بعضی از ما شانس اینو داریم که فردی در زندگیمون حضور داشته باشه که همراه و همدممون باشه
رابطه خونی و نسبی با او نداریم ولی رابطه اینقدر محکم و صمیمی میشه که دلت بهش قرصه
من یکی از اون آدم خوششانسها بودم که قدر داشتههامو ندونستم.
دوستی داشتم که خود من بود، باهم میخندیدیم، گریه میکردیم و از کنار هم بودن لذت میبردیم.
ماری تنها کسی بود که از چشمام، صدام، و حتی زبان بدنم میفهمید که ناراحتم.
با ناراحتی من کنترلشو از دست میداد با همه اطرافیانم دعوا میکرد بدون اینکه بپرسه چی شده یا حق با کیه وقتی حس میکرد ناراحتم از هر جاییکه بود خودشو به من میرسوند.
همین موضوع باعث شد که اطرافیانم نسبت بهش گارد بگیرند و اعتراض کنند به این رابطه
خلاصه مشکلات کاری هر دو ما، بیماری من، قصد مهاجرت او و ... باعث شد کمتر از هم خبر داشته باشیم و همدیگر را ببینیم.
ماری مجرد بود و هیچ وقت در مورد خانوادهاش با هیچ کس به جز من حرف نمیزد طوری که دیگران تصور میکردند او فقط یک خواهر دارد که من هستم.
حدود چند ماه بود که همدیگر را ندیده بودیم و کموبیش با هم در واتس اپ و تلفنی در ارتباط بودیم.
من بهش زنگ زدم تلفنش خاموش بود در واتس اپ بهش پیام دادم گفت ترکیه است و دنبال خانه تا مهاجرت کند. قرار شد جمعه برگردد شنبه برای فروش ویلا و حساب و کتاب با شریکش به شمال برود و وقتی برگشت بیاید پیش من با کلی تعریف کردنی.
چهارشنبه هفته بعد بود که شریکش آقا اسماعیل از شمال به من زنگ زد و گفت از ماری خبر نداری؟
گفتم پیش شما بوده
گفت: دیروز برایش تاکسی گرفتم که برگرده تهران، گوشیش شارژ نداشت گفته برسم خونه بهت زنگ میزنم نگران نباش ولی از دیروز هیچ خبری ازش نیست.
راستش جدی نگرفتم چون ماری اهل خلوت کردن با خودش و بی سر و صدا دنبال دلش رفتن بود.
یکی دو روز بعد نگران شدم چون این حجم از بی خبری غیر ممکن بود.
آقا اسماعیل گفت من رفتم کلانتری و اعلام مفقودی کردم و آنها گفتند فقط اعضای درجه ۱ خانوادهاش میتوانند درخواست پیگیری کنند به همین جهت شما هم نمیتوانی کاری کنی و باید منتظر بمونیم تا خودش برگرده.
آقا اسماعیل تنها کسی بود که به دلیل شراکت با ماری میدانست من خواهر واقعی او نیستم و تصور میکرد ماری خانواده ندارد.
من گفتم مشکلی نیست و با برادرش تماس میگیرم و اطلاع میدهم.
احساس کردم آقا اسماعیل خودش را باخت و خیلی آرام پرسید مگر او برادر دارد؟
گفتم: بله
۴۰ روز تمام پلیس تمام جادهها، حمل و نقل بین شهری، بین کشوری را چک کرد از همه بازجویی شد اما هیچ خبری از ماری نبود و تنها مضنون پرونده آقا اسماعیل بود که آخرین نفری بود که با ماری ملاقات کرده بود.
پرونده به آگاهی شاپور منتقل شد و آقا اسماعیل احضار شد و در ۲۴ ساعت اعتراف کرد.
بله تلخ، دردناک و غیر قابل باور بود.
او سر مسائل مالی ماری را خفه کرده بود و در باغچه دفن کرده بود و روی آن را سیمان کشیده بود با تصور اینکه ماری خانواده ندارد و کسی پیگیر پرونده نمیشود و نهایتا بعد از گذشت یک مدت پرونده مختومه اعلام میشود.
ماری پر کشید حق زنده بودن، حق نفس کشیدن، حق لذت بردن و کیف کردن او در زندگی توسط یک آدم دیگه گرفته شد.
من ماندم و درد جدایی، غم فراق و یک عمر سوختن و ...