Arash
Arash
خواندن ۲ دقیقه·۶ ماه پیش

داستانهای کافه - ۱

امروز صبح کافه رونق داشت . مرد هپلی که هر روز صبح یک پرنسس° میخورد نشسته بود . یک زوج جوان بودند که معمولا کمتر می‌آیند . یک زوج پیر هم بودند که وقتی کافه خلوت بود پیرمرد با صدای عربده مانندی با صاحب کافه گپ میزد و زن خودش که لابد صد بار اینها را شنیده بود قبل از همه می‌خندید. تازه اینها جدای سیگاری های پشت شیشه بودند که تو نمی‌آمدند و قهوه را که میگرفتند توی هر آب و هوایی می‌رفتند می‌چسبیدند پشت شیشه. دختر پسرهای مدرسه روبرو هم دسته دسته می‌آمدند و ساندویچ و نوشیدنی انرژی زا می‌گرفتند‌. صاحب کافه نه تنها به جوانها سیگار نمیفروخت حتی صندلی را هم از زیر جوان‌های سیگاری میکشید .حالا یکی مثل هر روز نان تازه آورده و سبد نانها را دنبال خودش میکشد روی زمین‌. در این سرزمین خیلی به خودشان و کمرشان احترام می‌گذارند‌. نمی‌بینی کسی چیز سنگین یا حتی نیم سنگینی بردارد.کالباس‌های داغ شده اول صبحی بوی خوشایندی نمی‌دهند. بوی قهوه کمک میکند بوی گند آنها کمرنگ شود. صدای خنده مردانه دو زن بالا میرود. این صداها از سیگار کلفت میشود با گلوهای مثل لوله اگزوز . نمیدانم پیرمرد بلندگو غورت داده چرا برمیگردد و با اشاره به گلدان‌ها چیزهایی می‌گوید که لابد صاحب کافه میداند چون فقط تند تند جواب میدهد آره آره . خب مشتری هستند و صاحب کافه باید حوصله داشته باشد هر اراجیفی میگویند گوش کند و باهاشون گرم بگیرد. کافه خلوت می‌شود .پیرمرد رفیق من نیامد. اگر قصد داشت بیاد تا حالا می‌آمد. صاحب کافه در را باز می‌گذارد. لابد او هم از بوی گند کالباسهای روی پرنسس کلافه است.کل دیشب بارون زده و باد اومده و هوا کمی سرمای زمستانی اش رو از دست داده و هوای دلچسبی شده . نزدیک اسفندیم و به زودی دوباره صندلی های بیرون کافه رونق میگیرد. پرنده ها از همین حالا دارند میخوانند.

° پرنسس دو نون تست پشت سر هم دراز است که یک لایه پنیر و کالباس میگذارند رویش و داغ می‌خورند.

برشهای نازک از روزهای طولانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید