طلوع یک شعر بصری
《در تاریخ سینما کمتر فیلمی را سراغ می دارم که بشود به آن لقبی چون ((این است سینما )) داد.شاید تعدادشان به اندازه انگشتان دستان هم نرسند چون به قول گدار فیلمساز فقید انقلابی؛دیگر ستایشی بالاتر از این نیست. این فیلمها هیچ حرف و حدیثی لازم ندارند. آنها مانند عروسی دریایی که باز و بسته می شود، می دانند چگونه بازشوند، بعد رازهای دنیایی که فقط آن ها دارند را مخفی کنند و در عین حال به شکلی جذاب بازتاب دهند .دنیای آنها حقیقت محض است. این دنیا عمیقاًدر آنها متبلور شده، حتی اگر بی وقفه در دنیای روی پردهٔ نقره ای ظاهر شوند. 》
.فردریش ویلهلم «اف. دبلیو» مورنائو (به آلمانی: Friedrich Wilhelm "F.W." Murnau) (زاده ۲۸ دسامبر ۱۸۸۸ – درگذشته ۱۱ مارس ۱۹۳۱)
یکی از تأثیرگذارترین کارگردانهای سینمای صامت آلمان بود. او نقش عمدهای در جنبش سینمای اکسپرسیونیست آلمان داشت. در خلال دهه ۱۹۲۰، بعضی از فیلمهای صامت او مفقود شدند، اما اکثر آنها نجات یافتهاند.
او با نام اصلی فردریش ویلهلم پلامپ در بیلفلد در استان وست فالیا زاده شد و به دانشگاه هیلدلبرگ برای تحصیل در تاریخ هنر رفت. او نام مورنائو را از شهر کوچکی در آلمان گرفت. مورنائو در جنگ جهانی اول خلبان جنگی بود که بعد از آن و تحت تأثیر آن دورانش اولین فیلماش به نام پسر آبیپوش را در سال ۱۹۱۹ ساخت.
نوسفراتو فیلم بسیار مشهور مورنائو ست که یک اقتباس سینمایی از دراکولای برام استوکر میباشد که بعد از اینکارش بیوه استوکر بابت اینکار او برای حق کپی رایت اثر شکایت کرد. مورنائو در دادگاه مغلوب شد و دستور داده شد تا تمام نسخ فیلم نابود شود. اما نسخههای قاچاقی اثر از این قضیه نجات یافتند. نقش خونآشام در این اثر توسط بازیگر تئاتر آلمان ماکس شرک ایفا شدهاست. خاستگاه آنچه استوکر براساس آن داستان را نگاشته، به یک افسانه رومانیایی مربوط به کنت دراکولا و اینکه احتمالاً هنوز زنده است برمی گردد. یکی دیگر از فیلمهای برجسته او بعد از نوسفراتو فیلم تحقیرشدهترین مرد(اخرین خنده/ آخرین مرد) است که در سال ۱۹۲۴ ساخته شد و فیلمنامه آن توسط) کارل مایر (یکی از مهمترین چهرههای جنبش سینمای کامراشپیل است) نوشته شد و بازیگر ستاره آن امیل یانینگز بود.این فیلم زاویه دید از نظر سوژه دوربین را معرفی کرد که در آن دوربین از دید شخصیت بازی مینگرد و از فرمهای بصری برای رساندن حالت روحی شخصیت استفاده میکند. این تکنیک همچنین جنبش سینما وریته را به جهت وضعیت سوژه پیشبینی میکند. علاوه بر این تکنیک در این فیلم، رها کردن دوربین از قیدوبند، ترکیب تصاویر لایههای مختلف، پن، تیلت و زوم کردن نیز استفاده میشود. همچنین برخلاف کارهای پیشین مورنائو، فیلم تحقیرشدهترین مرد بیشتر در جهت سینمای کامراشپیال بوده تا سینمای اکسپرسیونیست. برعکس سینمای اکسپرسیونیست، سینمای کامراشپیل بر اساس مکان بازی دستهبندی میشوند یعنی اینکه محل بازی فاقد یک طراحی پیچیده است و طرح ماجرا بر اساس بی عدالتی اجتماعی پیش میرود.
