دبیرستانی که بودم غوغای ۸۸ به پا شد! هر چه از سیاست میدانستم معطوف به شنیده ها بود.
به خوبی به یاد دارم که در مدرسه هر که به دنبال اعتبار و احترام بیشتر بود، به هر نحوی خود را به معترضان آن دوره میچسباند. خود را به معترضان آن دوره میچسباند.
اینطور بگویم، حتی اگر خانوادهاش هم مخالف نظر او را داشتند، با این حال برای قُپی در کردن بین بقیه، در مدرسه ژست روشنفکری میگرفت و بین معترضان جا باز میکرد.
البته نباید خردهای گرفت، اغلب نوجوانان در این سن و سال این تمایزها و محبوبیتها را از طرف گروه بارز مدرسه میپسندند.
ولی برای من این تفاوتها جذاب نبود. میپرسید چرا؟ چون من تمام عمر متفاوت بودم و اتفاقاً آنموقع نیاز به تفاهم داشتم. باز هم میپرسی چطور متفاوت بودی؟ پس بشنو...
در خانواده مذهبی بزرگ شدم و حتی در محلههای مذهبی تهران رشد کردم، با این حال همیشه متفاوت بودیم! از چه نظر؟ خیلی وقتها ما ساز مخالف بودیم، چه اهل خانه در محل کار یا محله، چه من در مدرسه! چه مخالفتی؟ مثلا در مدرسه، زیر بار قوانین سلیقهای نمیرفتم، ناظم میگفت مقنعه نقابدار و چانه دار، من مقنعه پفی میپوشیدم! معترض میشد، تنبیه را به جان میخریدم، جلسه توجیه میگذاشت که حرف گوش کن شوم، من او را نسبت به حد و حدود حجاب و اسلام آگاه میکردم! او هم ناگریز سکوت میکرد و با جمله «بهرحال قانون قانونه» سعی داشت بزرگی خودش را تخریب نکند. و در نهایت هم با همین مخالفتها و صحبتها تیمسازی کردیم و قانون مدرسه را عوض کردیم و یونیفورم مدرسه از مقنعه چانهدار به مقنعه پفی تغییر کرد!
در محله چطور مخالف بودیم؟ خب ما با مسجد رفت و آمد خانوادگی زیاد داشتیم! البته خود مسجد که نه، اهالی مسجد! به علت امین بودن پدرم، مسؤلیتهایی هم به او داده میشد که گاه خانوادگی در امور آن دخیل میشدیم. عمده مسؤلیتها آموزشی و فرهنگی بود. و از قضا تمام دردسرها در همین حوزه خلاصه میشود.
برای انتخاب اساتید همیشه مسئله حجاب دغدغه بود! هرچه ما نرم و آرام مسائل را با اساتید حل میکردیم، ناگهان یک دست و رو نشستهای میآمد و با معلم دهن به دهن میکرد و هر چه ما رشته بودیم را پنبه میکرد!
حالا بیا و توجیه کن که مرد مومن تو چکارهای که دخالت میکنی! شما این سر نخ را بگیرید و بروید تا ته قضیه.... بنابراین فحش خوری ما دوطرفه بود، هم از توبره میخوردیم و هم از آخور. واضحتر بگویم اینطوریست که هم مذهبیها چشم دیدن ما را نداشتند و ما را بیدین میدانستند هم غیر مذهبیها، به گمان آنکه ما هم از همان قبیله مذهبیهای نفهمیم!
بنابراین متفاوت بودن از ابتدا خواهناخواه همراه ما بود و ديگر جذابیتی برایم نداشت. پس طبیعی بود که به هوای محبوبیت قاطی جماعت جوگیر (دانش آموزان به دور از دانش سیاسی) نشوم.
اما این به رنگ جماعت نشدن به معنی مخالفت نبود، عموما به معنی «موافق نبودن در تمامی موارد» بود! دقیقا مثل همین روزها!
حالا این روزها اینستاگرام کاملا شبیه مدرسهای به نظر میرسد که دانش آموزان در مدرسه(کشور) جرات اعتراض ندارند و برای محبوبیت، برای مقبولیت و برای جلوگیری از ترد شدن خود را منتسب به گروهی میکنند و فقط داخل کلاس(اینستاگرام) یارگیری میکنند. بعد قرار میگذارند که بعد از خوردن زنگ بیرون مدرسه(خیابان) به دعوا بروند که.... بله،با یکسری بلوف زن طرف میشوند و تنها میمانند!
و دقیقا با دانش آموزانی مطابقت دارد که نه از سر آگاهی بلکه بخاطر تجربه تلخ در مواردی خرد، خواستار تغییرات اساسی در قوانینی کلان در مدرسهاند، که هیچ علمی به چیستی و چگونگی تغییرات آن ندارند.
و حالا که به خیابان رفتند و جمعیتی محدود دیدند، معترضند به دیگران که «تو نونخور حکومتی که نیامدی!»که «تو بی شرفی که از ما نیستی!» که «تو انسان نیستی که این حکومت را میخواهی!»
نه جانم! فقط من کمی از هیجانات تو به دورم. فقط ما کمی آرامتر و واقع بینانهتر خواستار تغییریم! فقط امثال ما دلمان نمیآید تغییر به هر نحوی، که ریختن خون جوانان هم شاملش میشود، اتفاق بیوفتد. بله، اتفاقا ما بیشتر دوستتان میداریم، بیشتر نگرانتان هستیم.
یادتان باشد «دشمنِ دشمنِ تو، دوست توست!» بله ما از یک میهنایم، دشمن نیستیم دشمن آنست که برای تغییر از شما جان میخواهد و از برای خود جاه!