الان که دارم اینو مینویسم ساعت دوعه، درسامو خوندم، برنامه این هفتمو چیدم، از آخرین مسافرت این تابستون هم برگشتم(هر چند که جای خاصی نبود ولی بازم!) و با خودم فکر کردم آخرش که چی؟
حقیقتشو بخوام بگم از الان تا هفته آینده یه برنامه مبهمی دارم و بقیهاش تاریکی محضه. اینا رو به قصد ابراز ناراحتی نمیگما، ولی خب خوشحالم نیستم. برنامه نداشتنم یعنی هدف مشخصی ندارم. رو هر هدفی که دست میذارم بعد چند وقت اینجوریم که: خب؟ آخرش که چی؟
کنکور؟ نه مرسی. وقتی رتبه پنج رقمی با سهمیه میشه سه رقمی چرا بهش دل ببندم؟ نه که مثلا اونایی که تحصیل کردن واقعا بهشون احترامی گذاشته میشه. قصدم واقعا سیاسی حرف زدن نیست ولی اینم انصاف نیست.
کارای خارج از درس هم بیش از حد برای منِ محتاط، خطرناکن. همیشه نگرانم که یه چیزی غلط پیش بره پس اونام خط میخورن چون وضعیت جسمی و روحیم در شرایطی نیست که ترس و اضطراب زیاد رو تحمل کنه.
این از وضعیت شغلی آیندهام، درباره ازدواج هم که آدم دیگه حتی نمیتونه فکر کنه. بازم میگم قصدم توضیح واضحاته و لاغیر. یکی از بدیای دنیای مجازی همین بود، همه رو خیلی خیلی سنگدلتر و خودبینتر کرد. الان تو سن من دیگه واقعا کسی نیست که دور و برم از عشق بگه، رو یه نفر کلیک کنه و بیخیالش نشه.
تقریبا نود درصد دوستا و آشناهای همسنم تا الان تو یه رابطه بودن و تمومش کردن. اینکه من نبودم براشون عجیب و غیرقابل لمسه. انگار که از پشت کوه اومده باشم! عزیزم امثال من هستن که به عشق معنا میدن نه کسایی که به راحتی لباس عوض کردن، عاشق و معشوقشون عوض میشه. ولی بخاطر همین افراد، من واقعا میترسم که احساساتمو پای کسی بریزم.
و مورد آخر سرمایمه، من از الانی که سرمو رو بالشت میذارم تا فردا صبح که چشم باز میکنم نمیدونم که چقدر توی آینده همین اندک چیزی که دارم تغییر ایجاد میشه پس چطوری روش حتی ذرهای سرمایهگذاری کنم؟ نوسترآداموس که نیستم!
خلاصه که زندگی واقعا تهش هر دفعه منو به این میرسونه که آخرش که چی؟! نه هدفی، نه شغلی، نه عشقی و نه سرمایهای.
همه اینا رو گفتم ولی خب هنوزم زندگی ادامه داره و فردایی وجود داره. من دوباره آسمون آبی رو میبینم و اون موقع که خورشید طلوع میکنه و به آسمون رنگ میبخشه، میتونم به آیندهام فکر کنم و هر وقت که دوباره خواستم یه جایی جا بزنم اینو ببینم و یادم بیاد که یا وضعیت اون موقع بهتر از الانه، یا من یه موقعیت سختی که فکر میکردم دیگه زندگی بسه رو پشت سر گذاشتم پس اونم میتونم. دلخوشیای الانمو یادم بیاد و باهاشون دوباره شاد بشم، جوکهای بیمزه بخونم و باهاشون بخندم. آهنگای قدیمی بذارم، باهاشون برقصم و گریه کنم. شعرای سهراب و فروغ رو دوباره از اول بخونم تا یادم بمونه که زندگی با وجود همه اینا هنوز ادامه داره.
خب دیگه خدانگهدارتون، مطمئن نیستم که بازم افتخار داشته باشم که خوانندهای مثل شما داشته باشم ولی اگه تا آخر این مطلب خوندید باید بگم که واقعا ازتون ممنونم که به حرفای یه عضو کوچیک از جامعه توجه کردید، شاید حرف فرد دیگهای هم این لابهلا بوده باشه?✨️