آخرین فیلم آلمانی مورنائو، فیلم پرهزینه فاوست است که در سال ۱۹۲۶ به بازی یوستا اییکمان در نقش شخصیت خردسال و امیل یانینگز در نقش شخصیت مفیستو و کامیلا هورن در نقش گرچن ساخته شد. این فیلم مورنائو براساس داستان قدیمی فاوست ترسیم شدهاست. این فیلم به خاطر صحنهای که در آن تصویر مفیستو بالداربر فراز شهر تخم آفت میپاشد مشهور است.
مورنائو که در آمریکا با لقب «نابغۀ آلمانی» تحسین میشد، توجه ویلیام فاکس را به خود جلب کرد؛ فاکس در میانۀ دهۀ 1920 میخواست به استودیوی خود شأن سینمای هنری ببخشد. مذاکره با مورنائو در سال 1924 شروع و قرارداد در سال 1925 بسته شد. همانطوری که رابرت سی. آلن و داگلاس گامری اشاره کردهاند، تصمیم به تولید طلوع «اتفاق تاریخی پرثمری بود که در آن منابع هالیوود برای یک بار در خدمت هنرمند سینمایی بزرگی قرار گرفت» .
البته موفقیت مورنائو را باید بخشی از بستری بزرگتر دید ــ یعنی اعتبار جهانی سینمای آلمان در دوران صامت. کارگردانانی همچون ارنست لوبیچ، فریتس لانگ، لودویگ برگر، پل لی و ای. ای. دوپون در آن زمان تأثیر خود را بر سینمای آمریکا گذاشته و فیلمهایشان از قبیل کابینۀ دکتر کالیگاری (1919)، مصائب (1919)، گولم (1920) و زیگفرید (1924) با تحسین روبهرو شده بودند.
به گفتۀ آلن و گامری استودیو فاکس با مورنائو قرارداد بست تا «نشان دهد چیزی فراتر از عرضهکنندۀ دنیای سرگرمی برای تودۀ مردم و چهبسا سردمداران هنر سینمایی متعالیتر هم هست» . از آنجایی که آخرین خنده در ایالات متحده شکست تجاریخورده بود، فاکس نمیتوانست نسبت به پیروزی مورنائو در گیشه بدبین نباشد.
به مورنائو در اولین پروژهاش برای فاکس آزادی و کنترل کامل داده شد. این پروژه فیلمی با عنوان طلوع و اقتباسی از داستانی نوشتۀ هرمان سادرمن بود. او علاوه بر اتکا به منبع ادبی آلمانی، چندین همکار اروپایی را نیز برای پروژه استخدام کرد. فیلمنامهنویساش، کارل مایر (1944 ــ 1894)، نویسندهای اتریشی بود که در طول دوران فعالیتش در هفت فیلم از جمله آخرین خنده با مورنائو همکاری کرد. با حضور مایر میراث سینمای اکسپرسیونیستی آلمان هم همراه فیلم شد: او یکی از فیلمنامهنویسان کابینۀ دکتر کالیگاری بود. برخی مدعیاند نفوذ و تأثیر مایرْ دوربین متحرک را وارد فیلم مورنائو کرده و تثبیتکنندۀ سینمای صامت ناب بصری (تقریباً بدون میاننویس) بوده است .مایر به جای سفر به هالیوود در آلمان ماند و تریتمنت طلوع را نوشت؛ این متن برگرفته از داستان سادرمن دربارۀ زوج کشاورزی بود که درگیر رابطۀ وسوسهانگیزی خارج از عرف زناشویی میشوند.
روکوس گلیسه (1971 ــ 1891)، طراح صحنۀ طلوع، هم آلمانی بود، اما برخلاف مایر همراه مورنائو به هالیوود رفت. او در سه فیلم قبلی مورنائو، زمین سوزان (1922)، تبعید (1923) و اموال دوک بزرگ (1923) و همچنین گولم، اثر کلاسیک اکسپرسیونیستیِ پل واگنر، کار کرده بود. کار گلیسه در بُعد زیباییشناسی و وجوه بصری طلوع اهمیت ویژهای داشت و فیلم خیلی سریع به دلیل میزانسن خیرهکننده، جاهطلبانه و پرهزینهاش معروف شد.گلیسه با به کار گرفتن «پرسپکتیو وانمودین» تصویری اکسپرسیونیستی به طلوع داد. به این معنا که اشیاء پیشزمینه گاه به طور نامعمول بزرگاند، امری که موجب میشود پسزمینه به شکلی غلوشده کوچک به نظر برسد.به دلیل کار استادانۀ گلیسه در طلوع، این فیلم اسکار ویژهای برای «کیفیت هنری تولید» دریافت کرد.
جدا از عوامل بین قارهای طلوع و جلوۀ بصری اروپاییاش، روایت فیلم هم رنگوبوی اکسپرسیونیسم آلمان را با خود دارد. از یک طرف، به نظر میرسد فیلم منطبق با سنتهای ملودرام آمریکایی (تمرکز داستان بر زندگی خانوادگی، توجه به تمایلات جنسی، رابطۀ خارج از عرف زناشویی، ساختار تقریباً مانویگرایانه به تقابل خیر و شر و تأکید بر معصومیت زن) است. اما از طرف دیگر طلوع ریشههای استاندارد ملودرامش را اعتلامیبخشد و آن را به سمت سبکی ناشناخته سوق میدهد.
◾️داستان :
طلوع اقتباسی از سفر به تلسیت (Die Reise nach Tilsit) است که در مجموعه داستان سال 1917 سادرمن با عنوان حکایتهای لیتوانی (Litauissche Geschichten) منتشر شده است. این مجموعۀ منتخبِ داستانهای سادرمن در سال 1930 از سوی انتشارات هوراس لیورایت و با ترجمۀ لوئیس گالانتیر در ایالات متحده منتشر شد .مقایسۀ شباهتها و تفاوتهای رخداده در این اقتباس سینمایی خالی از لطف نیست. محل وقوع ماجرا در طلوع نامشخص اما در داستان سادرمن مشخص است: شهرستان ویلویشکن، روستای ماهیگیری کوچک اما ثروتمندی در لیتوانی. داستان کتاب نیز مثل طلوع ماجرای یک مثلث عشقی است؛ اما در کتاب هر سه شخصیت اهل همان روستا و جامعۀ روستاییاند:ماهیگیر (آنساس بالزوس)، همسرش (ایندرا) و خدمتکارشان (بوژا)، و هیچ غریبۀ شهریای حضور ندارد. با این حال، وقتی آنساس و ایندرا به تلسیت سفر میکنند، تفاوتهای قومی میان آلمانیهای شهری، روسهایی که آنساس و ایندرا در کنار رودخانه با آنها برخورد میکنند و خودِ زوج روستایی نشان داده میشود.
طلوع داستان رابطه مرد جوان روستایی (جرج اوبراین) و همسرش (جانت گینور) را بازگو می کند: در حالی که مدتی است به دلیل مشکلات زندگی، عشق مرد به همسرش به سردی گراییده، با فرا رسیدن فصل تابستان در میان مسافرانی که برای گذراندن تعطیلات از شهر به روستا می آیند، زنی جوان توجه مرد را به خود جلب کرده است...شبی که همسر مرد در حال چیدن میز شام است، صدای سوت زن شهری در بیرون از خانه، مخفیانه مرد را به خود می خواند. مرد همسرش را تنها گذاشته و در بیرون از کلبه به زن شهری می پیوندد تا بار دیگر در ساحل دریاچه و زیر نور مهتاب دیداری تازه کنند... زن شهری به مرد که به شدت شیفته او شده پیشنهاد می دهد که اگر مزرعه خود را بفروشد و با او به شهر بیاید، رابطه بین آنها می تواند چیزی بیشتر از یک رابطه موقتی باشد. در مقابل، تنها سوال مرد این است که چه بر سر همسرش خواهد آمد؟ زن شهری به او یادآوری می کند که زن ممکن است غرق شود و این ماجرا می تواند فردا که مرد و زن با هم سوار قایق می شوند، با واژگونی قایق اتفاق بیفتد. مرد می تواند با استفاده از ساقه های نی که از قبل با خود به همراه آورده، خود را نجات داده و کل قضیه را یک حادثه جلوه دهد...ولی با وجود تمام جذابیت و هیجان زندگی با زن شهری برای مرد، آیا مرد می تواند در آن لحظه سرنوشت ساز که دیگر جایی برای پنهان کاری نیست، به چشم های زن نگاه کرده و با غرق کردن او کار را یکسره کند..؟!
◾️تحلیل:
طلوع داستانی بی تکلف و بسیار ساده ای دارد و به شدت انسانی؛ از اغوا شدن مرد کشاورز توسط زن شهری گرفته تا شکفتن عشقی نو از خاکستر های عشق اضمحال رفته و...
از اولین نکاتی که توجه مخاطب را جلب می کند اسامی شخصیت ها می باشد - مرد کشاورز،همسر مرد، زن شهری - که همچون حکایات سعدی نام حقیقی شخصیت ها نامعین و براساس شغل یا خویشاوندی انتخاب شده است.
فیلم گویی تقابلی است بین مدرنیسم و سنت ها؛ زن اغواگر از جامعه ای مدرن میآید که مقید به یک سری خط قرمز ها نیست و با مرد متأهل وارد رابطه می شود و خواستار قتل همسر مرد توسط مرد کشاورز اغواشده است. زن کشاورز که زنی است بسیار پاک و مظلوم - مقید به سنت ها، یک مادر و همسر حقیقی - با بازی افسانه ای جنت گینور که در اولین سال اسکار، اسکار بهترین بازیگر زن را دریافت کرد که قطع به یقین حقش بوده است. مرد کشاورز اغوا شده که حائل مدرنیسم و سنت است.
فیلم سه پرده دارد. در پردهٔ اول ما مشاهده می کنیم که زن شهری به مرد پیشنهاد میدهد تا همسرش را به قتل برساند. این تصمیم در ابتدا مرد را آشفته و عصبی میکند اما زن شهری به راحتی او را اغوا میکند و مرد در نهایت تصمیم میگیرد تا به بهانه گردش با قایق ، همسرش را به میان آبها ببرد و او را درون آب غرق کند. هنگامی که زمان این عمل سر میرسد در آخرین لحظه نمیتواند همسرش را غرق کند و پشیمان میشود. همسرش که متوجه تصمیم مرد شده فرار میکند و از وی میگریزد. زن به سمت شهر فرار میکند و مرد با پشیمانی و التماس به دنبال او میدود و از او میخواهد که او را ببخشد. زن گویی خشکش زده و نمیتواند کاری که مرد در صدد انجام آن بر آمده بود را باور کند و مرد نیز او را در آغوش میگیرد و طلب بخشش میکند. اما زن متلاشیتر از آن است که توان پاسخ دادن داشته باشد. این دو تصادفا وارد کلیسایی میشوند و طی سکانسی دراماتیک از نو عاشق یکدیگر میشوند. عشقی عمیق، گرم و پر احساس که دیدن آن بسیار جذاب است. از این نقطه (که فیلم دقیقا به نیمه خود رسیده است) وارد قسمت دوم فیلم میشویم که یکی از زیباترین و بهترین قسمتهای فیلم طلوع است. زن و مرد که متلاشی و در اوج بدبختی وارد کلیسا شده بودند دقایقی بعد در حالتی از کلیسا خارج میشوند که انگار دوباره یکدیگر را پیدا کردهاند. - پردهٔ دوم شروع می شود- از این لحظه طی سکانسهایی سرخوشانه و دوست داشتنی به آرایشگاه، عکاسی و شهربازی میروند و انگار دوباره همراه هم به ماه عسل می روند.
در پردهٔ سوم وقتی زن و شوهر سوار بر قایق در حال بازگشت از شب شاعرانهای که سپری کردهاند، به سمت خانه میباشند طوفانی شدید قایق را نابود میکند و گمان میرود زن مرده است. در پایان فیلم مشخص میشود چوبهایی که مرد پشت قایق گذاشته سبب نجات زن شده است. زن شهری از روستا خارج میشود و زن و شوهر که به مفهوم جدیدی از عشق رسیدهاند کنار هم زندگی میکنند.
در اینجا با خروج زن شهری -نماد مدرنیسم- با سرافکندگی از روستا و تولد دوبارهٔ عشق مرد و زن روستایی _نماد سنت _، سنت و زندگی گرم و صمیمانهٔ روستایی در مقابل مدرنیسم و زندگی شلوغ و بی در وپیکر شهری پیروز میشود و فیلم با پایانی خوش به اتمام می رسد.
طلوع آواز دو انسان همچون یک غزل؛ بر انگیزاننده احساسات پاک آدمی و جلا دهنده روح است و در یک کلام؛ طلوع خود سینماست.
محمد مهدی صفری تنها