معمولا از غروب تا نیمه شب با مَصی ( رفیق صمیمی و همسرم ) ول می گشتیم. حالا شما بگو پیاده روی یا قدم زدن طولانی. مهم این بود که مقصد نداشتیم و بی پروا راجع به آرزوهامون حرف می زدیم. در طول این سال ها وقتی به آرزوهام دقیق می شدم می فهمیدم که چقدر از خودم دور هستم! چقدر خلا دارم، چقد دارم زندگی نمی کنم.
جنس رنج از نوع فاصله است، فاصله بین چیزی که هست با چیزی که تو می خواهی باشد. و من چی می خواستم؟ نمی دوستم! فقط یک تصویر خیلی مات و مبهم. دقیقا نفهمدیم از کی شروع کردم به شخم زدن افکارم. اون تصویر کم کم وضوح پیدا می کرد و بیشتر از هرچیزی باعث می شد بترسم، چون فاصله ی خیلی زیادی ازش داشتم، خیلی زیاد. همزمان با ترس داشتم لذت می بردم، فقط با فکر کردن بهش! هیچ تصمیمی برای عملی کردنش نداشتم.
در تمام این مراحل مَصی باهام بود، پا به پا، شونه به شونه و همیشه 1 نظر داشت : دنبال رویاهات باش.
در نهایت تسلیم نیمه ی دیوانه ام شدم، نیمه ای که اعتقاد راسخ داره که زندگی قشنگترین و اعجاب انگیزترین اتفاقی ممکن در 3 بُعد است و هیچ لذتی بالاتر از زنده بودن نیست. نیمه ی دیوانه یک اقلیت بود که تمامیت خواه شد و کل زندگی رو برای خودش می خواست.
همون موقع بود که استعفا دادم، پس اندازمون رو برداشتیم، اسباب و وسایل زندگیمون رو بار کامیون کردیم و راه افتادیم سمت شمال. لاهیجان به عنوان مقصد انتخاب شد. قرار گذاشتیم فقط کارهایی رو که دوست داریم انجام بدیم. اوایل مقداری چالش داشتیم ولی به مرور مهارت پیدا کردیم.
ما ( من و مَصی ) اول خودمون و بعد همدیگه رو خیلی بهتر شناختیم، زنذگی رو بهتر شناختیم و تصمیم گرفتیم خیلی بیشتر زندگی کنیم. چیزهای بیشتری یاد بگیریم، در رشته های مورد علاقمون پیشرفت کنیم و مهاجرت کنیم برای تجربه کردن زندگی. یاد گرفتم که هیچ تصمیمی تک عاملی نیست، مهاجرت هم همینطور. و من اصلی ترینش رو گفتم.