banoo♡basiji
banoo♡basiji
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

اولین شب تنها شدن

بخش هفدهم

هوا تاریک شده بود . دقیق نمی‌دانستم ساعت چند است . چشمانم را آهسته آهسته باز کردم . نور سفیدی به چشمانم تابید . پشت دست چپی ام را رو به روی چشمانم نگه داشتم تا مانع تابیدن نور مستقیم به چشمانم شود .

به سختی از روی زمین بلند شدم و نشستم . کمرم درد میکرد . با دو دستانم چشمانم را مالیدم و سپس به مکانی که بودم دقت کردم . نمی‌دانستم کجا بودم و آنجا برایم ناشناس بود . جایی بود شبیه به یک خانه باغ .

دیوار هایی دودی و سیاه داشت گویی چند سال است که تمیز نشده اند . پنجره هایش مربعی شکل بود و دو خط به صورت عمودی و یکی دیگر افقی روی شیشه های پنجره بود و مدل پنجره را ساخته بود . فرش قرمز خاکی وسط خانه پهن بود و گوشه ی دیگر هم یک بخاری هیزمیه خاموش بود که با فلز ساخته شده بود .

نمی‌دانستم چگونه از آن خانه عجیب و کثیف سر در آورده بودم . خانه بوی تنباکو میداد . بعد از ضربه خوردن به کمرم در خیابان دیگر هیچ چیز را متوجه نشده بودم که چه اتفاقی افتاده .

آرام بلند شدم و به سمت یکی از پنجره ها رفتم . پرده چِرکه سفید رنگش که تک و توک گل های صورتی داشت را کنار زدم و به بیرون خانه نگاه کردم . چیزی جز تاریکی عایدم نشد . تا چشم کار می‌کرد تاریک بود و تاریک ...

دل را زدم به دریا و تصمیم گرفتم از خانه بیرون بروم تا ببینم این جایی که هستم کجاست! کنجکاوی همیشه در این جور مواقع سراغم می آمد.

سمت در رفتم . در خانه آهنی بود و رنگش ریخته بود و زنگ زده بود . بالای در هم شیشه جنسه مات داشت و خوب نمی‌توانستم بیرون را ببینم.

در را باز کردم. خوشبختانه قفل نبود! باد سردی به رخم وزید. پای راستم را بیرون گذاشتم و پای چپم را کمی بعد از آن بیرون آوردم . همه جا تاریک بود. جرعت نمیکردم جلو تر بروم .

کمی ایستادم تا اینکه چشمانم به تاریکی عادت کردند و آرام آرام شروع کردم به قدم برداشتن به سمت جلو. جز صدای خِش خِشه برگ های روی زمین که با لگد کردن من می آمد و صدای زوزه ی سگ ها در دور دست ، صدایی نمی آمد.

صدای سگ ها فضا را ترسناک تر کرده بود . با دستانم خودم را در آغوش گرفته بودم و می لرزیدم و آرام قدم برمی‌داشتم. کمی جلوتر که رفتم چشمانم کاملا با تاریکی انس گرفته بود و تقریبا همه جا را می دیدم.

جایی بود شبیه به قبرستان! درختانی بلند و بدون برگ داشت که در آن تاریکی شبیه به ارواح دیده میشدن . دور تا دور آن مکان دیوار های بلند کشیده شده بود و در هوا دود غلیظی معلق بود . چیزی شبیه به مِه!

با هر قدم که به جلو می رفتم ترس و دلهره ام بیشتر می‌شد. نباید بیرون می آمدم. اما آمده بودم و دیگر جرعت نمیکردم به عقب برگردم. آن باغ آنقدر بزرگ بود که با قدم هایم تمام نمیشد .

همین طور در حال قدم زدن بودم که احساس کردم سایه یک نفر جلوی رویم است ؛ یعنی یک نفر پشت سرم بود ! با هول و بی اختیار برگشتم ! اما کسی نبود ! خیالات ورم داشته بود .

به راهم ادامه دادم . همین طور به رو به رویم زول زده بودم که ناگهان موجودی سر تا پا سفید اما بدون جسم از لای درختان با سرعت رد شد و غیبش زد !

گرخیدم ! همان جایی که بودم ایست کردم و صورتم پر شد از دانه های عرق و دست و پاهایم شل شدند.

اره ! روح بوده ! اولین باری بود که روح می دیدم و باورش کرده بودم . همین طور از ترس ماتم برده بود که یک روح دیگر از کنارم رد شد و من نیم رخ او بودم. برگشتم و دیدم کسی نیست .

دیگر واقعا ترسیده بودم . تمام قدرت را در پا هایم جمع کردم و با تمام توانم شروع به دویدن کردم . قصد داشتم به طرف همان خانه باغ فرار کنم اما آنقدر فاصله گرفته بودم که ازش دور شده بودم و هر چی می دویدم بهش نمی رسیدم .

