میدانید... داشتم به این فکر میکردم که چطور سمیجات برای هر دوی من و شما ترنآنکننده به شمار میآید. تصورش را بکنید در طول هفتهای عادی، شما را در هر سمشهری که میرفتم اتفاقی میدیدم. بدون برنامه قبلی. چند درصد در دنیای احتمالها چنین تطابق رفتارییی ممکن است؟ پیش از هر پاسخنگاری مخیلهآسایی، خاطرم میآید که آن اولاولهایش از من انکار بود!، مالیدن چشمهایم تا وقتی همه جا را نورنور دو ابراختر ببینم بود! و از همه تابلوتر زینگزینگهای پیچک قلبم بود که انگار دیگر از دستورات قصر ذهنم پیروی نداشت! یقین دارم رشد و طغیان اگر نسبتی با هم داشته باشند، به شما برمیگردد، آقا.
اگر مهربانترین موجودی که دیده باشم، چاییشیرین داغ جمعهصبحها باشد، به ازای هر مرتبهای که به طبیعت نزدیک بشوم، به شما نزدیک شدهام. هر صبح زود، آفتاب حضوری شیرین، خودش را در جایی امن که این بغل است، پهن کرده. چقدر این نسبت یک به چهار واژهها برای تو زیباست: تو، شریکی برای همه فصلهای زندگی هستی. برگهای این سرزمین زرد که شد، دانستم که کافیام. برای این روزهای سخت در پیش رویمان. دانستهام که چطور میتوانند بگذرند. خیالم از بابت مجموعه من و تو جمع است. بارها در تو دیدهام که مرد روزهای سختی. هرجوری هم که باشی، تو خود برای من کافی هستی، آقای بهنامفر. روزهای خوشحالی و خوشبختی با تو کامل میشوند. اعجابانگیز است. چطور افسردگیخیز بودن این خاک یا داد و بیداد بیپولی باعث میشود که شراب زندگانییی جالب و هیجانانگیز به نام تو متولد شده باشد. خوب من، میدانستی شهرهای آنتیکرایستولیزه عموما چندتایی کرایست کت و کلفت در بطن خود پرورش میدهند؟ تاریخ گذشته بر آدمیزاد چیزی نیست جز این خاطره و آمار.
عزیزِ ساینتیفیک و باورمندِ** من، بین دل بردن از تو و سربسته نوشتن از چراغسبزهای بودنت، دارک هیومر چیز یعنی، مودب و محترم بودن سکسی را انتخاب کردهام تا با هم دنیا را نابـ- ـه جای زیباتری تبدیل کنیم D:
فرمول ببینیم تا باور کنیم اینجا کار نمیدهد. رقص انگشتان گیمرت بر کلاویههای آغشته به ذرّات نور و غبار از بال فرشتگان را باید باور کنند تا ببینند همچون خونی پرنور، چطور در بطن شریانهای کبودم جاری شده است. کودکی شدهام که به آغوش گرم و امن آن درختان تنومند و کهنسال انجیر، دویده است. طنین بیصدا از شاخسارهای پربرگ و بار آن تک درخت ارغوان شنیدنیست. میبینی چطور در ورق فرداها پایکوبی میکند. با همین استدلال حکیم بهم گفته است وقتی به چیزی عمل میکنی، عمل تو دارد نشان میدهد درباره خودت چه فکری میکنی. با سوالهایی مثل چه احساسی داری، به چه فکر میکنی و چطور عمل میکنی حرفش را تمام کرد. پاسخ من به این سه پرسش او از سه قسمت تاثیر میگیرد؛ اگر مبنا بر این باشد که بخشهای غریزه، تجربه و دانش را زیر مجموعهیی از عشق من به تو در نظر بگیریم، باورم میشود راستیراستی آقای روباه شگفتانگیز آمده که بشود همسایه دیواربهدیوار قلبم.
یادم آمد اگر هنوز برنامه لذت دانایی پخش میشد، میخواست بهمان حالی کند
که یک صفحه پر از خلاصه شوق
بهتر ز دو صد کتاب بی ذوق* بدین ترتیب
از بزرگترین تغییرهای خوشایند اخیرم این شد که ورژن بنویسم به وبلاگ فارسی برگشته. از این رو برشمردن خوبیهای اونی که خوشکل میخندد، گاهگاه پورگودرت ادامه دارد. من به پای عهد بستهام با شما میمانم، آقا. برای واقعی مرد هر چه با خردتر و ذکاوتتر و باهوشتر، خوشکلتر (تمام فتیشامو داره به جا میاره😭).
**بیلیوِر
*امیر خسروِ دهلوی
از پسانوشتنیهایم: در این حال و هوای هالووینی، پس از ریواچ کردن فیلم باتلجویس و تحسین دوچندان مخ تیم برتون، به خلاصهنویسی رو میآورم. شاید برای هر آن که حوصلهاش به خواندن عنوان و خطهای پایانی پست فقط میرسد. پس به بیربط بودن این پسانوشتم قسم!، تو یک مرد کاملی آقای دان تیلمن.