نـــاوَک
نـــاوَک
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

پیروز

اردیبهشت بود که خبر دادند فرزندان "ایران" و "فیروز" متولد شده اند. سه یوزپلنگِ نرِ کوچولویِ ناز.

ایران و فیروز.
ایران و فیروز.

اما مادرشان، "ایران"، آنها را پس زد. نپذیرفتشان.

دو تا از توله های قشنگ تلف شدند. چون ایران آنها را نمی خواست. او یوز های کوچولویی را می خواست که بوی پشم و خاک دشت توران را بدهند؛ نه بوی انسان را.

آن یکی یوز زنده ماند. "علیرضا شهرداری" تیمارگر او شد و نامش را "پیروز" گذاشت؛ تا که پیروز شود و نسل شان را نجات دهد؛ تا که بشود نماد یوزپلنگ ایرانی.


همه جا پر شده بود از تصاویر "پیروز"ـی که معصومانه به دوربین نگاه می کرد؛ "پیروز"ـی که در آغوش "علیرضا" خوابیده بود و "پیروز"ـی که زنبوری دیده بود و نیشش تا بناگوش باز شده بود. هر روز عکس ها و فیلم هایش را می دیدیم و ذوق می کردیم برای پسرِ زیبایِ ایران. برای چشمان پرفروغش. برای تند و تیز دویدنش با آن پنجه های کوچک.

گفتند پیروز گم شده. دلمان هُری ریخت و همه جا را می گشتیم تا نشانه ای از دروغ بودن این گفته پیدا کنیم. بعد از چند روز علیرضا خبر داد و گفت که پیروز گم نشده. خوب است و خوشحال. و گفت که چند روزیست با او بیرون می خوابد تا پیروز به سرما عادت کند و یوزپلنگی بشود برای خودش!

 ..چند روزیست با او بیرون می خوابد..
..چند روزیست با او بیرون می خوابد..

پیروزِ پنج-شش ماهه حالا حسابی بزرگ شده بود. امیدِ یک ایران شده بود در آن روز های سخت.

آن "روز های سخت" می گذشتند و تنها چیزی که در آن گیر و دار زیبا بود، "پیروز" بود و "پیروزی".

ویدیویی از پیروز منتشر شد: شبی بارانی که آسمان می خروشید و آذرخش ترسناک بودنش را به نمایش می گذاشت. پیروز ترسیده بود و آرام و قرار نداشت. از سویی به سوی دیگر می رفت و علیرضا نیز گوشه ای نشسته بود و "پسر"ـَش را تماشا می کرد. سرانجام؛ پیروز به علیرضا پناه برد و در آغوشش خوابید.

و "شروین حاجی پور" برایش خواند. برای احتمال انقراضش.

برای پیروز.
برای پیروز.

آذر ماه بود که خبر دادند در دشت توران دو یوزپلنگِ مادۀ کوچولو پیدا کرده اند که مادرشان رهایشان کرده بود.

چون "انسان" دیده بود و از ترس "انسان" توله های عزیز تر از جانش را گذاشته بود و فرار کرده بود. اما یوز ها سالم بودند. سالم و سرحال. نامشان را "آذر" و "توران" گذاشتند.

آذر و توران.
آذر و توران.

و این بار مردم برای پیروز خواندند؛ برای احتمال ازدواجش!

پیروز بزرگ شد و امید ما نیز بزرگتر. پیروز قوی شد و اتحاد ما نیز قوی تر.

خبر دادند "کوشکی"، یوزپلنگی که شانزده سال پیش از دست "انسان" به "انسان" پناه برده بود، مرد. پیر شده بود. اما "پیروز" و "توران" و "آذر" هنوز بودند.

کوشکی.
کوشکی.

اسفند شد و گفتند پیروز بیمار شده. ولی ما هنوز امید داشتیم. می دانستیم که او "پیروز" است و "پیروز" می شود.

اما نشد.

نگذاشتند که بشود.

داروی اشتباهی به او تزریق کرده بودند و کلیه هایش را از کار انداختند. علیرضا "پسر"ـَش را در آغوش گرفته بود و گریه می کرد. ما هم گریه کردیم. چشمان براق پیروز، دیگر نوری نداشت؛ بسته شد و پنجه هایش بی حرکت.

"پیروز"؛ پسرِ زیبایِ ایران، قبل از اینکه یک ساله شود، تلف شد.

گفتند پیروز را تاکسیدرمی و ژنش را حفظ می کنند؛ اما ما تاکسیدرمی شدۀ پیروز را می خواستیم چکار؟

ما پیروزی را می خواستیم که می دود، و سرعت دویدنش از بنز آخرین مدل بیشتر است. و پیروزی که به او دل خوش کنیم. و پیروزی را که وقتی زنبوری می بیند بخندد. و ما هم بخندیم.

پیروزی را می خواستیم که می گفتند توانایی شکار ندارد.

اصلاً چرا پیروز برود شکار آهو؟

همین بودنش بس بود.


پیروزپارمیس مهرپروریوز ایرانییوزپلنگعلیرضا شهرداری
«آنکه یافت می نشود؛ آنم آرزوست.»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید