Nazanin Bagheri
Nazanin Bagheri
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

و بالاخره زندگی همین است


از مونولوگ‌های بیرونی

داشتم به دایره‌ی واژگانی‌مان فکر می‌کردم. به این‌که چه تکراری‌اند کلمه‌هایی که استفاده می‌کنیم. حتی فکر کردن‌مان تکراری است. فکر کردم چه محدود و چه تنگ. این تنگنا را خودمان ساخته‌ایم، عرضه داشتیم می‌توانستیم وسعتش بدهیم. بوی نا می‌دهیم. بوی ماندگی. بوی چه‌قدر همه‌چیز مثل همیشه‌هاست. دل‌مان خواسته یک‌سر عاشق شویم، از جان بگذریم؛ اما همیشه قسمتی از کارهای فداکارانه‌مان آلوده به خودخواهی بوده، منافع شخصی. مانده‌ایم در خم یک کوچه، سال‌های طولانی. اصلا آن‌قدر جسارت نداشته‌ایم که کلمه‌های‌مان را برای عاشقانه‌ترین تصنیف تربیت کنیم، بگذاریم به تکامل برسند. همین‌طور نابالغ و بی‌جان، تنها در میان چند کلمه‌ی تکراری دست‌وپا می‌زنیم و گاهی روی منبر می‌رویم و شعار می‌دهیم.

نخواستیم معمولی باشیم. چهار سال دانشگاه برویم، اواسطش ازدواج کنیم، یک‌سال بعد دنبال خرید سیسمونی باشیم و دغدغه‌مان مهمانی‌های ماهانه باشد. نخواسته‌ایم روال طبیعی دیگران را دیکته کنیم؛ اما بلد نبوده‌ایم غیر از این‌ چه‌طور باشیم. چه‌طور نبودن همیشه دشوارتر بوده. همیشه همین سمت تاریک را گرفته‌ایم و رفته‌ایم. شده‌ایم آدم‌های متکی به متن. به جمله. به تیرگی. شده‌ایم آدم‌های از راه دور. شکست‌ها هم بهانه‌های نوشتن‌مان بوده‌اند. عاشق شکست‌های‌مان شده‌ایم. عاشق سمت تاریک‌مان.

ما می‌توانیم حلقه‌های گمشده‌ای باشیم میان گونه‌ی آدم‌های معمولی و گونه‌ی آدم‌های خاص. شبیه به هر دو‌ایم، اما به هیچ‌کدام تعلق نداریم. معلوم است که نیازهای پایه‌ای‌مان شبیه دیگران است، اما در جزئیات تفاوت زیادی هست. این‌که می‌گویم «ما» منظورم خودم است، خودم و همه‌ی آدم‌هایی که در من زنده‌اند. فرقی نمی‌کند چند نفر، شبیه ما نباشند.


عشق در سال‌های وبا

دلم نمی‌خواهد به نوجوانی‌ام برگردم. با آن احساسات غلیظ و هیجان‌های فروخورده‌اش و رویای یافتن نیمه‌ی گمشده. ما عشق‌محور بودیم. خیال می‌کردیم حتما یکی پیدا می‌شود که عاشق‌مان بشود و آن‌وقت خوشبختی در آغوش‌مان می‌گرفت. من اما، محافظه‌کارتر از آن بودم که سراغ عشق بروم و بعد از آن هم به شکست‌ عشقی برسم و این اعتراف سختی است.

اغلب وقتی آدم‌ها درباره‌ی جامانده‌های حضور کسی در زندگی‌شان در سال‌های دور حرف می‌زنند، من نمی‌دانم از چه حرف می‌زنند. نمی‌دانم شکست‌عشقی چه شکلی است؟ یک اندوه عمیق. یک دوره‌ی طولانی افسردگی. نپذیرفتن. نپذیرفتن. نپذیرفتن و بعد احیا و بازیابی. شاید. هم اندوه عمیق و هم افسردگی را تجربه‌ کرده‌ام، اما هیچکدام ربطی به شکست‌عشقی نداشته‌اند.

فکر می‌کنم اگر شریک زندگی‌ام یک روز بهم بگوید دیگر عاشقت نیستم و چمدانش را بردارد و برود چطور واکنش نشان می‌دهم؟ نمی‌توانم خودم را در پوسته‌ی آدمی که شکست‌عشقی خورده و ناکام و درمانده شده، تصور کنم. احساسی از این رخداد نداشتم حقیقتش.

اما عشق واقعی ارزشش را دارد. مگر نه؟ حتی اگر کسی مثل من به‌جای پیش رفتن، بگذارد که عشق خودش از راه برسد. چون عشق شورانگیز است و دیوانه‌وار و همیشه هم به شکست نمی‌رسد. چون عشق باعث می‌شود در یک لحظه همه‌چیز را کنار بگذاری. شاید سرنوشتت عوض شود، شاید برای همیشه سقوط کنی، شاید هم همه‌چیز با یک پایان‌خوش تمام شود. چون که عشق آدم را جوری دیوانه می‌کند که باورت نشود خودت هستی، چون که عشق زیبایی‌ات را نشانت می‌دهد، اما دلم نمی‌خواهد بازگردم به نوجوانی‌هام. چون از پس همه‌ی آن سال‌های پرتلاطم، در این نقطه از زندگی‌ام می‌توانم منظره‌ی عشق را ببینم و تصویری که در پس‌زمینه‌ی زندگی‌ام نقاشی کرده است. شورانگیز و دیوانه‌وار.


پنج تن‌اند که همچو جان‌اند

یک عکس پنج نفره دارم. ما این‌طرف خط هستیم. مامان و بابا و برادرم آن‌طرف. وسط ویدئو‌کال، اسکرین‌شات گرفته‌ام. عکس ما کوچک، گوشه‌ی عکس بزرگ آن‌هاست. برادرم می‌گفت می‌دانستی هر وقت بابا ترمز می‌گیرد به‌جای اینکه مراقب خودش باشد، دستش را سپر می‌کند برای مامان یا هر کدام از ما که کنارش نشسته باشیم؟ هزار تا خاطره‌ی نداشته و تصویر نادیده در ذهنم می‌آید از وقت‌هایی که بابا ازمان حمایت کرده و من نفهمیده‌ام. بهش می‌گویم نه و لذتی خفیف زیر پوستم می‌دود از این‌که برادرم مثل من جزئیات را می‌بیند.

رابطه من و بابا همیشه جور خاصی بوده. با فاصله، اما مطمئن. بابا هیچوقت من را سرزنش نکرده. هیچوقت نخواسته برخلاف خواسته‌ام کاری کنم. هیچوقت مثل بازجوها سین‌جیم‌ام نکرده. چقدر دلتنگی، چقدر دلتنگی گوشه‌ی قلبم جمع می‌شود. مثل یک ابر پر باران. این سه نفر شکل خاصی از دوست داشتن را در قلبم مثل درختی پربار کاشته‌اند. با وجود این سه نفر من به جایی متصل‌ام. آن‌ها سمتی از من را به خاطرم می‌آورند که آمیخته با کودکی‌های ساده و نوجوانی‌های دشوار و جوانی‌های پیچیده‌ام است. آن‌ها نمودار عمر من هستند مثل حلقه‌های متحدالمرکز تنه‌ی یک درخت. آن‌ها قسمتی از خودم هستند، بی‌آن که بشود برایش مرزی مشخص کرد.




پ.ن: برای پیکسل به پیکسل این قاب دلتنگ بودم، .آ.ر.ی.

Stay Foolish ٫ Stay Hungry
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید