امروز حالم خوب نبود
از دیروز تا همین الان چشمم به گوشی بود تا یه زنگی بهم بزنه ولی نزد.... خیالبافی اینکه زنگی بهم بزنه یا پیام بده داشت دیوونم میکرد!
برای اولین بار عاشق کسی شده بودم که هیچ سنخیتی با من نداشت البته تفکر و عقایدمون گاهی شبیه بود اما از یکسری لحاظ اصلا شبیه من نبود.... اما من دوسش داشتم. برای اولین بار بود که به کسی یه همچین حسی رو داشتم و روش حساس بودم و دنبال هر وقتی بودم که برم و ببینمش. دلم میخواست حرفی بهم بزنه و چیزی بگه اما هیچ....
دیشب وقتی داشتم از کنار محل کارش رد میشدم دیدم سرش رو بسته. نگرانش شدم. با اینکه سر یکسری کار های مشترک از دستش بدجوری دلخور بودم و قضاوتش کردم که از قصد کار بقیه رو گرفته بجز من ولی براش ناراحت و نگران شدم. درسته از دستش ناراحت بودم ولی حس دوست داشتن داشت غلبه میکرد. یاد حرف یکی از دوست های نزدیکم افتادم که وقتی فهمید عاشقشم گفت آدم اگه کسی رو دوست داشته باشه هزاران دلیل میتونه بیاره برای اینکه از دوست داشتن دست بکشه اما اگه عاشقش باشه منطقی ترین دلیل ها هم نمیتونه مانع عشقش بشه. راست میگفت من اگه از دست کسی دلخور میشدم به هیچ عنوان نمیتونستم باهاش خوب بشم و مدام میکوبیدمش اما در مورد این یکی.....
بعد از اینکه از روبرو دیدمش رفتم دور زدم و رفتم محل کارش تا ببینمش اما انگار غیبش زده بود.... چون کسی همراهم بود نتونستم بهتر بگردم و رفتم اما تا خود صبح دلشوره ولم نمیکرد.
امروز به دوستم پیام دادم و فقط تو یک جمله پرسیدم سرش چی شده گفت تصادف کرده....
ماتم برد! نوشتم با کی؟ با چی!
گفت یه تصادف جزئی بوده و الان هم حالش خوبه
نفس عمیقی کشیدم. دلم میخواست الان پیشش بودم و باهاش حرف بزنم اما....