انگار عبور کردنم از کنار آن درختان بلند و بی برگ ، صد سال می‌گذشت... خیلی طول می کشید که از این درخت به درخت دیگر برسی. این حس من بود در آن شرایط سخت .

همین طور در حال دویدن بودم که صدای پای فرد دیگری را حس کردم که دارد مثل من می دود .

همین طور در حال دویدن بودم و برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم . یک روح بود که به دنبال من می دوید ! خیلی بهم نزدیک نبود اما اگر معطل میکردم، خفتم می‌کرد.

تپش قلبم بالا رفت و سرعتم را بیشتر کردم و جیغ بنفشی کشیدم ؛ طوری که صدای جیغم در فضای باغ پخش شد و به خودم برگشت .

بعد از جیغ کشیدنم پایم به یک سنگی برخورد کرد و من را بر زمین انداخت . کمی بعد به سختی بلند شدم و همه جا را همین طور که نشسته بودم با چرخاندن سر نگاه کردم . خبری از اون روحی که دنبالم می‌کرد نبود! بلند شدم . داشتم خودم را می تکاندم و لباس هایم را تمیز میکردم که صدایی آشنا توجه مرا به خودش جلب کرد .

مثل همیشه خندید و قهقهه ای زد و گفت : هه.....چیه ترسیدی ؟!

برگشتم . با هر بار قدم برداشتن اش چهره اش کم کم ظاهر میشد . آخرین قدم رو برداشت و رو به روی من ایستاد . سیبیل هایش را فر داد .

نفس راحتی کشیدم و با عصبانیت گفتم : پس کار تو بود ! /: خیلی پستی .

پوزخند زد : اتفاقا این تلنگر واست واجب بود . دیدم هی سر پیچی میکنی و راست شو نمی گی منم گفتم بیارمت اینجا یکم بترسونمت تا بحرف بیای . باید می فهمیدی که تیمور گرگه با کسی شوخی نداره !

_ باشه ! تلنگر هم زدی و منم بسیار ترسیدم . حالا راست شو میگم .

تیمور با ذوق گفت : بگو !

_ پدرم مرده !

تیمور داد زد : ای بابا ! باز که رفتیم سر خونه اول ! ببین ضعیفه وقت منو نگیر . کاسه صبرم لبریز شه سرت رو گوش تا گوش میبرم میزارم روی سینه ات .

واقعیت رو نگی عاقبتش اینه که میخوابی سینه قبرستون! یالا بنال ببینم ! یالااا.

و سپس یک چاقو از توی جیبش در آورد و به سمت من گرفت .

با دیدن چاقو دلم ریخت و دستانم یخ کردند . نفس هایم تند شدند .

خاستم پا به فرار بزارم که فهمیدم محاصره ام . خیلی وقت بود که آدمهای تیمور گرگه با لباسهای سیاه که در تاریکی شب مخفی بودند مرا محاصره کرده بودند که نتونم فرار کنم .

کمی دویدم که یک هو یک زن با لباس کاملا سر تا پا سیاه ظاهر شد و از کنارش مرد های سیاه پوش دیگری ظاهر شدند و دورم ایستادند و راه فرار را بستند . مثل یک دایره بودند و من هم مانند مرکز دایره.

من آن وسط ماندم . کارم تمام بود . باید یک راهی برای باور کردن تیمور به فوت پدرم پیدا میکردم . وگرنه مرا می کشت . تیمور ادمه خطرناکی بود . زندانیه فراری بود . جرم و جنایت های زیادی کرده بود.

با لرزش صدا گفتم : پدرم مرده. چهلمش چند روز پیش بود . اگر باور نمی کنید میتونید برید قبرستون ببینید .

تیمور گفت : باشه قبوله . راه بیفت.

خاستم بروم که تازه دو هزاریم افتاد که پدرم تهران خاک نیست و در تبریز است .

استرسم بیشتر شد . اما چیزی نگفتم .

تیمور مرد ها را در باغ گذاشت و فقط یک مرد و یک زن را همراه خودم و خودش آورد.

زن محکم دست مرا گرفت تا فرار نکنم . آنقدر محکم گرفته بود که مچ دستم درد میکرد .

رفتیم و رفتیم تا به تهِ باغ رسیدیم . سوار یک شِوِلِت سیاه رنگ شدیم . منو اون زن عقب نشستیم و تیمور و مرد جلو . مرد رانندگی می‌کرد.

از باغ خارج شدیم . قلبم تپ تپ میزد . باید یک دروغی فراهم میکردم . باید یک راه فرار پیدا میکردم...

ادامه رمان در پست بعدی...?



باغقبرستانارواحادمهای کشته شده و دفن شده در باغدزدیده شدن
نویسنده و خادم ❤
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید