ویرگول
ورودثبت نام
مرتضی باشسیز
مرتضی باشسیز
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

زندگی پوچ ... ؟!

این نوشته نظر شخصی من هست و ممکنه با نظر شما یکی نباشه. قصد جسارت به باور هیچ کسی رو ندارم. لطفا تلاش در تغییر باورهای یکدیگر نکنیم و احترام یکدیگر رو نگه داریم و به نظر هم احترام بگذاریم حتی اگه اشتباه کرده باشیم.

زندگی با هر بعدش واقعا پوچه، هرتخصصی داری، هرجای دنیایی، توی هر خانواده‌ای که به دنیا میای، هرچقدر که عمر میکنی، هر باوری که داری، هر دین و مذهبی که داری و هرچه که هستی و نیستی در نهایت، مدت زمانی را هستی و بعدش نیستی و به عناصر تشکیل دهنده‌ات تجزیه میشی. واقعا کوتاهتر از اونی که بتونی درکش کنی، زنده‌ای. حتی کوتاهتر از اونی که بتونی متوجهش بشی که چطور وجود داشتی، زنده‌ای. تمام زمان زیستنت رو دوست داری تا به یه چیزی تبدیل بشی که تو اون لحظه اون چیز نیستی. هیچوقت در هیچ حالتی چیزی که هستی رو کافی نمیدونی، یا داری تلاش میکنی به تغییر، یا داری فکر میکنی بهش. در بهترین حالت و کاملترین حالتش برایت همه‌اش سوال هست و سوال،‌ در یه حالت دیگه هم که بدون سوال هستی و وانمود میکنی که میگذرونی و فقط میگذرونی.

حتی اگه با تمام وجودت احساس خوشبختی بکنی باز هم در اون لحظه داری وانمود میکنی که خوشبختی و بازهم میخوای چیز دیگری باشی و در حالت دیگری به زیستن ادامه بدی. بهتر شدن و بهتر بودن همش نسبی هست و بی انتها. بعدش برای اینکه بتونی خودت رو قانع بکنی میای یه مفهومی درست میکنی به اسم زندگی، که هیچ تعریف درستی ازش نمیتونی ارایه بدی، چون خودت هم نمیدونی چی هست،‌ اصلا قابل تعریف نیست. بعدش شروع میکنی به این مفهوم پارامتر میدی و مقدار دهی میکنی و بعد شروع میکنی به قیاس مفهومی که درست کردی، با زیستنی که الان داری و چیزی که هستی و متوجه میشی که چقدر باهم متفاوت هستند چیزی که هستی و چیزی که میخوای باشی و این سلسله و دور ادامه داره تا لحظه مرگت. این زمان و حالت دقیقا زمانی هست که تو دیگر نیستی و تمام شدی. این دقیقا زمانی هست که باید واستی و از خودت بپرسی،‌ چرا؟ کجا؟ چه زمانی؟ برای کی و برای چی؟ ....

ذهنت پر از پرسش میشه، پرسشهای بدون پاسخ، پس میگی من این واژه زندگی رو چطوری معنا کنم؟ و چون ذهن گونه آدم خلاق هست، مفهومی به اسم ماوراء رو خلق میکنی و خلاء همچین چیزی برات پررنگ‌تر میشه. ماوراء برات میشه جایی که شاید بتونی پرسشهات رو پاسخ بدی. پس میری دنبالش و ذهن خلاقت هیچ مرزی براش قایل نمیشه و یه بینهایت دیگه به عطش بینهایتت برای تغییر اضافه میشه. ذهنت اون ماوراء‌ رو میسازه و بزرگش میکنه تا جایی که تصورش میکنی و با خودت میگی میخوام توی اون ماوراء باشم و اسمش رو میزاری زندگی بعد از مرگ.
میبینی ؟ حتی بعد از مرگ هم دنبال زندگی هستی.

ذهن خلاقت زندگی بعد از مرگ رو پرورش میده، خوب و بدش میکنه، زشت و زیباش میکنه و دوتا مفهوم دیگه هم درست میکنی براش به اسم بهشت و جهنم. چون همه چیز رو با مالکیت درک کردی، پس برای همون ماوراء که ذهن خلاقت خلقش کرده دنبال مالک می‌گردی. مالکی پیدا نمیکنی و باز هم ذهن خلاقت یک مالک خلق میکنه و اسمش رو میزاری خدا.

