از کودکی دنبال این بودم که هدفم از حضور در این دنیا چیست؟ بزرگتر که شدم بزرگترین دغدغه ام خدمت بود همیشه دنبال راهی بودم که مفید واقع بشوم و به همنوعانم خدمتی عرضه کنم که باعث رشد و آگاهی شود وارد مدرسه شدم و به عنوان معاون دبیرستان مشغول به کار شدم اول فکر می کردم این همان رسالتی است که برایش آفریده شدم. زندگی در دنیای نوجوانان و همقدم و همگام شدن با آنها و رویاهایشان فکر اینکه اگر حتی یک نفر در کنار من مسیر درستی برای زندگیش انتخاب کند یا اینکه بتوانم کمک کنم تا فقط یک نفر به اهداف و آرزوهای درست خودش برسد شادم می کرد. تا اینکه یک روز پشت چراغ قرمز دختر زیبایی داشت سعی می کرد به افراد درون ماشین ها گل بفروشد. ظهر بود، هوا گرم بود، ماشین اول، ماشین دوم و ... نخیر کسی دوست نداشت از دختر زیبایی که آفتاب پوستش را سوزانده بود و چشمهای روشنش مثل تیله می درخشید گلی بخرد. ناگهان ماشین جلویی من وقتی دختر ازش خواست که گل بخرد با لحن بدی با او دعوا کرد و گفت : برو عقب وایسا! من کارواش بودم، نمی فهمی که با لباس های کثیف نباید خودتو به ماشین من بمالی، اگر آشغال گلها توی ماشینم بریزه مجبورت میکنم که با دهانت تمیز کنی.!!!! چیزی در من شکست به راستی در کجای این جهان ایستادیم؟ جهانی که به این دختر و امثالهم بدهکار است، ما انسانیت را در خود کشته ایم. به راستی تفاوت ما با کودکان کار، حاشیه نشینان، افراد زیر خط فقر و ... کجاست؟ چه چیز باعث شد که خود را برتر ببینیم؟ آیا واقعا برتریم؟ از همان سال به صورت داوطلبانه در مدرسه کودکان کار مشغول به کار شدم کودکانی که مشکلات و دغدغه هاشون با دیگر کودکان به کلی فرق داشت. دغدغه اسباب بازی، موبایل و تبلت جاشو به نان شب، تامین داروی مادر، کرایه خانه و غیره داده بود، آرزویی وجود نداشت رویا بی معنی بود آنها بزرگسالانی بودند که در جسم کوچکشان گیر افتاده بودند. نه اینجا هم نشد من باید خودم را پیدا می کردم باید به رسالتم میاندیشیدم باید کاری می کردم که حتی در مقیاس کم آگاهی ببخشم و برابری و برادری را به کودکان و نوجوانان بیاموزم باید فرهنگ سازی می کردم. این بود که از محیط آرام و بدون چالش مدرسه به عنوان معاون خارج شدم و با هزار آرزو و امید در 20 دی ماه 1398 خانه فرهنگ یاس را تاسیس کردم. می دانستم که چند ماه طول می کشد تا شناخته شوم و برنامه هایی که برای رشد و توسعه نوجوانان، برای توانمندی آنها و ... داشتم را عملی کنم. در بهمن ماه بود که خبری دنیا را لرزاند کرونا
بیماری عجیبی که سرعت انتقالش بالا بود و عموما به فوت منجر می شد. اول انکار کردم که این بیماری اصلا به کشور ما نمیرسد یا اگر هم برسد ممکن است فقط در روستاها و جاهایی که از نظر بهداشت و امکانات درمانی ضعیف هستند مشکل ساز بشه قطعا برای شهری مثل تهران که پایتخت هست و امکانات خوبی داره مشکل ساز نمی شود و باید مواظب شهرستانهای کم امکانات بود این افکار عمر کوتاهی داشت و در هفته ی بعد دستور تعطیلی اماکن صادر شد. ماهها تعطیلی بی وقفه باعث شد کمکم احساس کنم رویاهایم دارد فرو می ریزد، نمیخواستم باور کنم. حدودا 2 سال اجاره را با کمک همسرم پرداخت کردم. در این دو سال کم و بیش مجموعه باز بود ولی کسی جرات نمی کرد فرزندش را به این موسسات بسپارد و چون موسسه من هیچ سابقه ای نداشت نه کلاسی، نه کارگاهی و... در نتیجه هیچ کس حاضر به شرکت در کلاسهای غیر حضوری مجموعه ی ما نمی شد. خلاصه پس از دو سال همسرم هم دیگر کمکی برای پرداخت هزینه ها انجام نداد و گفت کاری که توجیح اقتصادی ندارد باید تعطیل شود. ولی من نا امید نشدم و ادامه دادم و مکان مجموعه را عوض کردم تا اجاره کمتری پرداخت کنم.
کمکم وضعیت رو به بهبود رفت و من تازه امسال در سومین تابستان کاری توانستم چند کودک ۸ تا ۱۲ سال را برای پایگاه تابستانی مجموعه ثبت نام کنم و بدین شکل جانی در کالبد سرد خانه فرهنگ یاس دویدن گرفت.