من دیروز تو کوه خوردم زمین...
انقدری محکم که کل امروز درد کشیدم.
مسلمه که اینجا بیمارستان نیست و فالور ارتوپد هم ندارم.
گفتم زمین خوردم تا بگم کوه برای من دنیا دنیا زندگیه، از کوک کردن ساعت نیمهشب ۵ شنبه تا عصر جمعه و تاولهای کف پام.
دل کندن از متکای جمعه صبح برام مثل کنده شدن گوشه ناخنمه که تا ته گوشت فرو میره،
ولی بدو بدو وسیله جمعکردن به هدف ۱۷ کیلومتر سربالایی لذتش کم از خاکشیر بعد از سرکار نیست.
همت خلوت، بلند بلند آهنگ خوندن تو ماشین وقتی همه آدمها خوابن کم از رقصیدن وسط بهترین دیسکوهای پاریس نیست.
دنبال جای پارک گشتن خوب یادم میاره که برای اول شدن، برای بودن، تلاشم کافی نبوده،
میدون درکه و فکر اینکه هزار هزار پیچ و خم سر راهه یادم میندازه که آب تگری آبشار جوزک مفتی بهدست نمیاد.
نفس نفس زدنا یادم میندازه قلبم برای رسیدن به قله چقدر بد باید بخواد.
سکوت دامنههای اذغالچال یادم میندازه آدمهای باشکوه هیچ وقت گلو پاره نکردن تا خودشونو توضیح بدن.
سگهای لم داده توی دره یادم میندازن که اگه دلت آروم باشه، بیرون جنگه؟ باکی نیس.
سنگهای توی کتونیم و بندی که سفت بستمش و زورم میاد بازشون کنم یادم میندازه، این جزئیات و حاشیهها چطور میتونن طاقتمو کم کنن تا ببازم.
نفس عمیقی که بالای آبشار میکشم،یادم میندازه چقدر خوشبختم که پاییز رو نوک این قله میتونم زودتر از همه بو بکشم.
نگاه نگران همسرم وقتی تو سرپایینی برگشت خوردم زمین، یادم میندازه اگه خوردی زمین کجارو نگاه کن.
کوه رفتن برای من شبیه کل زندگیه، کوه رفتن از من آدم "کمتوضیحبده" تری ساخته.
کوه شبیه یک دینه، آره کوهها پیامبرای منن.