مواجهات
مواجهات
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

از "مواجهات" نوشتن

روزی هزار بار ممکن است آدم حضورَش در مکانی و یا در نقطه‌ای را تصور کند. یعنی اگر بخواهیم صادق باشیم، خواسته‌های آدمی انتها ندارد. روزی دوست دارد اندازه‌ی انزواطلبیِ شاملو منزوی باشد و روزی دوست دارد به اندازه‌ی صفایِ نگاهِ کیارستمی با صفا باشد. به‌هر‌حال اگر آدم‌ نخواهد فکری به حالِ به‌ثمرنشستن‌ِ این خواسته‌ها کند، در انتها می‌شود موسیو ژان دمِ خانه‌ی مش حسنِ شهرِ ما که تا جان داشت غبار رویِ عینکَش را پاک می‌کرد و معتقد بود که جز پاک‌کردنِ آن غبارها راهکاری برای زنده‌ماندن در سرَش ندارد؛ هیچ راهکاری!

من اما می‌خواستم در درونِ دسته‌ای باشم که راهکارهایَش برای زنده‌ماندن کم نیست و می‌خواستم یک‌بار با افتخار و غرقِ در شعاراتِ به‌خصوصِ زندگی بگویم که: "توانستم". توانستن نه در آن معنا که آدمی را در اوجِ قله‌ها نشان می‌دهد بلکه در آن معنا که کسی احساس کند از اتاق‌اش یک‌قدم به اتاقِ کناری‌اش نزدیک شده است؛ تا همین‌قدر!

اگر قصدمان در زندگی "جستجوکردن" باشد، به واژه‌های متفاوتی می‌رسیم. ممکن است شب‌و‌روزمان را صرفِ آن کنیم که ببینیم میزان تحول زیستن از دوران کلاسیکِ زمانه تا دوران مدرن‌ترش تا چقدر بوده است. ممکن است شب‌و‌روزمان را صرفِ آن کنیم که ببینیم روحیات عارفانه‌ی گذشته چگونه بوده است و روحیاتِ عارفانه‌ی امروز به چه گونه‌ای. ممکن است به صورت مداوم، نه به صورت ناپیوسته و نامنظم، در زندگی‌مان بخواهیم یک داستایفسکی ثانی بیابیم؛ باور کنید که همه‌ی این‌ها ممکن است!

یکی از همان واژه‌ها که توجه‌مان به وقتِ جستجو به آن جلب می‌شود، "مواجهات" است؛ مواجهاتی که آدم‌ها در زندگی‌شان به تجربه‌اش دچار می‌شوند. بخواهد کریم الماسی مغاز‌ه‌دارِ کوچه‌ی آلمانی‌ها باشد یا بخواهدِ چه‌گوارایی باشد در آن سوی مرزها؛ کریم الماسی ممکن است در جوانی‌اش آلمانیِ خوش‌چهره‌ی شرکت نساجی را دیده باشد و آن دیدار و صحبت‌های نامشخصَش را هیچ‌گاه فراموش نکند و چه‌گوارا نیز ممکن است لحظه‌ی سخنرانی باشکوه کسی را با همان چشم‌هایش دیده باشد تا بخواهد در زمانی خودَش لحظه‌ی با شکوه دیگری را به جا بگذارد.‌


من هم با نهایتِ خودشیفتگی کسی هستم همچون کریم الماسی و چه‌گوارا. البته نه مثل کریم الماسی بهترین شیرکاکائو‌ها را فروخته‌ام و نه مثل چه‌گوارا در فهرست بزرگترین‌های جهان قرار داشته‌ام؛ یکی‌ هستم که نمی‌داند با صدایِ مهیبِ خنده‌هایش، با شکلِ خواب‌آورِ روایتگری‌اش و با یکجانشینیِ تمام‌نشدنی‌اش چه کند اما خوشبختانه یا شوربختانه دیدارهایی را تجربه کرده‌‌ است (یا قرار است تجربه کند) و لحظه‌هایی را به تماشا نشسته‌ است (یا قرار است به تماشا بنشیند) که تبدیل به عزیزترین "مواجهات" زندگی‌اش شده‌اند (یا قرار است بشوند)؛ مواجهاتی که‌ اگر او در هیچ نقطه‌ی به‌خصوصی پناه نیافت، جایی همیشگی برای اینکه در یادَش باقی بمانند را دارند؛ جایی به نام ویرگول!


عباس کیارستمیاحمد شاملوداستایفسکی
نوشتن از دیدارها و لحظه‌هایی که به آسانی فراموش نمی‌شوند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید