود من بر روی زمین هستید و من به بیگناهی شما باخته ام. شما کسی هستید که به من یادآوری کرد می توانم آزاد و رها باشم. می دانید مسیر رهایی ام چطور آغاز شد؟ من به شهر تازه ای نقل مکان کرده ام و بدانید که فاصله اش از شهر شما بسیار هم زیاد است. بدانید که من تمام مسیر را با پای برهنه پیموده ام و جاده پاهایم را خونی و زخمی کرده و من از بابت این حجم از خستگی و درد و ناتوانی نرنجیده ام. انگار که داشتم خودم را بخاطر آن چیزی که نبودم مجازات می کردم. درست خواندید، من خودم را مجازات کردم چون در آن شهر، هیچ کس پیدا نشد تا نخستین سنگ را بر من فرود آورد، شاید، آن هم از شانس خوب من بوده که هیچکس آنجا بیگناه نبوده است جز شما که سنگ زدید بر زنجیر پاهایام و رهایم کردید. اینجا، در شهر جدید، با اندوخته ای که از شما داشتم و مقدار پولی که از قبل جمع کرده بودم، یک اتاق اجاره کردم. یک زن و شوهر پیر و پر حرف هستند اما خوش قلب و پر احساسند. همسایه ها، به من می گویند خیلی شانس آوردم که اتاق با اثاثیه اجاره کردم. زیرا قیمت ها اینجا سرسام آور هستند. این اتاق ارزان بود، چون هیچکس بخاطر اخلاق خاص این زن و شوهر حاضر نمیشد این اتاق را اجاره کند. نگران نشوید، آنها اینقدری که تعریف می کنند حوصله سربر و ترسناک نیستند. خلاصه حالم خوب است و در مکانی جدید ساکن هستم. نامه را با اولین خوابی که دیدم تمام می کنم، پروردگار را در رؤیا دیدم، مثل یک پرنده ی سفیدِ خواستنی بود. بر شانه ی راست من نشست و گفت خوشا به حال تو که از دیدن من تزلزل نکردی؛
روزگارت بر وفق مراد باشد جناب گاتریای بزرگ و خردمند.

گاتریا بغض کرد. نامه را دو مرتبه ی دیگر مطالعه کرد و سرانجام شروع کرد به اشک ریختن. او از صمیم قلب برای آن دختر خوشنود و خوشحال شده بود اما به دلایلی که بعدها پی می بریم، تصمیم نداشت نامه ی او را پاسخ دهد.

۴۱

_ دیر نمی کنی رها، فهمیدی؟

حالتی که در چهره ی گاتریا نشسته بود، برای رها تا اندازه ی زیادی عجیب بود. چشمهایش، به شکل التماس گونه ای به رها دوخته شده بود. نوک بینی و گونه هایش از شدت عصبانیت به رنگ سرخ درآمده بود. فک او طوری برهم فشرده می شد که القا می کرد خشم خود را کنترل می کند. صدای گاتریا غمگین بود. رها می دانست این لحنِ انسانی است که با بغض و دردی فروریخته همراه شده و اشکی برای ریختن ندارد.

رها اعتراض کرد اما لحن او دوستانه بود:

_ صد بار گفتم طوری نیست. حواسم جمع شده. حمله ی سگ رو بهانه کردی اعصابمو همش خورد می کنی.

گاتریا گام زد و جلوی رها ایستاد. از بازوان رها گرفت و به چشمانش خیره شد. گاتریا او را دعوت به آرامش کرد و او را نوازش داد. رها عاشق این حالت های پدرانه بود.

_ دخترم رها، تو آزادی؛ و من کسی نیستم که بخواد جلوی آزادی های تو رو بگیره، خودت هم اینو خوب می دونی. ولی منم نگرانی های خودم رو دارم و کاملا طبیعیه که ازت بخوام این روزها تا دیروقت بیرون از خانه نمونی.

رها آرام شده بود:

_ چشم پدر.

_ ممنونم ازت. همه چیز درست میشه.

اما رها نظر دیگری داشت:

_ تا وقتیکه نخست وزیر زنده است، هیچ چیزی قرار نیست درست بشه پدر.

گاتریا حرف را عوض کرد:

_ رها، سیگار داری تو جیبت؟

_ سیگار؟ پدر؟ این چه حرفیه آخه.

گاتریا از این کتمان کردن او خنده اش گرفته بود:

_ عمه ی من، تو پذیرایی داشت سیگار می کشید؟ اگه داری بده من دیگه نرم بیرون.

رها خام شد. پاکت سیگارش را از جیب درآورد. با یک دست، چشمانش را گرفت و همزمان، دست دیگر را دراز کرد و پاکت را جلوی گاتریا نگه داشت. گاتریا با خنده پاکت را گرفت:

_ پدر سگ چه سیگارای گرونی هم میکشه.

رها با لبخند از خانه بیرون رفت و گاتریا طبق معمول، در سکوت کامل، رفتن دخترش را با نگرانی تماشا کرد.
نفس خود را بیرون داد و راضی بود از اینکه موضوع بخیر گذشته است. دوست نداشت رها از خانه فراری باشد. دوست نداشت دختر را از خودش براند. گاتریا جامعه را نا امن، پر از مشقت، مملو از رنجش و بیماری می دید. پس واضح بود همین چهار دیواری خانه را برای دخترش ترجیح دهد، مخصوصا این روزها که نخست وزیر، بیشتر از هر زمان دیگری از حفظ قدرت اش ترسیده و شهر را نا امن کرده بود.

این داستان ادامه دارد... .

ای کاش تنها صدای خنده های بشر را شنیده بودم، بشری بدون جنگ، فقر، بیماری و تنهایی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید