آغاز سال1400 هجری خورشیدی مبارک ...
نادر: فرصت نداریمها ،کاراش رو سریعتر انجام بده ،من حوصلهی کاغذبازی و این مسخره بازیاش رو ندارم بسپر به یکی انجام بده ،حواستون باشه گندش در نیاد یجوری با پول دهنشون رو ببندین که دردسر نشه .
کامرانی: نگران نباشین حواسم هست، مو لا درز سند نمیره آقا، همه چی حساب شده ست،بالاخره پروژه تو شمال اونم تو قلب جنگل دردسرای خودشو داره آقا نادر، با شهردارم هماهنگ کردم ...وبا صدای بلند خندید.
نادر :چهارتا درخت دیگه این حرفارو نداره ، مزه نریز کامرانی ،حرفو کوتاه کن من کار دارم ،تو تعطیلات یسر میام ببینم اوضاع چجوریه .فعلا.
کامرانی:چشم آقا خداحافظ.
سفر به صد سال بعد.......
صدای جیغ ممتدی توی گوشش پیچید و محکم سرشو بین دستاش گرفت ،به سختی نفس میکشید و گلوش خس خس میکرد ،رباتی که برای درمان توی ریهش فرستاده بودن نتونسته بود کاری براش بکنه ،دکتر حرف خودشو تکرار میکرد :"به همون درمانهای سنتی صد سال پیش برگردید همونا لااقل میتونه زنده نگهتون داره،اگه میتونید جایی پیدا کنید که اکسیژن طبیعی داشته باشه، که بعید میدونم ،حتما برید اونجا" .
برای تماس گرفتن با دوستش ، آدریگو پلکشو بهم زد ،آدریگو توی یکی از بهترین مراکز پژوهشی مریخ کار میکرد. لنز چشمش اذیت میکرد و وصل نمیشد ،بالاخره تماس برقرار شد .
آدریگو: هنوز اونجا نشستی؟چند وقته قول دادی بیای پیشم پسر ،1500 هم شروع شد و هنوز سرکاریم .چقد بهت بگم اینجا برات بهتره ؟هوای زمین چطوره ؟کنترل که میکنی؟
بوجه:راستش قصد داشتم بیام آدری ولی اینجا کارام تموم نشده ،شاید یسر برم قطب جنوب خواهر زاده م داره به دنیا میاد و خواهرم اصرار داره برم .این کشت جلبکم دردسری شده برام ،بگو تجارت دیگه ای نبود پسر ؟حسابی سرم شلوغه .توی این خشکی یه تغییر آب و هوایی ام داریم که تحت کنترله نزدیکش که برسه سعی میکنم دور بشم .
آدریگو: به هرحال یکی اینجا منتظرته زودتر بیا .
بوجه: خدانگهدار آدری ...
و باخودش گفت: شاید یه وقت دیگه آدری ، من متعلق به اینجام ،به زمین .
نگاهی به بیرون انداخت ،به دورترها ،چیزی عوض نشده بود، همون زمین خشک و هُرم هوای داغی که به صورتش میخورد و حالشو بدتر میکرد ،نمیتونست باور کنه اینجا روزی یه منطقهی توریستی بوده ،بارها از پدرش پرسیده بود و اون بهش گفته بود خیلی سال پیش اجدادش این بنا رو ساختن و اینجا قلب جنگل بوده .ولی اون تصوری از جنگل نداشت ،چیزی به اسم درخت رو فقط تو عکسا دیده بود و نمیدونست خنکی سایهش یعنی چی ،چیزی که اون میدید یه ساختمون قدیمی بود که اطرافش جز زمین ترک خوردهی خسته چیزی به چشم نمیخورد . بارها تصمیم گرفته بود اینجا رو ترک کنه و از زمین بره اما نمیتونست اینجا رو رها کنه ،نمیتونست خاطرات بچگیشو رها کنه ،خاطرات روزهای دور مبهمی که تو ذهنش کمی سبزتر بودن ...
شنیده بود قدیمها ،سالهای خیلی دور ،این قسمت ایران بهترین ،سبزترین ،خوش آب و هواترین بوده ،یه جایی درست مثل بهشت که جنگلهاش توی یونسکو هم ثبت شده بودن و درختها و گیاههای منحصر به فردی داشته که هیچ کجای دنیا پیدا نمیشده .اما چیزی که به جا مونده بود جهنمی بود که اون و بقیهی آدمها داشتن توش دست و پا میزدن .باید برای باقیموندهی اینجا کاری میکرد...
با این افکار مشوش نفسش تنگ میشد ،سرفههاش شروع شد ،سرفههای خشک بیرحمی که تمومی نداشتن ،سرفه های ممتد لعنتی که نفسش رو میگرفت و جونش رو به لبش میرسوند ،دستش رو جلوی دهنش گرفته بود و باشدت سرفه میکرد ،مزهی شوری توی دهنش حس کرد ،کف دستشو نگاه کرد ،قرمزی خون و چشمایی که سیاهی میرفت ...