نرجس عظیمی
نرجس عظیمی
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

آرامِ نخلستان


شب شده بود، نخل کهنسال نگاهی به آسمان کرد. ماه را دید و آهی کشید. خیلی نمی‌توانست سرش را بالا بگیرد، کمی سرفه کرد و به بقیه نخل ها نگاه کرد که داشتند به او نگاه می‌کردند و منتظر بودند تا صحبتش را ادامه دهد. نخل چشمانش از شور و غرور برق میزد اما صدایش یاری نمی کرد و یا شاید احساس میکرد نمی‌تواند خوب باطن کلماتی را که به چشم دیده است ادا کند.
سرش را دوباره به طرف آسمان بلند کرد و گفت : شب هایی که می آمد نیازی به حضور ماه در آسمان نبود.
یکی از نخل ها که جوان و نیرومند بود گفت : من مشتاق شنیدن هستم نخل پیر! می‌شود آنقدر بگویی که همه نخل های روی زمین این داستان را بدانند؟
نخل پیر دستانش را به هم مالید و با خوشحالی گفت : از وقتی که این ماجرا را می‌دانم مدام تعریف میکنم تا همه نخلستان آن را بدانند، زمان های زیادی با ستاره ها در موردش صحبت میکنیم. نخل های جوان! خوب گوش دهید که باید این داستان را برای همیشه به خاطر بسپارید و برای همه نقل کنید.
نخل ها ساکت و آرام فقط به سخنانش گوش می‌دادند و مشتاق بودند سریع تر از همه ماجرا مطلع شوند. البته برای بار اول نبود که اینگونه سر از پا نمی‌شناختند. برای شنیدن داستان زندگی کسی که بخاطر او زمین آرام گرفته است، پر از شور و شعف بودند.
نخل پیر سرش را به طرف راست چرخاند و ادامه داد : آن چاه آب را می‌بینید؟
آن چاه را خود او با دستان قدرتمندش حفر کرد، یادم نمی‌رود نیمه شب هایی را که تنها به نخلستان می آمد. موهایش را نسیم خنک سحرگاهی تکان می داد. بر شانه چاه، همدم همیشگی اش تکیه میداد و با او اسرار خود را بازگو می‌کرد. تصویر ماه در چاه می افتاد و به پای چهره قدسیش نمی‌رسید.
نخل های جوان تر با تعجب به ماه نگاه کردند و زیر لب گفتند : مگر چیزی در دنیا به روشنایی ماه آسمان می‌رسد؟
نخل پیر گفت : آری، خدایی که این ماه را آفریده است، حتما می‌تواند نورانی تر از آن را هم خلق کند. حتی این ماه روشنایی خود را از او می‌گیرد!
من با چشم های خود دیدم که سیل قطرات اشک بی وقفه بر جان چاه می‌چکید و تصویر چهره ماهش را بر هم میزد.

چاه کل روز را در انتظارش بود، شب ها با کلامش گاه آرام می‌گرفت و گاه مضطرب میشد، گاهی هم با او سخن می‌گفت. 

ای نخل ها! فکر میکنید چرا سالیان سال این قوم در جهل و تنهایی به سر بردند؟ چرا در اقیانوس ظلم غرق شدند و در تنگناهای شیطانی گیر افتادند؟ 
نخل ها در ذهن خود مرور میکردند حوادث را، از سوزاندن مفاهیم بهشتی، تا پاره پاره کردن آیات الهی که منجر به محرومیت عالم از چراغ بهشت شد.
گفتند : آن ها زندگی شان را برزخ کردند و بی خبرند، چون فانوسشان تنها در قلب کسی بود که با پیروی از شیطان آن را شکستند.
نخل پیر سر به نشانه تایید تکان داد و گفت : درست است. چون که مشعل نور به دستان مردی بود که تنها همدلش آن چاه آب بود، کسی نبود که عظمت دریای جوشان لبریز از دانش او را درک کند و خدا تنها می‌گذارد کسی که تار موی نجات دهنده او را رها کند.
ای نخل ها! او در قله کوهی بود که همه پیامبران در آرزوی رسیدنش بودند. او دست خدا بود برای نشان دادن آیه های الهی بر عالمیان‌! کسی که نفس به نفس همراه پیامبر اکرم بود و لحظه ایی از محبوبش جدا نمیشد. پس در روز مهمی که مسلمانان حضور داشتند پیامبر همه این سخنان را خطابه کرد و از تک تکشان برای همیشه بیعت عشق با خدا را گرفت اما دیری نشد که همگی بیعت ها را شکستند و آب را بر زمین ریختند و در ظلم به او آنقدر اسراف شد که خشم و نفرین خدا شامل حال ستیزه جویانِ تنها روشنگر جهان شد!
نخل ها مثل همیشه به فکر فرو رفتند، غصه دار شدند، از وجود چنین امیری احساس غرور کردند، اشک ریختند و بشریت را سرزنش کردند. برایشان طلب آمرزش کردند و سجده کنان در مدح و ستایش تنها وارث زمین بی نهایت مست شدند.

عیدتون مبارک:)


دانشجو معلمِ علاقه مند به نویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید