امروز رانندهی اسنپ، یک خانم میانسال خوشرو و مهربون بود که همسرش بیمار بود و سهقلوی دختر داشت و چشماش رنگ آسمون بود.
تو آینه به زهرا(دوستم) نگاه کرد و گفت: همین یه دونه رو داری؟
گفت: بله.
گفت: بجنب دختر، دخترت همقد خودت شده، یکی دیگه بیار.
زینب گفت: دوتا داداش دارم، برفی و فندق، گربههامون هستن. خودم تو کارتن وقتی تنها خوابیده بودن پیداشون کلدم.
خانوم خندید و گفت بندازشون برن، مامانتو مجبور کن برات خواهر برادر بیاره.
زینب ما دوتارو خیره نگاه کرد، بهش لبخند زدم.
خانوم ادامه داد و به زینب گفت: خواهر برادرا پشت همن، دخترای من سه تایی هوای همو دارن، تنهایی میخوای چیکار کنی با گربههات؟
زهرا تو گوش زینب آروم گفت: خودم تا همیشه هواتو دارم.
خانوم گفت: فردا میخوای بری خونه گربههات؟ نه، باید بری خونه خواهر برادرت.
خم شدم و آروم تو گوشش گفتم: تا همیشه میای خونهمون پیش خودم، خودم خواهرتم، برادرتم.
زینب آروم لبخند زد.
من و زینب و زهرا در سکوت لبخند میزدیم و تا انتهای مسیر خانوم چشم آبی داشت از مزایا و معایب این موضوع برامون حرف میزد.
ته دلم یه غم عجیبی چنگ میزد، زینب و محکمتر تو بغلم گرفتم و به خودم چسبوندمش.
اون خانم خیلی خوشقلب و مهربون بود، ولی کاش ما آدمها هیچی نگیم، هیچی...
وقتی که نمیدونیم تو دل و دنیای بقیه چی در جریانه!