از ما فقط خاطره جا مانده
من و تو وو عطر نفس هایت
باز میشود این حادثه، تکرار
آغوشم و آن سیل اشک هایت
دستی سوی دستم دراز بنما
تا بَرکِشم دل را از این آشوب
خوب است آری حال و احوالم
بغضی درون سینه یعنی خوب!
از ما فقط خاطره جا مانده
پایِ درختِ سبزِ زردآلو
در آن شب های خسته از تکرار
در آن شب های سرد و بغض آلود
حالم عجیب است مثل طفلی که
قهر است و دنیا را نمیخواهد
یا مثل آن ماهیِ کوچک که
آغوش دریا را نمیخواهد
در این غروب نیمه جان هر بار
آن رفتنت در سر شود پیدا
کارم همین است! از تو شعر گفتن
هر لحظه؛ دیروز، امروز و فردا
از ما فقط خاطره جا مانده
در دفترِ کهنه ی اشعارم
یادت چو ابری تیره می آید
شب نیمه شب مابین افکارم
از ما فقط خاطره هامان است
از ما فقط مُشتی غرور مانده
از ما در این شهرِ شلوغی ها،
یک کوچه تنها بیعبور مانده ...
_نفس
_۷ آذر ۱۴۰۳