خدا رو هرطوری که ذهنت اجازه بده پرورش میدی، تغییرش میدی، ترسیمش میکنی، اسم براش میزاری و قالب درست میکنی براش. بنا به درکت از محیط اطرافت براش ویژگی درست میکنی. خشنش میکنی،‌ مهربونش میکنی. قدرتمندش میکنی بعد میخوای باهاش ارتباط بگیری،‌ عاشقش میشی و ازش متنفر میشی، شیفته‌اش میشی و ازش میترسی. همون ذهن خلاقت که به معنای واقعی بینهایت هست، شروع میکنه به شناختن چیزی که نمیتونه بشناسه، انقدری که خودتو درگیرش میکنی، شروع میکنی به پرستیدنش،‌ عبادتش میکنی و خواسته‌هات رو ازش میخوای. به خواسته‌هات برسی خوشحال میشی و ازش تشکر میکنی ولی اما اگر نرسی، ناراحت میشی، ته دلت نا امیدی،‌ حتی ممکنه بهش ناسزا هم بگی. ولی چون درمانده و ناتوان میبینی خودت رو، چاره دیگری نداری جز توصل بهش. ذهنت یه چیزی میگه، منطقت یه چیزی میگه، از یه طرفی هم عادت کردی بهش و توی وضعیت نامناسبی هستی. خودت رو انقدر غرق بودنش میکنی که از خودت غافل میشی.

برات اولویت میشه و تمام تمرکزت رو روی اون میزاری. زیر چترش احساس امنیت و آرامش میکنی. باورش میکنی و متعصب میشی. متعصب هم که بشی دیگه فکر نمیکنی و اون قسمت از مغزت که قوانین رو توش ثبت کردی ReadOnly میشه و دیگه قابل ویرایش نیست. یا حتی ممکنه که درگیر عرفان بشی و ذهن خلاقت از توهمی که درگیرش شده مسیرهای دیگه‌ای رو پیش بگیره و از خودت بگذری به خاطر و امید مفهومی که شاید باشه و در زندگی بعد از مرگ کمکت کنه که هیچ درک درستی از هیچ کدومش نداری.

در نهایت خدا میشه پاسخ تمام پرسش‌های بی‌پاسخت. البته فقط یک راه تسکینی برای خودت درست میکنی و احتمال میدی که حتما به نفعم نیست که نمیشه، من عقلم ناقص هست که درکش نمیکنم و ... . یعنی با عقل ناقص خودمون راجع به مفهومی صحبت میکنیم و میگیم که عقلمون ناقصه پس نباید راجع بهش صحبت کنیم،‌ چون ما هیچی نمیدونیم.

حرف من نقض وجود ماوراء و خدا نیست، حرف من اینه که وجودش با تعاریفی که ما میکنیم جور در نمیاد. یعنی تو یه مفهومی رو درست کردی که میگی بی نقصه و بعد با تعاریف ناقص خودت کوچکش میکنی و نقضش میکنی. جهان هستی پر از اتفاقهایی هست که میتونه دلیل محکمی بر وجود خالق باشه و همینطور ذهن خلاق آدمی با منطق و علم آنقدر دلیل و مدرک میتواند بیارد که وجودش رو رد کنه. نه می‌توان رد کرد وجودش را، چون برای شواهدی که رخ میدهد دلیل علمی محکمی نیست. نه می‌توان صددرصد ثابتش کرد وجودش را، چون برای اثبات وجود یک مفهوم باید شواهدی داشت که بتوان درکش کرد و با حواس ۵ گانه که آدم فقط با آنها قادر به درک هست نمیتوان وجودش را ثابت کرد.

برای من مثل رودخانه و بسترش می‌ماند. هردو مکمل و بیانگر یک چیز هستند
رودخانه بدون آب رودخانه نیست
رودخانه بدون بستر هم رودخانه نیست

به نظرم در این مورد خواندن کتاب هم نمی‌تواند کمکی به آدم بکند. چون برای انتقال باید ابتدا شناخت و درک کرد و این چیزی نیست که بتوانی درکش کنی و به کس دیگری منتقلش بکنی. صرفا جهت آشنایی با تفکر می‌توانی مطالعه‌ای داشته باشی ولی هیچ منبعی نمیتوان تعریف کرد. چیزی هست که هرکسی به یک طریقی به سویش می‌رود و مثال زدنی نیست.

در انتها از تمامی دوستان تشکر میکنم و امیدوارم که برداشت اشتباهی از این نوشته نکرده باشید.


لینوکس و bsd کار میکنم. بنیانگذار کانال و گروه آموزشی سودو‌ئر هستم. میتونید به وبسایت sudoer.ir سر بزنید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید