«اگر کوری کور دیگر را هدایت کند، هر دو به مغاک درخواهند افتاد» (انجیل متی 14_15).
به این معنی است که هیچ سودی در پیروی از نادان وجود ندارد.
این تکه از نقاشی در قسمت بالای نقاشی و زیر نور خورشید قرار داره. بروگل نُه سال بعد و در اواخر عمرش در نقاشی «کوری عصاکش کور دگر» به این موضوع کاملتر پرداخته.
به دستهام نگاه میکنم. به انگشتها و کف دستهام.
که همیشه جوهریست. یادِ شعرِ فروغ میافتم.
«دستهایم را در باغچه میکارم.
سبز خواهد شد.
میدانم، میدانم، میدانم.
و پرستوها
در گودی انگشتان جوهریام
تخم خواهند گذاشت».
در هجده سالگی فکر میکردم دیگر فروغ برایم تمام خواهد شد.
حرفهایش تا همین سن بوده و بعدها دیگر از او خوشم نخواهد آمد.
حالا در بیستواندیسالگی میفهمم که اشتباه میکردم.
درباره فروغ بسیار نوشتهاند و نامهای گوناگون بر او نهادهاند. زین میان، من چندتایش را زیاد دوست دارم. از «سنگ فروغ» رویا که بگذریم، یکی دیگر آن نام است که اخوان بر او نهاد؛ «پریشادخت شعر آدمیزادان» و دیگر، تعبیر آن سینماگر بزرگ فرانسوی کریس مارکر است که نوشت: «او یک ملکه سبا بود اگر آن را استاندال مینوشت».
و اما اینجا به بهانه انتشار اشعارش در نوشتههایم که به راستی «دمیدن آفتاب» است، چند سطر از فریدون رهنما میآورم که به تاریخ اسفند 1345 در مجله آرش به چاپ رسیده است. درک و دریافتی که من، نادیده از فروغ دارم، بسیار شبیه این سطرهاست.
«راز وجود او، گونهای نگهداری بود از یک هسته روشن، از یک اعتقاد بیدرنگ، از یک پاکیزگی بنیادی، در میان مرداب، در میان لجنزارها، زشتیها، تسلیمها...
او جویندگی داشت، برهنگی، مستی زندگی، سماعِ هستیجویی. این مستی زندگی و نیز مهرورزی او به جلوههای هستی چنان شوریدهوار بود که گاه آنچه و آنکه او میپسندید کار هر داوری را دشوار میساخت. به ویژه آن داوری که نمیخواست یا نمیتوانست دریابد که منطق مهرورزی به جز خود مهرورزی نتواند بود.»
آها راستی غش کردن از گرسنگی را یادم رفت. خیلی سربههوا شدهام. در بازنمایی این نمایش عریانِ مسئله باید به تنهایی خیلیخیلی انرژی بگذارم. چرا که بزرگترین هدف است. این فقدان امید و آگاهی که در کنار وفاداری و صداقت و تعهد و انسانیت در برابر شهوت جهالت رنگ میبازد. مخصوصن این روزها. انگار شرایط که سخت میشود، اینچنین رخوت آشوب گریبانم را میگیرد. دلگیرم از همهی آنها که روزیروزگاری فکر میکردم میتوانم به آنها بیهوا تکیه کنم. از تمامِ زشتی و پلیدی این دنیا بهشان پناه ببرم و تمام بار سنگینی دنیای روی شانههایم را ببارم. فراموش کردم امکان اینچنین شانه خالی کردن را. بروند که بروند تا به تو اثبات کنند، هیچچیز از هیچکس بعید نیست. حتی اگر خوبترین خوبها باشد. من از خواندن این فصل از داستان زندگیام دریافتم نباید دنبال پایان خوش در سکانسهای زندگینامهات باشی. مناسبات و قراردادهای انسانی مانند ازدواج همچون تلهای برای عشق، سبب تحمل و نفرت در درازمدت میشوند. بعد به این نتیجه میرسیم که شاید ما دیر آمدیم یا زود؛
هر چه بود
به موقع نیامدیم...
اما این هم نتیجه درستی به نظر نمیرسد چرا که،
اساس کار دنیا بر پایه نمایش لختی است که در آن انسان فقط قرار است رنج بکشد.
از جنس همانها که در رویا وعده داده بود همراه و مونس تپشهای بیقرار حقیقتجویش باشند.
انسان، هستی که در جنگل خاطره گم میشود،
خاک میشود،
و فراموش میشود...
و این سرنوشت محتومی است که گریبان ما را گرفته و از آن گریزی نیست.
علم میگوید:
چیزی حدود پنج میلیارد سال دیگر کسی اسم زمین را به یاد نخواهد آورد...
آنهنگام همه به ریشههای خود (گردوغبار ستارهای) تبدیل شدهایم.
همانگونه که در دل سحابیها و از دل گردوغبار ستارهای بهوجود آمدهایم،
به اصل خود بازخواهیم گشت و
آنگاه همچون جواهری گرانبها در دل تاریک اقیانوس شباهنگام خواهیم درخشید.
اما نرود یادت آن روز که خندانی
آن روز که از شادی، باران بهارانی
آن روز که آزادی، آن روز که باور کن
آن روز که شوریده، رقصندهی میدانی
آن روز که خون ارزان، بر خاک نمیریزد
آن روز که جان جان جان با قهقهه میخوانی
آن روز که ما بُردیم، بزمست به برزنها
می چرخی وُ پاکوبان، غرق بوسه بارانی
آن روز که نزدیکست، آن روز که یادش خوش
آغوش پس از آغوش، ریسههای طولانی
آن روز ولی از ما، یادی به میان آور
رفتیم غریبانه، بیصدا و پنهانی
یک جرعه بنوش آن روز، با خنده بنوش آن روز
یاد مردگانی که، زندهاند وُ میدانی
زندهاند وُ میدانی، زندهاند وُ میدانی
از یاد نبر خون را، خونی که شتک زد
خونی که از آن آمد فردا تو چراغانی، فردا تو چراغانی
اما نرود یادت، آن روز که خندانی
آن روز که از شادی، باران بهارانی
باران بهارانی
کجایید ای شهیدان راه خدای