banoo♡basiji
banoo♡basiji
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

اولین شب تنها شدن

بخش بیستم و یکم

داستان زندگی فرشته غم انگیز بود. درکش میکردم . چون منم زندگی ام چندان شاد نبود . اما من باز هم هر روزم را شکر میکردم .

گفتم : خب ؟! بعدش چی شد؟!

فرشته گفت : منن مادرم از خونه رفتیم و مادرم گفت که تا پدرم آدم نشه بر نمی گردیم . نزدیک دو ماه بود که آمده بودیم همینجا پیش مادر بزرگم . یک شب سرد بارانی دربه خانه ی مادربزرگم به صدا در اومد . مادربزرگم در را باز کرد و با پدرم مواجه شد . پدرم میخواست مادرم را ببیند تا به او بگوید که با تیمور گرگه تصفیه کرده و دیگه جزوی از آدم‌های تیمور گرگه نیست . مادرم هم گفت که معتاد شدنت چی ؟! باید ترک کنی . پدرم فقط در حد کشیدن سیگار بود . وگرنه چیز های دیگه ای مصرف نمی‌کرد. اما همون سیگار هم بد بود . اعتیاد ،اعتیاده و فرقی نمیکنه که چی مصرف میکنی . پدرم هم چون مادرم را خیلی دوست داشت و دوست نداشت زندگی ۲۰ ساله اش یک هو از هم بپاشد تصمیم گرفت آدم خوبی بشه مثل قبل .

گفتم : خب ؟!

ادامه داد: بعد دیگه پدرم رفت . یک مدت اصلا ازش خبری نبود . معلوم نبود کجاست . ما فکر می‌کردیم که رفته کمپ تا ترک کنه تا اینکه فهمیدیم کشته شده و جنازه اش در یکی از باغ های اطراف همین روستا انداختن . همون قاتل جنازه پدرم را انداخته بود داخله باغ.

با هیجان و کنجکاوی پرسیدم : قاتل کی بود ؟!

جواب داد : قاتل یکی از دار و دسته های تیمور بود . تیمور دستوره قتله پدرم رو داده بود . چون که پدرم دیگه نمی‌خواسته پیش تیمور باشه ، تیمور هم بخاطر اینکه پدرم اون و آدم هاش رو لو نده سریع کشتنش.

تیمور با همه ی آدمهاش همین کار رو میکنه اگر اونا دیگه باهاش نباشن. خیلی ادمه مار موزیه!

گفتم :چه غم انگیز ! متاسفم .

ناگهان ذهنم پر شد از سوالات عجیب و غریب ! با خود گفتم نکند تیمور گرگه ماشین پدرم رو دستکاری کرده تا پدرم ، مادرم و خواهرم تصادف کنند ؟! شاید پدرم هم قبل از مرگش مثل پدره فرشته با تیمور کار می‌کرده؟!

اما ازپدرم بعید بود که از دار و دسته ی تیمور باشد . پدرم مرده خوبی بود و آزارش حتی به یک مورچه هم نمی رسید.

از فرشته پرسیدم : ساعت چنده ؟

فرشته دستش را بالا آورد و به ساعت مچی دسته چرمه قهوه ای اش نگاه کرد : ساعت ...ده و نیم .

گفتم : وای چقدر عمو محمدم از نیومدن من ترسیده. احتمالا سکته کرده ! وای فرشته میشه منو برسونی خونه ؟!

فرشته چشمانش گرد شد : این وقت شب!؟

_ وا مگه ساعت چنده !؟ده و نیم که دیر نیست . البته من خیلی پر رو ام ببخشید. خودم میرم . و بلند شدم تا بروم که

فرشته گفت :وایسا بشین! خودم ماشین دارم میبرمت.

لبخند زدم از خجالت: نه به زحمت می افتی .

_ نه عزیزم . چه زحمتی.

و سپس از حیاط رفتیم و وارد کوچه شدیم . به دور اطرافم خوب نگاه کردم . کسی نبود . همه جا امن بنظر می آمد. سوار ماشین شدم و راه افتادیم .

ماشین فرشته مثل ماشین پدر من پیکان بود. اما رنگش زرد بود .

فرشته پرسید :خونه تون کجاست ؟

_ خونه خودم نیست . خونه دوستمه . خاوران .

پرسید : خونه خودتون کجاست ؟!

_ قبلا که مادر و پدرم زنده بودن خونه مون همون خاوران بود. یکی از محله های قدیمی در جنوب تهرانه . اما اجاره نشین بودیم . وسایل خونه مون رو فروختیم به سمساری و خونه رو تحویل صاحبش دادیم.

گفت : آره خاوران اومدم .

اثری از ماشینی که برای تیمور بود در روستا نبود . رفته بودن . از روستا خارج شدیم و وارد جاده شدیم.

در راه حرفی نزدم و به کشته شدنه پدره فرشته و چگونگیه آشنایی و ارتباط پنهان پدرم با تیمور گرگه فکر کردم.

خلاصه به خانه هدیه اینا رسیدیم . پیاده شدم و از فرشته تشکر کردم . عمو محمد جلوی در خانه هدیه اینا نشسته بود و تا مرا دید با سرعت بلند شد و به طرف من آمد. کوچه تاریک بود و جلو آمد تا راحت تر مرا ببیند . با تعجب در حالی که به چشمانم زل زده بود پرسید: فرناز جان ، عمو تویی؟!

گفتم :سلام عمو . ببخشید که دیر کردم .

گفت : عمو جان کجا بودی تا این وقت شب؟! میدونی چقدر نگرانت شدم ؟! میدونی کارم به بیمارستان و سِروم زدن کشید ؟! آخه تو مگه مریض خونه نبودی چرا وقتی من اومدم غیبت زده بود؟!

با شرمساری گفتم : ببخشید عمو واقعا شرمنده ‌. آرامش تون رو حفظ کنید . بریم داخل بهتون میگم.

پرسید: این خانم کیه ؟!

و به سمت فرشته اشاره کرد .

گفتم : دوستمه . فرشته.

گفت :دختر هم تنها تا این وقت شب بیرون نمی مونه . کار بدی کردی . دفعه آخرت باشه . حالا بگو کجا بودی ؟! زود باش .

نمی دانستم چه بگویم که باور کند . نباید می گفتم دزدیده شدم . بدتر می‌ترسید و دعوایم می‌کرد. اوضاعم خیلی بد بود ...

ادامه رمان در پست بعدی...?


فرشته
نویسنده و خادم ❤
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید