Nazanin Bagheri
Nazanin Bagheri
خواندن ۶ دقیقه·۵ ماه پیش

معاشقه با علائم نگارشی


اسلاوی ژیژک جمله‌ی عجیبی دارد این که اگر دلایلی برای دوست داشتن کسی دارید، او را دوست ندارید. معادل دیگری‌ست بر جمله‌ی من تو را هر جور هم که باشی دوستت دارم. چرا که تو چون خود نداری.

پیدا کردن زبانی واحد، عمیق دوست‌تر داشتن، درست شناختن و چه و چه علاوه بر اشتراکات ذاتی‌ هر یک از زِیدان، به تناسبات سطح پختگی‌ و جهان‌بینی‌ دو شخص در مواجهه با جهان واقع، پیوند دارند.

دلیلش هم چیز زیبایی‌ست که اطرافمان می‌پلکد و می‌خواهد کمکش کنیم تا پرواز کند؛ من اما در او شعر می‌جویم و رگه‌هایی از زندگی را نفس می‌کشم. پس دفعه بعدی که برایت سوال شد حالا وقت برای داشتن پارتنر درست زیاد هست/ نیست؟ نه نیست. مسلما نخواهد بود. همین صبوری و همراهی کردن‌ها با و برای آدمی که به دل دوستش داری، این به‌نام حضوری که مطلقا امن است و بودن در کنارش سراسر تضمین آموزندگی-آمیزندگی‌ست، هزاران و یک البته که ارزش سختی‌هایش را دارد! مست از این شوریدگی و هم‌آفرینی که باشی، می‌‌خواهی‌اش تماما دیوانه. آن پارتنری که باید صبر کرد قسمت‌های سخت زندگی تمام بشوند بعد وارد زندگی‌ات شود، پارتنر نیست. کوزه‌ی دکوری‌ را ماند. گل بی‌گلدان که نمی‌شود! می‌بینی می‌خواهم «چنان ببوسمت به دلتنگی که ماه آه بتابد»؟

اگر دایره ارتباط با آن که باید باشد، باشد می‌رسیم به نامه‌ای که سهراب، در آن نوشته :

کار من تماشاست و تماشا گواراست. من به مهمانی جهان آمده‌ام و جهان به مهمانی من.

که سهراب در نامه به نازی (که از نامه برمی‌آمده زیادی دوستش داشته هم) نوشت :

نازی، تو از آب بهتری. تو از سیب بهتری. تو از ابر بهتری.

چقدر ساده و پاک. در ادامه می‌واژگوند :

تو به سپيده‌دم خواهی رسيد. مبادا بلغزی. من دوست توام و دست تو را می‌گيرم. شاید از آغاز، خدا را، و حقیقت را در دشت‌های آفرینش درو کرده‌اند.

سهراب در ادامه‌‌ی نامه نوشت :

نپرسیم. و با خود بمانیم.

معین دهاز با عینک او خلاصه گفته این که حقیقتی در کار هست یا نه، مهم نیست. ما فقط به خودمان دسترسی داریم. تلخ یا شیرین، زندگی همین است. به قول سهراب بهتر که درون خویش را آب‌پاشی کنیم. و در آسمان خود بتابیم. خویشتن را پهنا دهیم. و اگر تنهایی از نفس افتاد، در بگشاییم. و یکدیگر را صدا بزنیم.

سهراب همه‌جا تاکید می‌کند که این بی‌نهایت مردم دیدن بلد نیستند، چیزی که بهش می‌گوید دیدن اصیل. با اجازه‌ جناب سپهری این را هم اضافه کنیم که مردم عمدتا شنیدن و چشیدن و بوییدن و لمس‌کردن هم بلد نیستند. خیلی‌ها دست می‌کشند روی چیزکی تا بدانند چیزها، اما لمسش نمی‌کنند. به همین سبب در شعرها و در نامه‌ها، روحيات کم‌و‌بیش رواقی او را می‌توانیم شناسایی کنیم :

شکفتگی را دوست دارم. پژمردگی را هم.

و

همه‌چیز همان‌طور است که باید باشد.

شاخه بید باید می‌جنبید، پس جنبید و جهان نمی‌خواست که نجنبد. سهراب کمک‌کننده است. نقل‌قول‌ها همه از کتاب هنوز در سفرم هستند؛ و تو، به معجزه‌‌های شعر سهراب شبیه‌تری.

تاتی‌نباتی کردن‌های قلم راه خودش را می‌رود. کریستف کلمب درونم از الان برای فلوشیپ‌های تخصص پیش رویش هیجان دارد. آن‌جاست که از لحاظ ساینتیفیک پارتنرت همه‌جوره سعی‌اش را به کار می‌گیرد تا تامینت کند و این پشتیبانی سرنوشت‌ساز جدا از بحث عاطفی‌اش است پسر! ارتباطی هم به گرایش‌های بین رشته‌‌ای‌تان ندارد. از کم‌تر آدمی چنین برخواهد آمد. سعی در فهم پیچیدگی‌های دیگری و رسمیت بخشیدن به خرده جزئیات تلاش‌هایت. ایزدبانوی جنگاورت و مواجهه‌اش با ناچیزی بشر در قبال کیهان. باگ‌های سیستماتیکت لایک پی‌ام‌اس. اشتیاق و تیزی و بزی لازم را هرکسی برای کشف ناشناخته‌ها ندارد؛ که می‌تواند یک آدم این نید آف ادالتیر لایف باشد، اشتقاقات بین یادگیری ماشینی و بیوتک باشد، یا جریان دائم متولد‌شونده هدایت‌‌شونده و مقاومت‌کننده درست مخالف وضع موجود. من بسیار خوشبختم با آمدنت. قدردان از بودنت. آیا به چشم‌هایت این ذوق و اشتیاق آمده‌اند؟ آدم مگر در زندگی جز این که بلدش باشند چه چیزی می‌خواهد‌. به خوبی بلدی‌ام. در درجه اول، دغدغه‌ها و سختی‌های طرف مقابلت را به درستی درک می‌کنی. این که چطور همه جوره کافی باشی را بلدی. برای یاد گرفتنم تلاشت را می‌کنی. مرد شریفی هستی. چشم‌هایم که فقط نه، بی‌معامله عزیز دلی. فیلم بازی نمی‌کنی. بی‌آلایشی. به تمامیت خودت هستی. خالق سایه‌نشین مافیا، کارگردانی بالفطره، نهایت خشونت رنگ‌ها و جنون حواس در تو خلاصه می‌شود. به اشتباهاتت اقرار می‌‌کنی. قولت قول است و در غم و شادی خودت را شریک متبوع طبعم کرده‌ای. کوچک‌ترین غمت، ناراحتی من و خوشحالی تو، خنده‌های من است. فرصت‌های تازه‌ی رشد، شناخت بیش‌تر از خودم، و همه‌ی این حس‌های شیرین و نویی را که برایم هدیه آوردی، به جرئت می‌نویسم یک دهمش را در بازه‌های طولانی‌تر با هیچکس دیگری تجربه نکرده بودم. گاه زبان به چند علامت نگارشی بیش‌تر نیاز دارد تا به تو بگویم چه اندازه خوشحالم که تو آن منی. که دوستت دارد. که می‌خواهد شاهد ابدیت باشد.

باقی قضایا بدین‌جا منتهی نمی‌شوند که با خود بگویی من خودم را، زندگی‌ام را می‌سازم؛ امنیت شغلی‌ام، تمکّن و هویتم، تثبیت جایگاهم را به‌دست می‌آورم؛ بلابلابلا و آها مطالعات ساینتیفیک‌منشانه‌ام را به‌تنهایی پیش می‌برم؛ ناح! قوانین این‌طور کار نمی‌کنند. بایست یاد بگیری شریک تیرگی‌هایت، مونس سایه‌روشن‌های خود را، آن یار غار و غم‌خوارت را، نگاه داری. هر اتفاق غیر مترقبه‌ای که افتاد باز تلاش کنی مراقب گل خودت باشی. شناخت، تِراست و معرفت در این کانسپت است که رنگ می‌‌گیرد و معنا پیدا می‌کند.

