عاشق تغییر هستم، فارق از نتیجه ولی مدلم اینجوریه که واقعا شروع کردن واسم سختِ. هنوز قدم اول رو برنداشتم و دارم برای قدم 100ام فکر و خیال می کنم و حتی استرسش رو میگیرم! اما روزی که شروع کنم تا گندش رو درنیارم ول نمی کنم.
برای نمونه 5 سال بود که دنبال کاهش وزن بودم و به بهونه های مختلف ازش فرار می کردم، وقتی شروع کردم تو 2 ماه 20.5 کیلو و در ماه سوم مجموعا 24 کیلو ( با رژیم و ورزش ) وزن کاهیدم. شاید هم خودم را کاهیدم، بعدا معلوم میشه!
این مهاجرت هنوز اتفاق نیوفتاده ولی واسه من مهمترین قدم تصمیم به انجامش بود. وقتی از دانشگاه در سطح کارشناسی فارق شدم ( فارغ التحصیل! ) سریع و با خوش شانسی شغل مرتبط رو پیدا کردم، کنکور ارشد هم رو رتبه نسبتا خوبی آورده بودم و اینجا اولین تصمیم خفن رو گرفتم : به جای اینکه درس بخونم و کار کنم ، بیشتر کار کردم و با دوست دخترم ازدواج کردم. بعد از ازدواج بیشتر کار کردم و تا جایی که جا داشت در شغلم و میزان حقوق پیشرفت کردم، 2 سال طول کشید. بعد از اون خودم رو رسوندم به شرکتی بزرگتر و از 5:30 صبح از خونه میزدم بیرون و 8 شب پیکر نیمه جانم می رسید خونه ( چون این نوشته مربوط به شغل و این داستان ها نیست از جزئیات شغلی سریع رد میشم ). این یکی 1 سال طول کشید و رفتم سراغ شغل بعدی. 9 صبح تا 4 عصر. کار سبک تر و بیش از 2 برابر افزایش حقوق. خون دل هایی که خورده بودم نتیجه داد.
ولی در تمام این مدت اصل حالم خوب نبود، احساس می کردم زندگیم و روزهای جوونیم به پول و قدرت تبدیل میشه و میره تو جیب کارفرما و من فقط انقدری عایدی دارم که نمیرم! دقیقا مثل زمان برده داری با اختلاف های جزئی، مثلا برده نمی تونست نوع غذاش رو انتخاب کنه ولی من تا حدی میتونستم! حس می کردم اسیر جادوی جادوگر شدم.
بلند می شدم و از پنجره به افق نگاه می کردم، نور خورشید که بهم میخورد اون قسمت دیوانه ام فریاد می کشید که :
شادی بطلب که حاصل عمر دمی است
هر ذره خاک کیقبادی و جمی است
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فریبی و دمیست.
و یک مرتبه دیوانه از قفس پرید، رفتم دفتر مدیرعامل و بدون هیچ نقشه ای برای فردا استعفا دادم...