banoo♡basiji
banoo♡basiji
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

اولین شب تنها شدن

بخش چهاردهم

باورم نمی شد! انگار معجزه شده بود!فرهان بعد از شنیدن صدای من چشمانش را باز کرده بود! از روی صندلی کنار تخت برخاستم ؛ از اتاق بیرون رفتم و با سرعت به طرف دکتر آریان فر دویدم.

دکتر در حال حرف زدن با همراهه یک بیمار دیگر بود که نفس نفس زنان گفتم : آقای دکتر...فرهان...فرهان بهوش اومده!

دکتر چشمانش را گرد کرد و گفت: عالیه !

سپس به همراه بیمار گفت: من بعدا با شما حرف میزنم. و به سمت اتاق فرهان یعنی ای سی یو به همراهه دو پرستار رفت . من هم به دنبال شان دویدم .

دکتر آریان فر مردی بلند قده چهار شانه بود و سره تاسی داشت و عینک شیشه مربعیه دور مشکی هم بر روی چشمانش زده بود .

دکتر و پرستار ها به داخل اتاق رفتند . من هم از پشت شیشه ، اتاق را تماشا میکردم .

یکی از پرستار ها دستگاه اکسیژن که تپش قلب یا نمیدونم همان نبض را نشان می‌داد، قطع کرد .

ترسیدم ! گفتم الان است که پارچه سفید را بر روی فرهان بکشند ...اما نکشیدند !

دکتر از اتاق بیرون آمد و رو به من کرد و گفت : برادر تون بهوش اومده . باید کمی استراحت کنه تا هوشیاری اش سر جاش بیاد .

ابرو هایم را بالا دادم و پرسیدم : یعنی حافظه اش رو از دست داده؟!

دکتر صدا و دستانش را بالا برد و تکان داد : نه ! نه ! منظورم اینه که چون تازه بهوش اومده هنوز خوب هوشیاری نداره . باید کمی صبر کرد .

دلم آرام شد و بر روی یکی از صندلی های مریض خونه نشستم . با بهوش آمدن فرهان از آمدن عمو محمد یادم رفته بود . ناگهان یادم امد که عمو محمد در راه آمدن به تهران است . انگار همه چی به کام مون شده بود و این نشان دهنده این بود که خدا مرا دوست دارد که فرهان بهوش آمده و من دیگر بیشتر از این در تهران نمیمانم .

ذهنم رسید که با تلفن مریض خونه به خانه هدیه اینا زنگ بزنم ...

ادامه رمان در پست بعدی...?

دکترفرهانتهرانبهوش امدناتفاق عجیب
نویسنده و خادم ❤
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید