بخش بیستم و یکم
داستان زندگی فرشته غم انگیز بود. درکش میکردم . چون منم زندگی ام چندان شاد نبود . اما من باز هم هر روزم را شکر میکردم .
گفتم : خب ؟! بعدش چی شد؟!
فرشته گفت : منن مادرم از خونه رفتیم و مادرم گفت که تا پدرم آدم نشه بر نمی گردیم . نزدیک دو ماه بود که آمده بودیم همینجا پیش مادر بزرگم . یک شب سرد بارانی دربه خانه ی مادربزرگم به صدا در اومد . مادربزرگم در را باز کرد و با پدرم مواجه شد . پدرم میخواست مادرم را ببیند تا به او بگوید که با تیمور گرگه تصفیه کرده و دیگه جزوی از آدمهای تیمور گرگه نیست . مادرم هم گفت که معتاد شدنت چی ؟! باید ترک کنی . پدرم فقط در حد کشیدن سیگار بود . وگرنه چیز های دیگه ای مصرف نمیکرد. اما همون سیگار هم بد بود . اعتیاد ،اعتیاده و فرقی نمیکنه که چی مصرف میکنی . پدرم هم چون مادرم را خیلی دوست داشت و دوست نداشت زندگی ۲۰ ساله اش یک هو از هم بپاشد تصمیم گرفت آدم خوبی بشه مثل قبل .
گفتم : خب ؟!
ادامه داد: بعد دیگه پدرم رفت . یک مدت اصلا ازش خبری نبود . معلوم نبود کجاست . ما فکر میکردیم که رفته کمپ تا ترک کنه تا اینکه فهمیدیم کشته شده و جنازه اش در یکی از باغ های اطراف همین روستا انداختن . همون قاتل جنازه پدرم را انداخته بود داخله باغ.
با هیجان و کنجکاوی پرسیدم : قاتل کی بود ؟!
جواب داد : قاتل یکی از دار و دسته های تیمور بود . تیمور دستوره قتله پدرم رو داده بود . چون که پدرم دیگه نمیخواسته پیش تیمور باشه ، تیمور هم بخاطر اینکه پدرم اون و آدم هاش رو لو نده سریع کشتنش.
تیمور با همه ی آدمهاش همین کار رو میکنه اگر اونا دیگه باهاش نباشن. خیلی ادمه مار موزیه!
گفتم :چه غم انگیز ! متاسفم .
ناگهان ذهنم پر شد از سوالات عجیب و غریب ! با خود گفتم نکند تیمور گرگه ماشین پدرم رو دستکاری کرده تا پدرم ، مادرم و خواهرم تصادف کنند ؟! شاید پدرم هم قبل از مرگش مثل پدره فرشته با تیمور کار میکرده؟!
اما ازپدرم بعید بود که از دار و دسته ی تیمور باشد . پدرم مرده خوبی بود و آزارش حتی به یک مورچه هم نمی رسید.
از فرشته پرسیدم : ساعت چنده ؟
فرشته دستش را بالا آورد و به ساعت مچی دسته چرمه قهوه ای اش نگاه کرد : ساعت ...ده و نیم .
گفتم : وای چقدر عمو محمدم از نیومدن من ترسیده. احتمالا سکته کرده ! وای فرشته میشه منو برسونی خونه ؟!
فرشته چشمانش گرد شد : این وقت شب!؟
_ وا مگه ساعت چنده !؟ده و نیم که دیر نیست . البته من خیلی پر رو ام ببخشید. خودم میرم . و بلند شدم تا بروم که
فرشته گفت :وایسا بشین! خودم ماشین دارم میبرمت.
لبخند زدم از خجالت: نه به زحمت می افتی .
_ نه عزیزم . چه زحمتی.
و سپس از حیاط رفتیم و وارد کوچه شدیم . به دور اطرافم خوب نگاه کردم . کسی نبود . همه جا امن بنظر می آمد. سوار ماشین شدم و راه افتادیم .
ماشین فرشته مثل ماشین پدر من پیکان بود. اما رنگش زرد بود .
فرشته پرسید :خونه تون کجاست ؟
_ خونه خودم نیست . خونه دوستمه . خاوران .
پرسید : خونه خودتون کجاست ؟!
_ قبلا که مادر و پدرم زنده بودن خونه مون همون خاوران بود. یکی از محله های قدیمی در جنوب تهرانه . اما اجاره نشین بودیم . وسایل خونه مون رو فروختیم به سمساری و خونه رو تحویل صاحبش دادیم.
گفت : آره خاوران اومدم .
اثری از ماشینی که برای تیمور بود در روستا نبود . رفته بودن . از روستا خارج شدیم و وارد جاده شدیم.
در راه حرفی نزدم و به کشته شدنه پدره فرشته و چگونگیه آشنایی و ارتباط پنهان پدرم با تیمور گرگه فکر کردم.
خلاصه به خانه هدیه اینا رسیدیم . پیاده شدم و از فرشته تشکر کردم . عمو محمد جلوی در خانه هدیه اینا نشسته بود و تا مرا دید با سرعت بلند شد و به طرف من آمد. کوچه تاریک بود و جلو آمد تا راحت تر مرا ببیند . با تعجب در حالی که به چشمانم زل زده بود پرسید: فرناز جان ، عمو تویی؟!
گفتم :سلام عمو . ببخشید که دیر کردم .
گفت : عمو جان کجا بودی تا این وقت شب؟! میدونی چقدر نگرانت شدم ؟! میدونی کارم به بیمارستان و سِروم زدن کشید ؟! آخه تو مگه مریض خونه نبودی چرا وقتی من اومدم غیبت زده بود؟!
با شرمساری گفتم : ببخشید عمو واقعا شرمنده . آرامش تون رو حفظ کنید . بریم داخل بهتون میگم.
پرسید: این خانم کیه ؟!
و به سمت فرشته اشاره کرد .
گفتم : دوستمه . فرشته.
گفت :دختر هم تنها تا این وقت شب بیرون نمی مونه . کار بدی کردی . دفعه آخرت باشه . حالا بگو کجا بودی ؟! زود باش .
نمی دانستم چه بگویم که باور کند . نباید می گفتم دزدیده شدم . بدتر میترسید و دعوایم میکرد. اوضاعم خیلی بد بود ...
ادامه رمان در پست بعدی...?