راستش من خیلی به این موضوع فکر کردم که تاریخ محبوب من یعنی همون دوره ی تاریخی که دوس دارم توش زندگی کنم چه دوره ای میتونه باشه ،فکر کنم وقتی میپرسیم که دوس داشتی توی چه دوره ای از تاریخ بودی بیشتر ذهن آدم میره سمت کسایی که توی یه دوره ی تاریخی خاص زندگی میکردن و دوس داشتیم باهاشون هم دوره باشیم تا مثلا موقعیت و حوادث اون دوره از تاریخ.خب اگه بخوایم به شخصیتای تاریخی فکر کنیم و افرادی که به هر عنوان معروفیت و محبوبیت داشتن هیچ برهه از تاریخ رو نداریم که توی اون آدمهای مهم نبوده باشن و توی همه ی ادوار ،دانشمند،شاعر ،نویسنده ،مخترع و .... داریم که بعضیاشون دوران زندگیشون اتفاقا مصادف با حادثه های مهم تاریخی هم بوده .
من خودم بیشتر به این فکر کردم که دوس داشتم با چه کس یا کسانی هم دوره بودم تا اون برهه ی خاص از زمان.و خیلی شخصیت ها هستن که من و البته خیلی از ما دوس داشتیم با اونا هم دوره باشیم.
میدونید؟اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که اگه توی دوره ی امامان خودمون زندگی میکردیم چی میشد؟انقدر این فکر سنگین و هیجان انگیزه که من ترجیح دادم اصلا واردش نشم چون در حدش نیستم و نمیتونم کلمات رو کنار هم قرار بدم و بگم که مثلا دوست داشتم توی دوره ای بودم که امام حسین بودن و توی بطن حوادث و چیزایی که گذشت ...پس ازش میگذرم تا مدیون این نباشم که حق مطلب رو ادا نکردم .
چون فضای ذهن من با نوشتن مانوسه و به شعرم خیلی علاقه دارم اولین شخصیتی که به ذهنم میرسه مولاناست .این شاعر بی مثال با شعرای حیرت انگیزش همیشه منو به تحسین و حیرت وامیداره ،اگه میتونستم سوار ماشین زمان بشم و برم به دورانی که دوس دارم ،دوره ی زندگی مولانا رو انتخاب میکردم و این فرصت رو از دست نمیدادم ،دوست داشتم از شاگردا و مریدانش باشم ،باهاش همنشین باشم ،تو جلسات درس و بحثش شرکت کنم و با روحیات و خلقیات و افکارش آشنا باشم .شعراشو برام بخونه و ازش بپرسم راجع اینکه چجوری این چیزا به ذهنش میرسه و چه حسی موقع گفتن اونا داره.اصلا چرا مولانا باید شعراشو برای من بخونه؟خب چه ایرادی داره توی سفر به زمان همه چی امکان پذیره !
من دلم میخواست با احمد شاملو ،سهراب سپهری ،فروغ فرخزاد و صادق هدایت هم دوره بودم ،البته بگم ها هم دوره ینی دوست نزدیک ،ینی مثلا نوشته های منو میخوندن و راجع اونا نظر میدادن ،منو راهنمایی میکردن ،هر وقت چیز جدیدی مینوشتن من از اولین کسایی بودم که اونو میخوندم .
صادق هدایت همیشه برام یه شخصیت جالب و مرموز بوده که برام توی هاله ای از ابهامه و خیلی دوس داشتم راجع زندگیش از نزدیک بدونم و بفهمم توی فکرش چی میگذره ،یه آدم بااستعداد و خاص ولی در فکر چیزی به اسم خودکشی ،یه پارادوکس عجیب و غریب .
خب اگه با چگوارا و نلسون ماندلا هم دوست بودم خیلی عالی میشد ،البته هم صحبتی با داریوش کبیر هم اصلا خالی از لطف نیست .
ذهنم داره هزار جا میره و اگه بخوام بنویسم تا صبح ادامه داره ،چقد دوس داشتم دوستای ویرگولی من الان اینجا بودن و با هم با هیجان راجع این موضوع حرف میزدیم و من میفهمیدم ذهن هر کسی تا کجاها رفته و به چیا فکر کرده ،حتما چیزای خیلی جالبی میشنیدم و خیلی جاها هم میگفتم "عه چرا به ذهن من نرسید؟منم همینطور !"
ولی خب بهرحال میدونید؟همیشه چیزایی که در گذشته اتفاق افتادن و ما توی اون گذشته نبودیم برای ما جالب ،هیجان انگیز و عجیبه و فکر میکنیم که یه چیز خیلی خاص بوده ،شاید صدسال دیگه دوره ای که ما داریم توش زندگی میکنیم تاریخ محبوب خیلی ها باشه ،همین تاریخی که داریم الان میسازیم ،همین دوره ای که الان توش هستیم و شاید چندان هم از بودن در اون راضی نیستیم .
فکر کنم میشه همین چیزی که داره میگذره رو تاریخی کنیم ،فرصت بودن و ساختن یه چیزی که بعدها خیلی ها دلشون بخواد بهش سفر کنن و ازش لذت ببرن ،شاید شعار به نظر بیاد ولی من فکر میکنم بهترین تاریخ همین الانه ،همین لحظه ای که داریم زندگی میکنیم و قلم میزنیم ،همین خوشیهای ساده ی عمیق و همین آدمایی که بودنشون واقعیه .
تا وقتی زنده ایم میشه تاریخ محبوب رقم زد ...