نرجس عظیمی
نرجس عظیمی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

حلت بفنائک

به دور از ژست های مذهبی بود.حتی پای فکرش به کربلا نرسیده بود.
اوضاع اقتصادی وادارش کرد به راهی برای امرار معاش چنگ بزند که شایسته نبود. ربا گرفت.
شبی دلش به تنگ آمد. کمی با خدا خلوت کرد. دعوا گرفت. مثل کودکی که در پریشانی هر چه دارد و ندارد را بر زبان می‌آورد تا شدت آن را بهتر بیان کند. و مادر او را تنگ در آغوش می‌گیرد تا کمتر درد بکشد. تسلایش می‌دهد تا اشک ها را بر روی شانه هایش بریزد.
از خدا خواست تا ببیند،  خدا هم به او نشان داد. خاک وخون که هزاران سال زیر پوسته عالم نهان بود. عظمت"حلت بفنائک" تنها یک عبارت از دریای معنا که رمز نجات او بود.  غصه تاریخ در بند به بند زیارت عاشورا را درک کرد. تصمیم گرفت خودش را به کربلا برساند. اموال را طیب کند. مثل روحش که با درک عظمت داغ اباعبدالله پاک شده بود. بعد از دو سال به خواسته اش رسید. چنین شب هایی کربلا بود. دوباره به درک جدیدی نائل شد. زیارت حسین علیه السلام قلبش را پاک تر کرده بود و البته عاشق تر.
آن شب توانست کربلا را درک کند. بین الحرمین بر روی زمین نیست، بین الحرمین تیکه ایی از بهشت بر روی زمین است. یا بهتر است بگویم بهشت با حضور حسین بهشت می‌شود. پس هر جا که حسین است، آنجا بهشت است.

دانشجو معلمِ علاقه مند به نویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید