امروز یه مسیر کوتاهی رو از کلاس رو با اتوبوس برگشتم. خانمه توی بیارتی قبول نکرد جام رو بگیره، ولی بچهش رو داد بغل کنم. خیلی کوچوله، نشسته رو پام داره با جاسوییچیم بازی میکنه. دختر بغلیم داره توی گوشیش فرندز میبینه. هرازگاهی بلند بلند میخنده میگه اینجا رو نیگا! هندزفریشو میکشه میذاره من شوخیهای جویی رو نگاه کنم و بعد با هم بخندیم. یه نفر اون طرف داره همینگوی میخونه. داستانهای کوتاه. من رو که با فیتزجرالد توی دستم دید لبخند زد. این مردم میتونن خیلی پشت هم باشن، این دلهره و ترس و نفرت ته دلشون واقعن حقشون نبود. اینها باید برقصن، باید زندگی کنن.
همه راهها مسدود است، نه اینها بیمعنی است، همه چیز وجود دارد و از این پس هم وجود خواهد داشت، حتی همه چیز درست خواهد شد، به این نکته ایمان دارم ولی... ولی با من فقط گذشتهی من باقی مانده است و امروز؟ میترسم که به دام امروز بیفتم. وای بر من اگر به دام امروز بیفتم! روزی که فقر و بیچارگی، خود را شاعرانه پنهان میکند تا به قول تو اشرافیت، در همان جلوهگاههای پُرزیوری که پیش از این همه بوده است خودش را تبرئه کند، خودش را محق قلمداد کند، روزی که عوامفریبی تا حد دانش اجتماعی پیش رفته است، روزی که مفاهیم عوض شده است، روزی که به برادرت و به دوست چندین سالهات و به زنت اعتماد نداری. بگو هوا بارانی است، رعد خشمش را بر سرت فرو میریزد. بگو آفتاب سوزان و درخشانی است، نیزههای نور بدنت را خواهد گداخت.
_بهرام صادقی
پ.ن: کاش بهرام صادقی بودم میتونستم یه چیز درخور بنویسم، کاش شاملو بودم میتونستم یه شعر درخور بگم، کاش ایران درودی بودم میتونستم یه نقاشی درخور بکشم. من؟ هیچ چی نمیتونم بگم. هیچچیز بهدردبخوری نمیتونم بگم. چیزی که ارزش نوشتن و خوندنشدن داشته باشه، اصلن. فقط واژههای تکراری که توی اقیانوسی از همنوعانشون بیمعنی شدن. خدایا کاش میتونستم از این درد بینهایت، از این غم مردم، از این تاریکی محض، یه چیز درخور بسازم.
https://youtu.be/BhXgTNenjbM