?
بابا لنگداز عزیزم سلام
الان که شب از نیمه گذشته، شما مشغول چه کاری هستید؟
کتاب میخوانید؟
قهوه مینوشید؟ سیگار برگتان را آماده میکنید؟ کدامشان؟
شب از نیمه گذشته و من هنوز مشغول کارم...
تمام روزها و ساعت و لحظههایم را کلمهها پر کردهاند.
میخوانم برای پژوهش... میخوانم برای مقاله... ویرایش میکنم برای بهتر شدن....
کلمه مینویسم برای روزهایمان... برای شعر... برای خاطره... برای اینکه بماند!
کلمه مینویسم و راستش خسته شدم از این همه نوشتن!
آدمها یک روزی از چیزی که عاشقانه دوستش داشتهاند خسته میشوند...
دوست دارم شبیه همان پیرزن روستایی چارقد به سر باشم که منتظر نشسته است تا نامه پسرش را از جنگ بیاورند...
دوست دارم همان....
دوست دارم یک بار هم که شده، کسی در جایی، به اندازه خطی کوتاه چند کلمهای بنویسد که من مخاطبش باشم.
مثلن بنویسد خوب باش جان دلم! خسته نشو...! بمان!
اینکه آدم یک وقتهایی دوست دارد مخاطب خطی، پیامی، غزلی، بیتی... اصلا مخاطب کلمهای باشد که عیب نیست؛ عیب است بابا لنگ دراز جان عزیزم؟!
نامه من همینجا تمام میشود!
امضاء: دختری که دوست دارد، مخاطب باشد....