پدربزرگ من یک خانه ی بزرگ داشت با یک عالمه درخت .آن خانه ی بزرگ حالا شده چند تا خانه ی کوچک بدون درخت .
من هیچ وقت پدربزرگم را ندیده ام ،وقتی هنوز نمیدانستم مردن ینی چه پدربزرگها و مادربزرگهایم به دیدن خدا رفتند .من نمیتوانم مثل خیلی ها از باغ پدربزرگم بگویم ،که چقدر درخت میوه دارد ،من بین خاطره های کودکی ام خاطره ی سبزی از جنس بازیهای توی باغ ندارم ،از عطر بهارنارنج چیزی در ذهنم نیست .هیچ وقت با دست خودم از باغ یا باغچه ی کوچکی که برای خودمان باشد میوه ای نچیدم .
خیلی سال پیش خانه ی کوچک ما یک درخت داشت که نمیدانم اسمش چه بود ،میوه نداشت ،زیاد هم سرسبز نبود اما آن درخت را خیلی دوست داشتم ،چون وقتِ بازیهای کودکانه زیر سایه اش تنها جای ویژه ی خانه بود .
بعد از آن درخت چندین بار خانه مان را عوض کردیم ،توی یکی از خانه ها یک درخت بود که میگفتند اسمش گل ساعتی ست ،خیلی قشنگ بود و من دوستش داشتم ،یک جورهایی به آن درخت میبالیدم ،چون فکر میکردم هیچ کسی جز ما توی خانه شان گل ساعتی ندارد.
و سالهای بعد توی خانه ای بودیم که گل ساعتی نداشت .
و حالا توی یک آپارتمان زندگی میکنیم .من حتی یک گلدان هم ندارم ،یکبار یک کاکتوس داشتم که انقدر آب به خوردش دادم که خشک شد ،چون مدام خیال میکردم تشنه است. دلم میخواست یک باغچه ی کوچک توی بالکن آپارتمان داشته باشم و سبزی کاری اش کنم .گلدان داشته باشم ،زیاد ،آنقدر که تمام بالکن را پرکنند و آدم بینشان گم شود .اما من حتی یک گلدان هم ندارم.
توی ذهن و خاطرات من هیچ وقت باغ بزرگ یا خانه ای با چندین درخت نبوده ،اما...
اما من درختان را دوست دارم ،بسیار دوست دارم .من گلها را دوست دارم ،حتی علفهایی که میگویند هرزند بنظر من زیبا هستند .من خوشحالم ،میدانید چرا ؟چون بجز آن کاکتوس که بخاطر آب زیاد خشک شد و چند گل که در زندگی ام از شاخه جدایشان کرده ام ، دل هیچ درختی را نشکسته ام ،به هیچ گیاهی بی مهری نکرده ام و همیشه عاشق جنگلها بوده ام .دلم برای غربتشان میسوزد و برای اینکه درختها نمیتوانند از حق خودشان دفاع کنند غصه میخورم .اگر درختها نباشند ،اگر جنگلها یک روزی تمام بشوند هیچ خاطره ی زیبایی جان نمیگیرد ،من فکر میکنم اگر زمین سبز نباشد دیگر کسی نمیتواند عاشق شود .
شما توی خانه تان درخت دارید ؟...