بخش بیستم
از فرشته پرسیدم : ناراحتت کردم ؟! مگه مادر پدرت در قید حیاط نیستن؟!
فرشته سرش را بالا کرد و بینی اش را بالا کشید و گفت : نه عزیزم! ناراحت نشدم. بله فوت کردن .
حالت غم به خود گرفتم : خدا رحمت شون کنه.
فرشته با کنجکاوی پرسید: راستی تو برای اینکه حرفت رو باور کنم ارواح خاک مادرت رو قسم خوردی ؛ مادرت فوت کرده؟!
گفتم :بله. چند روزپیش چهلم شون بود.
فرشته ابرو هایش را بالا داد : چهلم شون؟!
_ اره . تنها مادرم نمرده . هم پدرم مرده و هم خواهرم. هر سه تا شون در جا و با هم فوت کردن. برادرم هم رفته بود تو کما اما امروز تازه بهوش اومد که منو از بیمارستان دزدیدن و فرار کردم . الانم که پیش شما هستم .
+ آها پس تصادف کرده بودن.
_ اره . تصادف کردن . اما من همراه شون نبودم .
+ راستی تو چرا دزدیده شدی؟!
نگاهی به چشمانه فرشته کردم و نفسی آرام کشیدم . سپس سرم را پایین انداختم و در حالی که با انگشتان دستانم بازی میکردم گفتم : پدرم به یکی بدهکار بود. پول شو میخواست اما پدرم بهش نمیداد و مهلت میخواست تا پولش رو جور کنه . پدرم فوت کرد و امروز طلبکارش منو داخله مریض خونه پیدا کرد و...
همه ماجرا را برایش تعریف کردم . از بیهوش شدن تا رفتن به قبرستان و فرار کردنم.
فرشته سرش را تکان داد و با تعجب گفت : عجب! حالا طلبکاره پول شو میخواد چرا تو رو دزدید ؟ مثل آدم می اومد سر وقتت و محترمانه خواسته شو می گفت .
پوز خند زدم : آخه میدونی فرشته، محترم بودن تو کَته تیمور گرگه نمیره ! تیمور گرگه بلد نیست عین آدم رفتار کنه ؛ بلکه مثل لقبش ، عین گرگ ها رفتار میکنه .
فرشته با شنیدن اسمه تیمور گرگه ابرو هایش در هم گره خورد و دهانش باز ماند و انگشت اشاره اش را طرف من گرفت و پرسید : تو گفتی تیمور گرگه ؟!
_ اره . تیمور گرگه طلبکاره بابامه.
فرشته چشمانش گرد شد و رویش را آرام از طرفم برگرداند و انگار که داشت با خودش حرف میزد تکرار کرد : تیمور گرگه!خودشه! تیمور گرگه!.
لبم را کج کردم و زیر چشمی نگاهش کردم و سپس پرسیدم : میشناسیش؟!
کمرش را در حینی که نشسته بود ، صاف کرد و با جدیت گفت : من اون گرگ رو بهتر از هرکسی میشناسم ! اون یک هفت خطه ! جالب اینه که تو چطوری تونستی از چنگ اون فرار کنی؟! اگر بتونی تیمور گرگه رو قال بزاری یعنی خیلی باهوشی!
تازه داشت موضوع برایم جالب میشد! فرشته تیمور گرگه را میشناخت اما چطوری اش را نمیدانم!
پرسیدم : واقعا میشناسیش یا داری سر به سر من میزاری؟!
فرشته صورتش را با سرعت به طرف من چرخاند : نه به جان خودم راست میگم .
کنجکاو شده بودم : از کجا میشناسیش ؟! چطوری آخه؟! بگو زود باش !
فرشته گلویش را صاف کرد و شروع به تعریف کردن کرد : پانزده سالم بود؛ یعنی چهار سال پیش . پدره خدا بیامرزم کارگر بود و در یک کارخانه ی نخریسی کار میکرد. تو کارخانه با یک آدمه نا بابی آشنا و رفیق شد که اون آدم با برش قوی و تاثیر گذاری که داشت پدرم رو به راهه خلاف کشوند و با تیمور گرگه آشنایش کرد. اون آدم به پدرم گفته بود که اگر بره برای تیمور کار کنه مزد خوبی میگیره . پدره ساده منم فکر کرد اونجا گل و بلبله و فقط ظاهر قضیه رو دید و تو دام افتاد . پدرم از باطن ماجرا خبری نداشت . فکر میکرد تیمور تاجره فرشه نه خلافکار .
