درست است که روز میلاد مردی لطیف و عزیز -علیبنابیطالب- روز شماست، اما روز جهانی مرد هم بهانه خوبیست برای تبریک گفتن به شما که اگر نبودید، نهتنها دنیای زنانه ما، که همه دنیا، بیحضورتان، مکدر و خاکستری بود. شما عزیزید وقتی شانهبهشانه ما -نه عقبتر و نه جلوتر- میایستید تا به فهم تازهای از خودمان و خود شما برسیم.
در این هیاهو و غم، باز هم روزتان مبارک؛ اول بر خودِ شما و بعد بر ما که یکی از شما را بهعنوان پدر، برادر، همسر، مرد محبوب، همکار، دوست، استاد، هموطن و... در کنار خودمان داریم.
پ.ن.خویشم:
میخواستم تهماندههای امید توی چشمهایم را بریزم کف دستهایت. بعد بگویم بمال روی صورتت. انگار که امید، آب مقدسی باشد که جاودانگی میبخشد.
من روزهای زیادی را گریه کردهام عزیزم. وقتهای زیادی حجم غصهام آنقدر زیاد بوده که صدبار سوره انشراح را از حفظ خواندهام تا سنگینی چمبرهزده روی دلم، راه باز کند و جاری شود. غم هست. زیاد هم هست. اما من یاد گرفتهام که غم را جاری کنم. غمِ جاری میآید و میرود. نمیماند. تهنشین نمیشود ته دلت. خواستم برایت بنویسم، غمی را که هی دارد روی دل و شانههایت سنگینی میکند، روان کن. بگذار بگذرد از تو. نگذار غم، خیالش این باشد که ماندنی است.
برای همین خواستم، تهماندههای امید باقیمانده برایم را بریزم کف دستهایت تا یکوقتی که قرار است شعر عاشقانهای بنویسی یا بخوانی، خیالت پیِ وصال باشد، نه فراقی که این روزها دامنمان را گرفته است. خواستم تهماندههای امیدم را یکجا ضمیمه چشمهای بهغمنشسته تو کنم، چون خیالم این بود که ما زنها هر طور شده، از نور و کلمه و رنگ و صدا، برای خودمان امید میسازیم. ما بلد نیستیم بیامید بمانیم، ولی زندگی آنقدر به شماها سخت گرفته که باعث و بانی گمشدن امیدتان شده است. من باید این تهماندههای امید را برای تو نگه دارم عزیزم. هر زنی باید برای مردی که امیدش را برای همیشه گم کرده است، کمی امید کنار گذاشته باشد.
چون خودش خم شد و اونشب آروم دمِ گوشهام زمزمه کرد...این رد پای تنها رو روی برفها میبینی؟
یه روز یه جاده میشه به سمت سرزمینی پر از نور
که همیشه رو آفتاب بعد از ظهرهاش میشه حساب کرد
رو رنگینکمونش بعد از یه بارون مرد، پر از رنگ...