این‌جاهاست که کامیونیتی شاخه-نبات زندگی سر از خاک برآورده و این شما دو تنید که رشد می‌کنید. یاح! بدین روست که ما در پیاله‌ی درختِ زندگیِThe Fountain دیده‌ایم.

آن روزی که پسرک عکاس پرسیده بود خوشبختی چیست را خاطرت هست؟ گفته بودی وقتِ غروب را به خاطر بیاور. که خورشید رفته، نیست. گرگ‌ومیش است. در نظر بگیر آرام‌آرام برف ببارد. دروازه‌های آسمان کنار می‌رود. جریانی از شفق‌ در رگ‌ها هموار می‌شود. این که هوا سرد نباشد و آسمان ته‌رنگی از قرمز داشته باشد. دو نفر در یک خیابانِ طولانی با هم راه بروند و مشغول حرف باشند. نمی‌دانیم درباره‌‌ی چه، اما از راه‌رفتن‌شان پیداست که زبانِ هم را می‌فهمند. همین قاب، خوشبختی‌ست. و ما که از شیشه‌‌ی بخارگرفته‌‌ی کوچکِ پنجره‌‌ی طبقه‌‌ی دومِ خانه‌ای کهنسال به صحنه نگاه می‌کنیم، شاهدانِ کوچکِ خوشبختی‌‌ای بزرگیم.



‌‌
اگر جست‌وجو گرید و چنانچه تمایل داشتید تا نامه‌ سهراب سپهری به نازی را کامل بخوانید :


دست‌های من از روشنی جهان پر بود و تو در سايه‌روشن روح خود ايستاده بودی. گاه پرنده‌وار، شگفت‌زده به‌جای خود می‌ماندی. نازی، تو از آب بهتری. تو از سیب بهتری. تو از ابر بهتری. تو به سپيده‌دم خواهی رسيد. مبادا بلغزی. من دوست توام و دست تو را می‌گيرم. روان باش، که پرندگان چنين‌اند و گياهان چنين‌اند. چون به درخت رسيدی، به تماشا بمان. تماشا تو را به آسمان خواهد برد. در زمانه‌ی ما نگاه کردن نياموخته‌اند و درخت، جز آرايش خانه نيست و هيچ‌کس گل‌های حياط همسايه را باور ندارد. پيوندها گسسته. کسی در مهتاب راه نمی‌رود و از پرواز کلاغی هشيار نمی‌شود و خدا را کنار نرده‌ی ايوان نمی‌بيند و ابديت را در جام آب‌خوری نمی‌يابد. در چشم‌ها شاخه نيست. در رگ‌ها آسمان نيست. در اين زمانه، درخت‌ها از مردمان خرّم‌ترند. کوه‌ها از آرزوها بلندترند. نی‌ها از انديشه‌ها راست‌ترند. برف‌ها از دل‌ها سپيدترند... .
‌‌
میان این روز ابری، من تو را صدا زدم. من تو را میان جهان صدا خواهم کرد. و چشم‌به‌راهِ صدایت خواهم بود. و در این درّه‌‌ی تنهایی، تو آب روان باش و زمزمه کن. من خواهم شنید.



– به قلم سهراب سپهری، نامه‌هایی به دوستان/ از هنوز در سفرم، به کوشش پریدخت سپهری
در این نامه هم به «نازی» اشاره کرده. به‌ هر حال چیزی که مشخص است این هست که «سهراب» دستخط خوبی هم داشته.
در این نامه هم به «نازی» اشاره کرده. به‌ هر حال چیزی که مشخص است این هست که «سهراب» دستخط خوبی هم داشته.


از میان همه خوباننامه‌ای به تو که می‌خوانیبهار دلنشینخوشا ک چ ب موقع و جانانه آمدیحال خوبتو با من تقسیم کن
Stay Foolish ٫ Stay Hungry
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید