Nazanin Bagheri
Nazanin Bagheri
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

هنگامه تولدِ پادشاه فصل‌هاست | پاییز

نمی‌دانم چرا تابستان برایم چیزی بیشتر از تیر یا مرداد است. تابستان برای من شبیه شهریور است. اشتیاق برای پاییز و درک واقعی تعطیلی در مصاف با پایان اجتناب ناپذیر آن. از این نگاه تابستان را دوست دارم. چه واژه قشنگی‌ست تابستان. بخواهم صادق باشم تابستان هیچ‌وقت فصل مورد علاقه من نبوده است اما حالا که کم‌کم دوستش دارم باید کمی بیشتر بیندیشم چه‌طور شده که دامنه سلایق و علایق من دارد گسترده می‌شود؟ آیا این نشانی از بزرگ‌تر‌شدن است _یا پیرترشدن_ یا حرکت از سمت مشتاقانه زیستن به سوی عاقلانه و شجاعانه زیستن. تا به‌حال بهش چه‌طور نگاه می‌کردید؟


یکی دیگر از چیزهایی که راست‌ راستی سرتیتر فکرهام را مدتی از آن خودش کرده. همین‌که می‌پرسند تنهایی برای تو چه شکلی دارد؟ یا بخواهیم بهتر بگوییم، این‌طور می‌نویسیم که اگر قرار باشد به تنهایی شکل و شمایلی بدهی، چه‌طور توی خیالت تصورش می‌کنی؟ از من اگر پرسیدی و قرار شد که شکل و شمایلی به تنهایی بدهم می‌گویم:

همان لحظه‌ای که...

سینما را ترجیح می‌دهم
گربه‌ها را ترجیح می‌دهم
درختانِ بلوطِ کنارِ رود وارتا را ترجیح می‌دهم.
دیکنز را بر داستایوسکی ترجیح می‌دهم.
خودم را که آدم‌ها را دوست دارد بر خودم که بشریت را دوست دارد،
ترجیح می‌دهم

ترجیح می‌دهم نخ و سوزن آماده دمِ دستم باشد.
رنگِ سبز را ترجیح می‌دهم.
ترجیح می‌دهم نگویم که
همه‌اش تقصیرِ عقل است.
استثناها را ترجیح می‌دهم.
ترجیح می‌دهم زودتر بیرون بروم.
ترجیح می دهم با پزشکان درباره‌ چیزهایِ دیگر صحبت کنم.
تصاویر قدیمی راه‌راه را ترجیح می‌دهم.
خنده‌دار‌ بودنِ شعر گفتن را
به خنده‌دار‌ بودنِ شعر نگفتن ترجیح می‌دهم.

در روابط عاشقانه سالگرد‌هایِ غیرِ رُند را ترجیح می دهم
(در روابط عاشقانه جشن‌های بی‌مناسبت را ترجیح ‌می‌دهم)
برای این‌که هر روز جشن گرفته شود.
اخلاق‌گرایانی را ترجیح می‌دهم
که هیچ وعده‌ای نمی‌دهند.
خوبی‌های‌ِ هشیارانه را بر خوبی‌هایِ بیش از حد زودباورانه ترجیح می‌دهم.
منطقه‌یِ غیرنظامیِ را ترجیح می‌دهم.
کشورهایِ تسخیرشده را بر کشورهایِ تسخیر‌کننده ترجیح می‌دهم.
ترجیح می‌دهم به چیزی ایراد بگیرم.
جهنمِ بی‌نظمی را بر جهنمِ نظم ترجیح می‌دهم.
قصه‌هایِ برادارانِ گریم را بر اولین صفحه‌ روزنامه‌ها ترجیح می‌دهم.
برگ هایِ بی‌گُل را بر گُل‌هایِ بی‌برگ ترجیح می‌دهم.
سگ‌هایی که دمشان بریده نشده، ترجیح می دهم.
چشم هایِ روشن را ترجیح می‌دهم چرا که چشم هایِ من تیره است.
گشوها را ترجیح می‌دهم.
چیزهای زیادیِ را که این‌جا از آن‌ها نام نبرده‌ام
بر چیزهایِ زیادی که این‌جا از آن‌ها هم نامی برده نشد، ترجیح می‌دهم.
صفرهای آزاد را بر صفرهایِ به‌صف‌شده برایِ عدد‌شدن را ترجیح می‌دهم.
زمان یک حشره را بر زمان یک ستاره ترجیح می‌دهم.
ترجیح می‌دهم بزنم به تخته!
ترجیح می‌دهم نپرسم تا کِی، و کِی.
ترجیح می‌ذهم حتی این امکان را در نظر بگیرم
که وجود هم حقی دارد.

- ویسلاوا شیمبورسکا

هر یک از این لحظه و هریک از آن لحظه‌هایی که غربت و غریبگی‌ات را در نهایت یگانگی در آغوش می‌گیرند. ویسلاوا شیمبورسکا بعضی وقت‌ها هم ناظم حکمت هر یک نوبتی این خلوتم را پرهیاهو، یاد می‌کنند. همان بازگشت «منِ غربت‌زده به منِ وطن». همین‌طوری‌ست که بی‌قراری‌هایم را تاب می‌آورم توی هزار‌ویک‌شبی که دنیا شهرزاد ندارد. همان وعده صلح و امنیتی که داده شده که کاش جای این آرزوهای بسیار دور و دراز امید می‌دادند. کاش بیایی و بگویی این جنگ‌ها، کینه‌ها، نبودن‌ها، سوگ‌هایی که هیچ نمی‌خواستیم و داغش بر دلمان تا همیشه تازه‌ست برای قصه‌های دروغ است. این‌جا همه‌چیز آفتاب است. ابر است. نور خورشید است. این‌جا همه‌چیز سوژه شاعران است...

درختان پر شکوفه بادام را دیگر فراموش کن
اهمیتی ندارد
در این روزگار
آن‌چه را که نمی توانی بازیابی به خاطر نیاور
موهایت را در آفتاب خشک کن
عطر دیرپای میوه‌ها را بر آن بزن
عشق من، عشق من
فصل پاییز است

- ناظمِ حکمت

همان فصلی که همدم جان‌های خسته‌ست. همان باغ بی‌برگی که روز و شب تنهاست. آسمانش را گرفته تنگ در آغوش! صندوقچه خاطرات تلخ و شیرین ما را با خود همراه دارد. از اولین پاییز کودکی تا آخرین‌سان در سراچه عمر. از یکمین تا همان‌جا که آخرین روزِ پاییز است.


ابر؛ با آن پوستین سرد نمناکش. خاطره‌هایی که اسم «باران‌بازی‌» بر آن گذاشتی. هر بار که باران می‌بارید و تمام می‌شد، می‌رفتم زیر درخت، شاخه‌هایی که دست کوچکم می‌رسید را تکان می‌دادم و قطرات بارانِ باقی‌مانده روی شاخه‌ها و برگ‌ها می‌ریخت روی موهای کوتاه و تنم. همین‌‌که ساز او باران، سرودش باد و من روشن می‌شدم و درخت به‌اشراق می‌رسید. هر پاییز _و فقط پاییز‌_ در سکوت پاک غمناکش، آنجلوپلوس دیدن. ریختن خرده‌ نان‌ِ خشک‌هایی که هر دو روز یک بار. برای گشنجشک‌هایی که بر سر شاخه حیاط‌تان لانه کرده‌اند. بعد سریع قایم می‌شوی تا بیش از این در سرمای تن‌سوز دم صبح به باغچه زل نزنند؛ تا بتوانی تعدادشان را یکی‌-دوتا کرده بشماری و مطمئن شوی از این‌که کم‌تر که نشده‌اند اما بیشتر و تپل‌تر چرا :) رازهای کوچکی داریم، زنان کوچکی هستیم، فقط ژان پیر ژونه‌ای نیست که روایتمان کند. کنون از دوردست پیداست صدای برگ‌های پاییز و رنگ نارنجی‌شان.


هنوز فلسفه و منطق نمی‌دانم. اما از فلاسفه زیاد می‌خوانم. نمی‌دانم این آرامش کلمه‌های منطق‌دارِ خشکشان از کجا در دل کاغذ می‌جود. یکی‌شان شوپنهاورست. مثلا این قسمتی که قبل از شروع به‌نوشتن کردن داشتم می‌خواندم:

هیچ چیز ناامیدکننده‌تر و آزاردهنده‌تر از این نیست که با دلیل و منطق با شخصی به‌بحث بپردازیم، به‌خیال این‌که با فهم او سر و کار داریم، زحمت زیادی برخود هموار کنیم تا او را متقاعد سازیم، و بعد در پایان (گاه بعد از سال‌ها آشنایی) متوجه شویم او نمی‌خواهد بفهمد! بیش از این توانش را خرج نکرده. بنابراین ما با «اراده» او روبه‌رو بوده‌ایم، که اهمیتی به‌حقیقت نمی‌داده. جایش سو‌فهم عمدی و مغلطه و سفسطه‌های طوماری را به‌کار می‌گیرد، و در این‌حال خود را پشتِ فهم و تظاهری در جست‌وجوی بصیرت پنهان می‌کند.

به این‌که آن لحظه چه خاطراتی در سرشان می‌گذشته فکر نمی‌کنم. نه بیشتر از تجربه لبخند در پشت‌سر گذاشتن یکی دیگر از غروب‌هایم منتهی به شامگاه پاییز که در راه رسیدن است. دومی اما به جهان داستایوسکی نزدیک‌تر است. غروب است. دارد شب می‌شود و پاییز شده و او دنبال دشنه‌ای که دست به جنایت بزند.


اصلا پل زدن در شب‌های طولانی پاییز را با حافظ شناختم که جاودان بر اسب یال افشان زردش می‌چمد در آن. دل خیلی از ماها به صدای او در کوچه‌های تنهایی شهر پاییز آشناست.


هرچند این روزها آن کوچه و خیلی از کوچه‌ها دیگر تنها قلمروی پاییز نیست. دانسته‌ام که این همه پاییز، این همه مرگ گاه از طاقت ما بیرون است. این‌که دانستنم به‌کارت نمی‌آید را هم می‌دانم. این‌که پیراهنتان را در غروب شستید و بال‌هایتان از آن جدا شد را هم شنیده‌ام. این‌که کبوتران به بال‌های پارچه‌ای نوک زدند. رفتند و تا امروز دیگر به‌بام نیامدند.


یک وقتی این پاییز برای خودت نرگس بخر. لبوهایی که گرفتی را داغ‌داغ جویده‌و‌ناجویده قورت بده، کیفوری اصل متنش به همین است. در قصه باد و بارانش قصه رج به رج قالی بافتن مادربزرگ را زنده نگه‌دار. برگ دلمه‌ها را برای پاییز در یخدان ذخیره کن. جوراب‌های گرمت را تا‌به‌تا به‌پا کن. چای برایت می‌آورم. دریاچه‌ها خشک شده‌اند وقت نشستن درناهای مهاجر پاییزی را از خاطرت پاک کن. اگر زمستان خبرهایی که محاصره‌مان کرده‌اند بدجور ردپایش را توی لحظه‌های پاییزت سفت کرده بود، تو هم کوتاه نیا و یک پرتقال خوش‌عطر فصل پاییز، ورم پای چشم‌های دنیای کوتاهشان بکار. توی پیاده‌روها که راه می‌روی شعر فروغ را زمزمه کن. یک وقتی این‌ها که گفتم را یادت نرودها.


دغدغه‌هایمان انگار با بزرگتر شدن بزرگ‌تر انسانی‌تر می‌شوند. گویی قد کشیده و عمیق می‌شوند. این را بعد از خواندن «پاییز فصل آخر سال است» از نگاه نویسنده‌ای خوب فهمه کردم. نویسنده در کتاب بعدی‌اش «هرس» همان نسیم مرعشی آن اول‌ها نیست. رنجش‌هایش قد کشیده‌تر شده‌اند. دیگر درد فقط زن بودن نیست. روایت‌هایش انسانی‌تر شده. شاید به همین خاطر در نوشتن می‌بایست تعلل کرد.


خستگی زمان از هیاهویِ بی‌مغز زمین، سُر خوردن قطره‌های برگ و بعدتر اصابتشان بر تن خسته خاک، خون دل رنگ‌ها در کوچه‌باغ شهر همه و همه تبلور پاییز است، اما پایان نیست. دوباره برمی‌خیزیم و فرداروزی دست در گردن سرو و صنوبر سر می‌افرازیم. امروز روزگار ما نیست. چه باک! فردا دوباره می‌روییم و زمین را از این پتیاره ابلیس‌ها و اهریمن‌ها می‌روبیم. بگذار این پاره وقتی را به خیال خود امیری کنند؛ بگذار همه دندان‌های تیزشان را نشان دهند؛ بگذار آرزوها را به کویر ناکامی تبعید کنند. صبرمان زیاده و ماییم که دست بر گردن شاخه اُمید داریم. جان و دل از بند ایشان رها کرده‌ایم. حال برخیز که رنگستان پاییز با ما غزل‌ها و کلمه‌ها دارد.


الان؟ آرامم. خیال می‌کنم پرتقال‌ها و نارنگی‌ها را شسته‌ام. بویشان را از الان می‌توان سر کشید. چند هفته از سال باید بگذرد و دلتنگشان خواهم بود؟ تا پاییز، خبری ازشان نخواهد بود. به همن سادگی.

بیاید بغل خودم ببینم.
بیاید بغل خودم ببینم.

هر چه باشد «آدمی به قصه‌هایی که تعریف می‌کند، آلوده می‌شود.»

نترسبخندبه گریه اعتراض کن
Stay Foolish ٫ Stay Hungry
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید