
زمستون سال ۱۳۷۴ بود، یه ظهر یخبندان تو مشهد، که آفتاب انگار فقط برای خالی نبودن عریضه یه کم نور پاشیده بود و غیبش زده بود! تازه از مدرسه تو خیابونای نزدیک فلکه آب زده بودم بیرون، با دوستام غرغر میکردیم که "این چه وضعیه؟ امتحان شیمی، مشق، تکلیف!" یهو یه صدای بوق گوشخراش کل خیابون رو تکون داد، انگار یکی با بلندگو تو گوشم داد زده "حاضر باش!" سرمو بلند کردم، چشمت روز بد نبینه! نامزدم، با یه پیکان آلبالویی که انگار از تو انیمیشنهای قدیمی پریده بیرون، جلوی در مدرسه پارک کرده بود و با یه لبخند شیطنتآمیز برام چشمک میزد! وای، قلبم داشت از قفسه سینهم میزد بیرون! پیکان آلبالویی تو مشهد اون روزا حکم فراری تو خیابونای میلان رو داشت! دوستام که چشمشون به این "غول آهنی" افتاد، شروع کردن به جیغ و ویغ: "واااای، این چیه؟!"، "ماشین عروس پیدا کردی؟!" منم با یه فیگور شبیه جیمز باند، مقنعهمو درست کردم، گوشهش رو یه کم کشیدم که حسابی شیک بشم و با اعتماد به نفس پریدم تو ماشین. انگار سوار سفینه ناسا شدم! یکی از دوستام حتی داد زد: "اینو از پارکینگ حرم کش رفتی؟" منم با یه لبخند مرموز گفتم: "رازای منو شماها نمیفهمین!"
گازشو گرفتیم و راه افتادیم تو خیابونای شلوغ مشهد، از فلکه آب تا سمت چهارراه لشکر. باد از پنجره شکسته پیکان زوزه میکشید، انگار داره دعای کمیل میخونه! نامزدم با افتخار تعریف میکرد که چطور این "جواهر چهارچرخ" رو با کلی قرض و قوله خریده، انگار گنج زیر گنبد طلایی حرم پیدا کرده! منم غرق رویا بودم، فکر میکردم الان کل زائرا و کاسبای مشهد دارن به پیکان آلبالوییمون حسودی میکنن. یهو وسط چهارراه پیکان یه سرفه کرد، انگار بابابزرگم بعد از خوردن شربت سینه! بعدش... خاموش! وای، خدا بدادم برسه! نامزدم پرید پایین، کاپوت رو باز کرد و شروع کرد به کلنجار با موتور ماشین، انگار داره با یه گاومیش کشتی میگیره! من تو ماشین، یه چشمم بهش بود، یه چشمم به خیابون که نکنه یکی از بچههای کلاس سر برسه و این آبروریزی رو ببینه! بالاخره با یه تکنیک ناب دنده عقب با اتو ابزار (فکر کنم یه آچار فرانسه، یه پیچگوشتی و یه صلوات نذر امام رضا!) ماشین روشن شد. من ذوقزده داد زدم: "پیکان جون، تو عشق منی!" و نامزدم با یه ژست سوپرمنوار گفت: "دیدی گفتم درستش میکنم؟ حالا بریم دور حرم یه دور بزنیم!"
حالا برسیم به شب عروسیمون، که اون پیکان آلبالویی شد سوپراستار تالارای اطراف مشهد! با کلی گل و روبان تزئینش کرده بودیم، انگار عروس دوم مراسم بود! عقب ماشین، ده نفر از فامیل و دوست و آشنا رو مثل قوطی ساردین چپونده بودیم. فنرای پیکان عملاً داشتن فریاد میزدن: "ما دیگه نمیکشیم، ولمون کنین!" پسرعموی شر و شورم از بیرون یه لگد جانانه به در عقب زد که بسته بشه، انگار داره در گاوصندوق بانک ملی رو قفل میکنه! وسط بلوار وکیلآباد، پیکان باز یه سرفه کرد و خاموش شد. همه تو ماشین یه صدا داد زدن: "نهههه، پیکان جون، وسط عروسی؟! آبروریزی نکن!" من و نامزدم فقط غشغش خندیدیم. یکی از فامیلا گفت: "این ماشین انگار روحش با امام رضا هماهنگه، داره باهامون شوخی میکنه!" نامزدم دوباره با همون تکنیک دنده عقب با اتو ابزار (اینبار فکر کنم یه انبردست و یه دعای توسل هم اضافه کرد!) ماشین رو زنده کرد. انگار پیکان دلش سوخت و گفت: "باشه، واسه عروس و داماد یه دور دیگه میرم!"
اون شب، پیکان آلبالوییمون نه فقط ماشین عروسمون بود، بلکه انگار یکی از فامیلا شده بود. هر بار که خاموش میکرد، انگار داشت ناز میکشید که "هی، به منم نگاه کنین!" با همه قر و قمیش، ما رو به تالار رسوند. کل راه، صدای خنده و شوخی و آهنگای شاد از ماشین بلند بود، انگار کاروان عروسی یه گروه ارکستر سیار تو خیابونای مشهد راه انداخته! حتی یه راننده اتوبوس تو ترافیک بهمون گفت: "این پیکانتون از رولزرویس هم باکلاستره!" و ما فقط غشغش خندیدیم.
حالا هر وقت یاد اون پیکان آلبالویی میافتم، انگار دوباره تو خیابونای مشهد، از کنار گنبد طلایی حرم تا فلکه پارک، دارم با همون باد سردی که از پنجره شکسته میزد تو و موهامو زیر مقنعه تکون میداد، دور میزنم. اون ماشین شاید برای بقیه یه تیکه آهن پتپتی بود، ولی برای ما یه گنج پر از خاطره بود. یه دنده عقب با اتو ابزار ساده، ما رو به قشنگترین لحظههای زندگیمون برد. هنوزم که هنوزه، هر وقت یه پیکان آلبالویی تو خیابونای مشهد میبینم، دلم یه جوری میشه، انگار پیکان جون داره برام چشمک میزنه و میگه: "یادته چه روزایی باهم داشتیم؟"