نفسِ‌تلخ؛
نفسِ‌تلخ؛
خواندن ۱ دقیقه·۱۷ روز پیش

تنها

فروغِ زیبا.
فروغِ زیبا.



من اینجا بی کسم، تنهام
من اینجا لا به لای مردمِ دل‌سنگ،
لا به لای آدمک های حقیر و پست،
خانه‌ای دارم که از شعر ساختم آجر به آجر
خشت خشتش را

کنون کز دیده‌ام جاری‌ست، شب های فراق تو؛
من اینجا بی‌کسم، تنهام

و یادِ تو که همچون باد می‌آید،
به روی زُلف هایم می‌نشیند،
درون سینه‌ام یک لانه می‌سازد،
و شعری می‌سُراید روی این کاغذک کاهی


و یادِ تو
که با چشم های خیسم
آشِنایی دور و دیرین است
و یادِ تو
که در این تلخی مطلق ولی،
بس خوب و شیرین‌ است
و یادِ تو
که میهمان شب و روزم در این ویرانه‌ی تاریک و دلگیر است

نمی‌دانم،
نمی‌دانم در این دنیا چه باید کرد؟
چه باید کرد با آن کس که می‌دانی نمی‌ماند؟
چه باید کرد ای شاعر؟
همه در غفلتی غرق‌اند ، کسی شعری نمی‌خواند

من اینجا در حصار خویش خواهم سوخت
به یک در چَشم خواهم دوخت
که شاید رهگذر آید ز راه این بار
قلم خشکیده، شعرم نغمه‌ی تکرار
من اینجا بی کس و تنها
و مُشت ها وصله‌ی آیینه و دیوار


چه باید کرد؟
من اینجا بی‌کسم
تنهام.

_نفس
۱۵ آذر ۱۴۰۳


شبی شاید رها کردم، جهان پر اضطرابم را ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید