﷽ صدای پیرزن بی رمق بود. صافش کرد و پرسید: حاجی!!... حاج احمد! تو خبر داری این قطار کی میرسه؟
مرد دستی بر محاسن پنبه ای اش کشید. به نوه ١۰ ساله اش فکر کرد. دهمین سال بود که این سوال را با رگ هایش لمس میکرد. با آن زندگی کرده بود. مثل همان بارانی که خودش را به به سقف و پنجره نه چندان محکم قهوه خانه پدری می زد و به درون نشت میکرد. این سوال پیرزن از دهه پیش به ساعت ١٧:٣٠، مکان قهوه خانه نشت کرده بود. جواب داد: منم بی خبرم.
مرد نشست. پای چپش را بر روی دیگری گذاشت. از وسط قهوه خانه به پنجره که به یُمن بلورهای پاییز شفاف شده بود نگاه کرد. ریل هایی که زنگ زده بودند. تکه تکه شده بودند. از چپ به چشمان پیرزن که با عینک ته استکانیِ قاب مشکی پوشیده شده بود، نگاه کرد. خدا را شکر کرد. اولین بار نبود که برای سو نداشتن چشمان او از خداوند تشکر میکرد.
_الحمدالله، الحمدلله،... پیرزن ذکرش را تغییر داد.
دستانش را به هم مالید و گفت: چقدر سرد شده!
.
.
آسمان ابری پاییزی قدم به ظلمت بر میداشت. میشد همراهی جیرجیرکها را از درختانِ آن طرف ایستگاه لمس کرد. آمده بودند تا شب را به پیرزن یادآوری کنند. گرگ ها را یادآوری کنند. ناتوانی پاهایش، عصای همیشگی اش، کم سوی چشمانش، آخرین باری که در مسیرِ آنجا به سمت خانه زمین خورده بود، دستش شکسته بود را یاد آوری کنند.
_امم اسمت چی بود؟ حاج... حاج احمد!! بچم داری؟
با صدای بلند جواب داد: بله. معلومه دارم. پنج تا دختر.
_خدا برات نگه داره.
گوشه روسری گل دارش را بر چشم کشید. آهی کشید.
دارد شب میشود. کی در اینجا رو میبیندی حاجی؟
_ هوا تاریک شده. قطارم که نرسیده و مسافری نیست. کم کم میرم خونه.
پیرزن دو دستش را روی صورتش کشید. ذکر آخری را بلندتر گفت : "الحمدلله". فدای سرت. فردا دوباره میام. همینجا میشینم تا بیای ننه. برات شالگردنم میارم وقتی میخوای پیاده شی بپیچم دور سرت. سرما نخوری.
آقا! نمیدونی فردا چه ساعتی قطار میرسه؟