ویرگول
ورودثبت نام
ناهید حسینی معین
ناهید حسینی معین
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

دنیا را بدون برچسب می‌‌خواهم

دوستی های خوب
دوستی های خوب

این روزها عجیب دلتنگم!

این روزها دلم عجیب هوایی شده است! هوایی چه چیز؟ خودم هم نمی‌‌دانم! گمگشته‌ای شده‌ام در نهانگاه خودم.

تمام روزگار من پر از گمگشتگی‌هاست، پر از حس خوب دلتنگی‌ها. دلتنگی‌های خوب.

تمام روزگار من پر از حس با هم بودن‌ها، کنار هم بودن‌ها، فارغ از هر چیز بودن‌هاست.

روزگاری بود که هر چه دل می‌‌خواست می‌‌گفتم!

روزگاری بود که می‌‌خندیدم. شوخی می‌‌کردم و واهمه نداشتم از اینکه کسی از من به دل بگیرد! اینکه هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد! روزگاری است که دیگر نمی‌‌شود رها بود حتی اگر ته دلت پر از احساس خوب باشد! روزگاری است که تو را هر طور که دوست دارند معنا می‌‌کنند!

لعنت به کسی که برای اولین بار برداشت خودش را درو کرد. برداشت خودش از کسی! برداشت خودش از چیزی! برداشت خودش از قصه‌ای از خنده‌ای از گریه‌ای!

لعنت به تو که یاد دادی آدم بودن یعنی برداشت خود را داشتن!

ای کاش هر چیزی را همانطور که بود دوست داشتیم! همانطور که بود می‌‌پذرفتیم. هر طور که بود به زندگی می‌‌بخشیدیم. ای کاش عادت نمی‌‌کردیم به خودمان نبودن. به خودمان را نشان ندادن.

این روزها دلم عجیب گرفته است. این روزها دلم می‌‌خواهد خودم باشم. پنهان نشوم. پنهان نشوم چون دیگران مرا عیان نمی‌‌خواهند و نترسم از اینکه مرا برداشت کنند.

من پر از حس خوبِ «بودن» و سادگیم. ای کاش اجازه ندهم مرا عوض کنند.

ای کاش اجازه ندهم مرا رنگ کنند و آنطور که دوست دارند نشان دهند. ای کاش من نپذیرم. ای کاش راه گلویم باز بود تا فریاد بکشم مرا همینطور ساده بپذیرید. نگذارید رنگ ببازم.

حالا می‌‌فهمم دلم از چه چیز گرفته است و چشمانم از چه رو می‌‌بارد. دلم تنگ است برای خودم، برای قلبم و برای افکارم. دلم گرفته است برای دختری که نمی‌‌خواهد خودش نباشد. دختری که خودش است اما این روزها حس می‌‌کند دیگران این خودش بودن را باور ندارند. روزگاری است که انسان‌ها دوست دارند به قضاوتت بنشینند. دوست دارند تو را پیچیده فرض کنند. این روزها کسی از تو نمی‌‌پرسد چه از سر گذرانده‌ای تا به امروز! کسی نمی‌‌پرسد چه می‌‌خواهی؟ فقط تو را ناگهان همانی می‌‌خواهند که باورش دارند. فارغ از تو را شناختن!

دلم تنگ است و دوست دارم ببارم برای لحظه‌هایی که هنوز بزرگتر نشده بودم. لحظه‌هایی که در نهانخانه زندگیم رها بودم. لحظه‌هایی که هیچ نقشی برای هیچ کس نداشتم. و هر کس دور و برم بود نامش «دوست» بود. چقدر شیرین و رها می‌‌خندیدیم. چقدر شیرین و رها زندگی می‌‌کردیم. فارغ از دنیای قضاوت‌ها و پذیرفته شدن‌ها. دوست داشتیم زندگی کنیم و زندگی می‌‌کردیم. خوشحال، رها و عمیق!

عمق آن روزهایم را دوست دارم! زمان گذشته است و من این روزها را هم دوست دارم! این روزها همه چیز متفاوت‌تر است. متفاوت‌تر از همیشه! شاید حتی خوشبخت‌تر از همیشه اما دلم تنگ است برای خودم!

برای دختر ساده‌ای که می‌‌توانست ساعت‌ها بخندد از ته دل به بی مزه ترین اتفاق ممکن و بخنداند جمعی را!

آن چه آن روزها داشت نه خوشبختی بود نه هیچ چیز دیگر! آن روزها من تنها من بودم بدون هیچ کس!

آن روزها من بودم بدون اینکه دختر کسی باشم، خواهر کسی باشم، فامیل کسی باشم. آن روزها من دختری بودم در شهری که شهر خودم نبود و من انتخابش کرده بودم برای تحصیل با دوستانی که انتخاب کرده بودم برای کنارم بودن! آن روزها هیچ چیز اجباری نبود! هیچ چیز!

آن روزها اگر دلم می‌‌خواست، یک روز تعطیل وقتی همه خواب بودند صبح خیلی زود از خواب بیدار می‌‌شدم و غذا می‌‌پختم. نه برای اینکه مجبور بودم نه برای اینکه وظیفه‌ام بود نه برای اینکه لطفی کرده باشم تنها برای این بود که دلم می‌‌خواست.

آن روزها می‌‌توانستم از جایم بلند نشوم. می‌‌توانستم همراه با همه تا هر وقت که دوست داشتم بخوابم و وقتی همه از خواب بیدار می‌‌شدیم ساندویچی بخریم و بخوریم. اما چقدر خوشحالم که آن روزها را از خواب بیدار شدم. چقدر خوشحالم که در زندگیم کارهایی انجام داده‌ام که مجبور نبوده‌ام. که وظیفه‌ام نبوده است. که لطف نبوده است.

دلم تنگ است برای دختری که دوست داشتن می‌‌دانست و رها بود و دوست می‌‌داشت.

این روزها دوست داشتن‌هایم معنا می‌‌شود. اسم گذاشته می‌‌شود. و من چقدر دل چرکینم از این اتفاق! و مدام با خود می‌‌گویم ای کاش هیچ نسبت خونی و سببی در دنیا نبود و همه تنها با هم «دوست» بودیم.

ای کاش کسی از سر وظیفه کار نمی‌‌کرد، زندگی نمی‌‌کرد. ای کاش هیچ کس از هیچ کس هیچ توقعی نداشت.

این روزها که دل تنگم همزمان خودم را خوشبخت ترین زن دنیا می‌‌دانم. مردی کنارم است که از من توقع زن بودن یا همسر بودن ندارد. اصلا توقع ندارد که من نقشی برایش داشته باشم. او تنها مرا می‌‌خواهد و من هر بار که نگاهش می‌‌کنم از خود می‌‌پرسم کدام نقش را بیشتر برایش می‌‌پسندم. و هر بار با لبخند دلم می‌‌خواهد او را «دوست» بدانم. این روزها همسرم تنها دوست زندگی من است. کنار او رها و آزاد قدم بر می‌دارم رها و آزاد حرف می‌‌زنم خودم را پنهان نمی‌‌کنم و از اینکه کنارش رها و آزادانه خودم هستم نمی‌‌ترسم.

خوشبخت‌تر از همیشه‌ام چرا که شب و روزم را کنار کسی هستم که دوست لحظات زندگیم است و من آرزو می‌‌کنم هر چه زودتر زیر یک سقف تنها و فارغ از جهان برچسب دار کنار هم زندگی کنیم.

و دلتنگ‌تر از همیشه‌ام که چرا در دنیای نقش‌های دیگر گم شده‌ام. نقش دختر بودن، خواهر بودن، فامیل کسی بودن!

ای کاش تمام برچسب‌های جهان برداشته می‌‌شد. آن گاه دیگر کسی مجبور نبود خوب باشد مجبور نبود بد باشد مجبور نبود خودش نباشد.

من همان دختر روزهای گذشته‌ام با همان افکار باهمان احساس! فقط دیگر از خواب بیدار شدن و غذا پختنم اسمش تنها دوست داشتن نیست. خدا را شکر می‌‌کنم که هنوز رنگ وظیفه به خودش نگرفته است اما دلم نمی‌‌خواهد اسمش مسؤلیت پذیری، لطف یا هر چیزِ خوب دیگری باشد.

نمی‌‌دانم اما شاید دنیا بدون اسم و برچسب دنیای بهتری می‌‌شد.

دلم این روزها تنگ است برای دخترانی که برایشان غذا می‌‌پختم و آن‌ها مرا مامان صدا می‌‌زدند. نه برای اینکه به من نقشی را واگذار کنند. برای اینکه دوست داشتنم را پذیرفته بودند و رها و آزاد تنها دوستم داشتند.

دلم برای دوستی رها و آزادانه مان تنگ است. دختران گلم مژگان، بهار و نگار عزیزم تا همیشه دوستتان دارم برای اینکه این لحظات خوش را به من هدیه دادید و به من اجازه دادید دوست داشتن بی قید و شرط را تجربه کنم.

آرزومند جهانی خوب

دوستیدوست داشتن بدون قید و شرطروزهای خوبدلتنگی های خوبدوستی های خوب
معماری که این روزها به جای معماری ساختمان ها زندگی خودش را معماری می کند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید