صدای اذان میآمد، چشمان باریکش اما هنوز صبح را باور نداشت! دندان! امان طفلش را بریده بود! ترس بالا رفتن تب کودکش خواب را از چشمانش گرفته بود! ولی بهرحال صبح شده بود. باید هر چه زودتر بیدار میشد، محصول منتظر دندان بچهاش نمیماند! خراب میشد. وضویش را گرفت، روسری به سر کرد و نمازش را خواند. السلام علیکم ورحمه الله و برکاته را نگفته بود که سعید دوباره ناله سر داد. با عجله خود را بالای سر کودکش رساند. تب داشت. جوشانده دم کرد و دوباره به خورد کودکش داد. فکر و خیال امانش را بریده بود. نمیدانست سعید را پیش نازخاتون بگذارد یا با خودش به شالیزار ببرد. اگر بچه را پیش نازخاتون میگذاشت، زن بیچاره با این کودک بهانهگیر و تبدار، زا به راه میشد و امانش میبرید، اگر هم با خودش میبرد، زحمت درو محصول امروز برایش چند برابر میشد. آفتاب کمکم داشت طلوع میکرد، بالاخره تصمیمش را گرفت، به سرعت پارچهای آورد و کودکش را به کمر بست و به راه افتاد. سعید اما آنچنان از درد دندان درآوردن بیحال بود که با جوشانده مادر به خوابی عمیق فرو رفته بود و این دقیقا همان خواسته اکرم بود، دعا دعا میکرد که سعید بیتابی نکند، تقلا نزند و بتواند استراحت کند.
آفتاب نزده اکرم به شالیزار رسید، داس دسته چوبی براقش را که یادگار همسرش بود به دست گرفت، دستانش به ظرافت روزهای اول ازدواجش نبود، اما حالا قویتر شده بود. کمر خم کرد تا دسته دسته ساقههای ظریف برنج را یکجا با دندههای تیز داسش ببرد. مدتها بود که به کار شالیزار عادت کرده بود، غوز کمی بر کمرش بار انداخته بود، چهبسا وزن سعید هم آنرا دو چندان نشان میداد! با این حال شانه خالی نمیکرد. یاد گرفته بود که برای نیازش جلوی دیگران به هر زحمتی که شده است سر خم نکند.
اکرم زیر لب مدام دعا دعا میکرد احمد با تیلر پرسروصدایش یک امروز را دیرتر به شالیزار بیاید، تا شاید سعید بیشتر بخوابد و آرام و قرار داشته باشد. عجیب نبود که آن روز احمد کمی قبل از ظهر رسید چرا که مادرش همیشه میگفت دعای مادر سریع الجابه است...