پرسیدم : کاری که به پدرت دادن چی بود؟
فرشته ادامه داد: قالی بافی و رنگ کردن نخ ها . تیمور یک کارگاه برای قالی بافی داره و تو همون کارگاه قالی بافی داخل حیاطش نخ رنگ میزنن. پدرم قرار بود بره اونجا و نخ رنگ بزنه.
پرسیدم: کارگاه برای خوده تیموره؟!
_ نه !اینطور که من فهمیدم انگار با یکی شریکه. یعنی کارگاه هم برای تیموره و هم برای یکی دیگه که ما نمیشناسیمش.
+ خب ادامه رو تعریف کن!
فرشته ادامه داد : پدرم هم از کارخانه نخریسی تصفیه حساب کرد و بیرون آمد. وارد دستگاهه مرموز و پلیده تیمور گرگه شد . اولش خیلی از کارش راضی بود و هنوز چیزی از اصل ماجرا آشکار نشده بود .
اما تیمور گرگه قالی هایی که می بافتن رو لای قالی ها مواد مخدر و منفجره می ذاشتن سپس قالی ها رو لوله میکردن و به دست پدرم می دادن تا پشت ماشین بزارد و درب خانه های مردم ببرد . به حساب پدرم فرش هایی رو برای مردم میبرد که انها قبلا سفارش بافتن فرش داده بودن . اما اصل ماجرا این بود که پدرم در کنار رنگ زدن نخ ها مواد هم بدون اینکه خودش بدونه جابه جا و پخش میکرده و به دست آدمهای تیمور میداده.
تا اینکه یک روز تیمور پدرم رو به دفترش احضار میکند و از پدرم میخواست که دخانیات جا به جا کند.
پدرم قبول نمیکند و میگوید که اهل این کار ها نیست اما تیمور تهدیدش میکند: اگر کاری رو که بهد میگم را انجام ندی ، بلایی به سره خودت و زنو بچه ات میارم که روزی صد بار آرزوی مرگ کنید . شاید از نظر تو کاره خوبی نباشه اما پول خوبی داره . کاری رو که بهت میگم رو انجام بده تا پولدار شی . تا کی میخوای لش زندگی کنی ؟! یک نگاهی به سر و وضعت بنداز !
خلاصه تیمور رو مخ پدرم کار میکنه و پدرم قبول میکنه که هر کاری که تیمور ازش میخواد انجام بده و در عوضش پول خوبی میگیره.
پرسیدم : بعدش چی شد؟!
گفت : پدرم دو سال بود که از دارو دسته های تیمور بود و براش کار میکرد و وضع زندگی مون خیلی تغییر کرده بود . یک دفعه از فرش به عرش اومدیم و این غیر قابل باور بود ! مادرم شک کرد و از پدرم پرسید که چطور آنقدر تونسته از رنگ کردن نخ ها اینقدر پول بدست بیاره؟! پدرم به تته پته کردن افتاد و دروغی سر هم کرد و مادرم فهمید که کاسه ای زیر نیم کاسه است !
شبها آدمهای عجیب و نا آشنایی به در خانه مان می آمدند و با پدرم جلوی در حیاط پچ پچ میکردند و پدرم ما را از هیچی آگاه نمیکرد. این شد که مادرم فهمید پدرم دزدی میکند و آدمهای بدی سر راهش قرار گرفته اند . یک شب که قضیه کاملا لو رفته بود و مادرم از دزد شدن پدرم و حتی معتاد شدنش هم سر در آورده بود ، چمدان هایش را بست و دست مرا گرفت و از خانه بیرون رفتیم . پدرم مانع رفتن مان شد و جلوی در ایستاد . اما مادرم گفت که تا پدرم توبه نکند و دست از کارهایش نکشد بر نمی گردد و طلاق میگیرد.
داستان برایم جالب شده بود ! گوش و هوش و حواسم فقط به فرشته جمع بود . اما فکر میکنم مشکل تیمور با پدرم فقط خواستن پولش نبوده و ارتباطی میان آن دو تا وجود داشته که باید از آن سر در می آوردم...
ادامه رمان در پست بعدی...?