روزی روزگاری در روستایی دور افتاده، پیرمردی تنها و بداخلاق زندگی میکرد که صاحب یک طویله بود. در آن طویله یک الاغ و یک شتر هم بودند که این پیرمرد با اجاره دادن آنها برای باربری پول خوبی به جیب میزد. شتر و الاغ پیرمرد در آن حوالی بخاطر قدرت بالایشان در باربری زبانزد بودند و توسط اکثر تاجران برای بارهایشان اجاره میشدند. گاهی هم پیش میآمد که باید از مدتها قبل برای داشتن شتر و الاغ آن پیرمرد زنبیل میگذاشتند و به اصطلاح رزرو میکردند.
روزی از روزهای بهاری، الاغ به ستوه آمده و دیگر از طویله خارج نمیشود. پیرمرد که متوجه این موضوع شد خیلی سریع به طویله رفته و با داغ کردن پشت الاغ او را به کار وامیدارد. شب همان روز که الاغ از شدت سوزش ناله میکند، پیش شتر میرود تا با او سخن بگوید.
الاغ: آهای شتر بزرگ و قوی با تو کاری دارم.
شتر که نشسته و چشمانش بسته و با آرامش خواب بود، چشمانش را باز میکند
شتر: بگو الاغ جان، کارت چیست؟
الاغ: من دیگر خسته شدهام و نمیخواهم برای پیرمرد کاری بکنم
شتر: خب؟
الاغ: بیا از این طویله فرار کنیم
شتر: چگونه؟
الاغ: من قسمتی از دیوار طویله را میدانم که سست است و با یک فشار تو فرو میریزد و میتوانیم فرار کنیم
شتر: بعدش چکار کنیم؟
الاغ: آنقدر دور میشویم که دیگر دست کسی به ما نرسد و آزاد و رها زندگی بکنیم
الاغ شروع میکند به تعریف کردن از آرزوهایش برای شتر و او را متقاعد میکند تا باهم فرار کنند.
شب هنگامی، زمان فرار که میرسد این دو طبق نقشه باهم فرار میکنند و تا جایی که میتوانند از طویله دور میشوند. صبح روز بعد که پیرمرد در طویله را باز میکند متوجه میشود که این دو فرار کردهاند و با اسب خود به دنبال آنان میرود.
چند روزی میگذرد و شتر و الاغ در حال فرار بودند و پیرمرد هم بدنبال آنان، تا اینکه به یک دشت سرسبزی میرسند. الاغ با دیدن این دشت سرسبز قلقلکش گرفته و به شتر میگوید که
الاغ: شتر جان؟
شتر: بله الاغ عزیز؟
الاغ: به این دشت سرسبز نگاه کن، زیبا نیست؟
شتر: چرا الاغ بصیر خیلی خیلی زیباست
الاغ: من را عرعر گرفته است و میخواهم عرعر کنان جفتک بیاندازم از شدت خوشحالی
شتر: نکنیها الاغ!!! جلوی خودت را بگیر
الاغ: چرا؟ نمیتوانم واقعا از توانم خارج هست
شتر: اگر عرعر کنی صدایت را میشنوند و میآیند سراغمان
الاغ: چیزی نمیشود، نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم
و الاغ شروع میکند به عرعر کردن و جفتک زنان مشغول خرکیف شدن میشود و در دشت به شادی میپردازد. مدتی که گذشت و الاغ حسابی میدان داری کرد، پیرمرد که جای آنان را از صدای عرعر الاغش پیدا کرده بود به سراغ آنان رفت و آن دو را گرفت و به طویله بازگرداند و دوباره از آنها کار کشید، ولی با این تفاوت که دیوارهای طویله را محکمتر و فشار را بیشتر کرده بود.
مدتها گذشت و تاجری پیش پیرمرد آمد و الاغ و شتر را اجاره کرد برای حمل بار. آن دو به همراه تاجر راهی سفری شدند به همراه بارهای سنگین. در مسیر که حرکت میکردند به رودخانهای خروشان رسیدند که هیچ پلی آن اطراف نبود. تاجر تصمیم گرفت که از میان رودخانه عبور کند ولی در میان رودخانه متوجه شد که قد خر کوتاه هست و نمیتواند از رودخانه عبور کند. برای همین تصمیم گرفت که بارهارا با شتر عبور دهد و الاغ را هم به پشت شتر بگذارد و از رودخانه بگذراند.
بارها را گذراند و نوبت الاغ که رسید، الاغ خیلی خوشحال به پشت شتر پرید و کلی به او فخر فروخت که تو داری به من سواری میدهی و او را مسخره کرد. در میانه رودخانه شتر از حرکت باز ایستاد و به الاغ گفت
شتر: الاغ جان؟
الاغ: بله شتر عزیز؟
شتر: این رودخانه را میبینی؟ خیلی خروشان و زیبا نیست؟
الاغ: بله شتر، خیلی زیباست و خروشان و عمیق هست
شتر: آب رودخانه هم خیلی خنک هست
الاغ: خوشبحالت شده پس حسابی داری حال میکنی
شتر: آری! رقصیدنم گرفته است
الاغ: شتر نرقصیها! اگر برقصی من درون رودخانه میافتم و میمیرم
شتر: الاغ جان نمیتوانم. باید برقصم.
الاغ: تروخدا نرقص
شتر: یادت میآید آزادیمان را بخاطر عرعر جنابعالی از دست دادیم؟ حال زندگیات را بخاطر رقصیدن من از دست خواهی داد
شتر میرقصد و الاغ میمیرد
تاجر هم به آب افتاده و شتر آزاد و رها به مسیر خود ادامه میدهد.
الاغان پیر زمانه، مدت زیادی خون مردم را مکیده و آزادی را از همه ما گرفتهاند باشد به رقص زیبایمان به سالها بدبختی پایان دهیم
به امید آزادی
پ.ن:
شتر نشسته قدش از خر ایستاده هم بلندتر هست
من این داستان رو از پدرم شنیدم و نمیدانم ریشه اصلی داستان کجاست و چه هست