Ms Mehraban
Ms Mehraban
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

داستان مش غلامرضا

حالا دیگر در آستانه پنجاه سالگی بود... حجره‌ای که در گوشه بازار بی سر و صدا روزی حلال درمی‌آورد.
غلامرضا چهل سالی می‌شد که صاحب این حجره کوچک بود. قبل‌ترها اجاره کرده بود. تازه کار بود که ازدواج کرد، زنش جمع کن بود، به سال نرسید که حجره را خرید. اهل بازار مش غلامرضا را خوب می‌شناختند، از چهارده سالگی وردست اوس محمود شاگردی می‌کرد. اما چابکی چهارده سالگی کجا و شصت سالگی کجا. حجره خیاطی، مثل نانوایی نبود که صبح علی‌الطلوع کرکره‌ها را بالا بزند و بسم الله بگوید و شروع به کار کند، ساعت ده صبح هم که می‌آمد کفایت می‌کرد! ولی در محله ما عجیب نبود اگر حجره مش غلامرضا با نانوایی محله همزمان باز می‌شد. حتماً سفارش مهمی در دست داشته که معمولا فقط بساط عروسی انقدر مهم بود که زودتر کرکره حجره را بالا بکشد. سفارش کت و شلوار دامادی، لباس حنا بندان یا لباس عروس خواب را از چشمش می‌گرفت. چه آنکه او وامدار سفارش دهنده باشد!
همه اهالی محل وامدار مش غلامرضا بودند. هرکس به نحوی سری به او زده بود. یکی برای دامادی‌اش کت و شلوار می‌خواست، یکی برای جهاز دخترش روانداز و ملحفه، دیگری هم برای ختنه‌سرون پسرش دامن! خلاصه که خواه‌ناخواه گذر همه اهالی محل به حجره مش غلامرضا افتاده بود. الی خانواده اوس محمود.
حالا اندام لاغر و کشیده اش پشت میز خیاطی خمیده شده بود، موها و سبیل‌هایش یک دست آردپاشی شده بود و چشمانش ذره بین مهندسی احتیاج داشت. با این حال مش غلامرضا همچنان در دل اهالی محل جا داشت. گرچه حجره‌اش کوچک و کم سو بود ولی همیشه پر رونق اما مرتب و منظم بود. نظم مش غلامرضا نه فقط از چینش حجره، که از لباس پوشیدنش هم مشخص بود، کسبه سر به سرش می‌گذاشتند که با خط اتوی لباس و شلوار مش غلامرضا می‌شود هندوانه قاچ زد!
چهره‌اش را که می‌دیدی اولین تصویر به یاد ماندنی خط لبخند همیشگی‌اش بود. به رغم ظریف دوزی و دقت خیاط‌ها که اولین جا بین ابروهای‌شان خط می‌افتد، برای مش غلامرضا اما این مورد صدق نمی‌کرد. حسن برخورد و گشاده‌رویی او بود که زبان‌زد خاص و عام بود. با این حال امضای همیشگی خیاطان را با خود داشت؛ آن‌هم عینک باریک نزدیک بین با بند عینک ساده مشکی بود! که همیشه موقع کار روی نوک بینی کشیده و قلمی‌اش جا خوش می‌کرد.
امروز خورشید بیرون نزده کرکره را بالا داده است. ته‌ریش‌های سفیدش گواهی اهمیت سفارش عروس و داماداش بود. برای حنابندان نوه اوس محمود دل در دلش نبود، برق ساتن قرمز روی گونه‌های مش غلامرضا سایه انداخته بود. دلش می‌خواست با همه توان و به بهترین نحو جواب محبت‌ها و آموزه‌های اوس محمود خدا بیامرز را برای نوه‌اش جبران کند. صدای چرخ خیاطی‌اش او را به یاد چهارده سالگی‌اش انداخته بود، وقتی که اوس محمود اجازه استفاده از چرخ خیاطی را به او نمی‌داد و با سوزن به او آموزش می‌داد. لبخند گوشه لبانش می‌نشیند و عینک نزدیک بینش را محکم می‌کند و پا روی پدال چرخ خیاطی می‌گذارد و پارچه ساتن قرمز را آرام با چرخ دوخت می‌زند...

خیاطداستان نویسیشخصیت پردازی
اینجا علاقه‌مندی‌های یک مادر فریلنسر رو می‌خونید که تو زمینه دیجیتال مارکتینگ فعالیت می‌کنه و نوشتن و خوندن رو هم دوست داره.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید